ستاره‌های سوخته: مجاهد، ابلیس بی‌گناه

خودش میگوید با او سر عناد داشتند و راست هم می‌گفت

ستاره‌های سوخته: مجاهد، ابلیس بی‌گناه

بیایید قصه ستاره سوخته این بارمان را متفاوت مرور کنیم. خیلی هایتان میدانید ماجرای این پسر را. با جزئیات هم میدانید. اما این بار بیایید چشمانمان را با هم ببندیم و به جای ایستادن در برابرش، کنارش بایستیم و سنگ صبورش باشیم. او که فوتبالش تمام شد. حداقل چند دقیقه ای همراهش باشیم.

اسمش مجاهد بود. بچه جنوب. عشقش فوتبال بود و توپ گرد. طبعا وضع مالی خوبی هم نداشت. استعدادش ناب بود. چشمها را خیره می کرد. همه می گفتند این بچه، یک روزی یک چیزی می شود. این جمله را بعدها هم خیلی ها گفتند. ای کاش نمی گفتند. همین جمله او را نابود کرد. ای کاش او هم معمولی بود. زود گذشت. ۱۶ ساله شد که به خودش آمد و دید در تهران است.

پیشنهاد ۱۰ میلیونی پرسپولیس را رد کرد به خاطر استقلال. تعصبش درست و حسابی بود. از اینها نبود که ندای دلش با ۱۰۰ میلیون این ور و آن ور تر، ساز متفاوتی کند. پدرش را هم چند سال بعد به همین خاطر از دست داد. وقتی ایمون زاید سه بار دروازه استقلال را فتح کرد؛ پدر مجاهد روی دستش جان داد و رفت. او هم عاشق استقلال بود. کاری نداریم که پدر، وقتی پسرش رفت روی جلد روزنامه ها یک بار جان داده بود.

از جلد روزنامه حرف زدیم. برسیم به داستان اصلی. مجاهد ۱۸ سالش شد. دردانه بلاژویچ و استقلال بود. استادیوم صد هزار نفری برایش هورا می کشیدند. شده بود دست راست پیرمرد کروات. همان موقع ها در خوابگاه نان و ماست سق می زد و با چندرغاز زندگی اش را می گذراند اما آینده عجیب روشنی، به او چشمک می زد که ای کاش نمی زد. آخر همان روشنایی، بدجور چشمان برخی ها را کور کرده بود.

مجاهد جوان را گول زدند. بعد از دربی ۷۹، به یک مهمانی شبانه بردند که خیلی از سرخابی ها حضور داشتند اما هدف، پسرک شهرستانی و خجالتی و از همه جا بی خبر بود. فیلمش را گرفتند. عکسش را شکار کردند. فردایش زنگ زدند و طلب ۱۰ میلیونی کردند. مجاهد فکر کرد شوخی است و اعتنا نکرد. اما شوخی نبود. صبح یک روز زمستانی، عکس شطرنجی اش روی دکه های روزنامه فروشی خودنمایی می کرد. تیراژ پشت تیراژ، آبروی مجاهد تکثیر شد. ۵ سال محرومش کردند.

خودش میگوید با او سر عناد داشتند. راست هم می گفت. برای بازی اسلواکی هم پاسپورتش را گم و گور کردند و بلاژ به او سیلی زد ولی مجاهد تقصیر نداشت. گناهش ساده بودنش بود و خوب بودنش.

بگذریم. محرومیت پنج ساله را در آرایشگاه اکباتانش گذراند. به فولاد رفت. داشت برمی گشت که این بار مصدوم شد. باز حاشیه سازها حاشیه ساختند. چو انداختند زندانی شده. نه. قرار نبود مجاهد کمر راست کند. استقلال اهواز و نفت آبادان و … هم نتوانست کار خاصی برای او بکند. پسری که روزی از بارسلونا پیشنهاد داشت؛ به جایی رسید که در لیگ آزادگان هم مشتری نداشت. نوجوان سیاه سوخته عاشق فوتبال به جایی رسید که در شروع چهارمین دهه زندگی اش، از زمین سبز و توپ گرد بیزار شده بود.

حالا تمام دارایی او ماهان و ماهک است و همسرش. مجاهد می گوید اگر چه هزار در به روی او بسته شدند اما خدا این خانواده صمیمی را به او داد. مجاهد بازهم می گوید. می گوید خذیراوی ها حقشان را از فوتبال می گیرند. اگر او نشد. برادرش احمد هم نشد. پسرش ماهان می آید و کار نا تمام پدر را تکمیل می کند.

تمام شد. چشمانتان را باز کنید. او قدیس نیست ولی ابلیس هم نیست.  قصه پر غصه مجاهد دوست داشتنی تمام شد. فوتبالش نابود شد. بهتر بگوییم؛ نابودش کردند. اما… بگذریم.

مطالب دیگر از همین نویسنده
مشاهده بیشتر
بدون نظر

ورود