مکافات نامِ اولین رُمان و دومین کتابِ داستانی علی شروقی، نویسنده و روزنامهنگار ادبی است. این رمان ایدهای قابلِ توجه را پیش میکشد و بسط میدهد. رمانی پُر از اتفاق و ماجرا، با حجمی ۳۵۰ صفحهای. سه شخصیت اصلی این رُمان مرتضی نجم آبادی، پازوکی و مرضیه طرحِ اصلی ماجرا را پیش میبرند. البته اگر کتابِ «با آخرین نفسهایم»، خاطرات «لوئیس بونوئل» و همچنین صاحبِ اولیه همین کتاب که بر آن حاشیه نویسی کرده است را حساب نکنیم، اما گویا به نظر میرسد آنها هم –کتاب و صاحبِ اولیه اش- نقشی بهسزا در پیشبُرد قصه دارند و باید در کنارِ سه شخصیت اصلی قرار بگیرند. راویِ رُمان عملا بسیاری جاها حرفهای بونوئل را به خوردِ دیگران میدهد و بعضا خاطراتِ کودکی او را به نام خودش جعل میکند، و به این واسطه روایاتِ عجیب و غریباش را پیش میکشد. با این همه، پازوکی و سپس مرضیه در کنار نجم آبادی، نقشی پُر رنگ را در طرح روایت اصلی ایفا میکنند.
شخصیت اصلی و راویِ قصه –نجم آبادی- شخصیتی گیج و گنگ است و در اغلب در فضایی مالیخولیایی به سر میبرد، از گذشتهٔ خود تصوراتی عجیب دارد و بعضا تجربیاتی منحصربهفرد را پشت سر گذاشته است، اما در یک کلام میانهٔ میدانِ زندگی، وِل معطل است، بلاتکلیفی از سر و کولش میبارد، برای فرار از درس میرود سربازی، همین تصمیم بلای جانش میشود، زندگیِ آشفتهاش در سربازی آشفتهتر میشود و خطراتی روانِ رنجورش را تهدید میکند، با این همه اما آنچه بر سرش میآید، از جفنگیتِ اوضاع و احوالش است و بس. نویسندهٔ رمان مُدام در پِی ایجاد فضایی جفنگ است، شخصیتاش را بازی میدهد، روند قصه را از خطی به خطِ دیگر عوض میکند، همه چیز و همه چیز را در کنار هم قرار میدهد تا فضایی جفنگ به وجود بیاورد، شخصیت اصلی بازی میخورد، مسیر را اشتباه میرود، تصمیمات غلط میگیرد.
مکافات رمانی به شدت قصهگو است، صفحه به صفحهاش حادثهیی پیشبینی نشده با خود به همراه دارد، برای مثال میتوان به شخصیت پازوکی اشاره کرد که تلفیقی از مشنگیت و اقتدار را با خودش به نمایش میگذارد و به همین خاطر، در هر فصل خواننده را با رفتارش غافلگیر میکند، این پازوکی است که به قصه خط میدهد و نخِ حرکتِ شخصیت اصلی، در دستان اوست، او را به سمت وضعیتی هل میدهد و در آن وضعیت غرقاش میکند. قصهگوییِ مکافات از دلِ چنین حوادثی عیان میشود، به ظاهر اکثر اتفاقات در یک پادگان اتفاق میافتد، اما فلشبکها و میان فصلهای زیادی دارد متن که به خیلی جاها سرک میکشد و پیکره قصه را میسازد.
قصهگویی و جفنگیات راوی، حاصلش بطالتی عظیم در متن را به همراه دارد، بطالتی که از پوچیِ اوضاع میآید و گویی هدفِ نویسنده نیز بوده. سردرگمی و رهاشدهگی شخصیتِ اصلی، در انتهای رُمان نیز مُهر تاییدی بر بیهودگیِ اوضاع و احوالِ اوست، سربازِ ترخیص شدهای که دلش را به مُشتی جملهی قصار خوش میکند.
یک آسیب رُمان به نظرِ نگارنده، حجمِ نسبتا زیادِ آن است، این درست که قصهگوبودن، حجم را توجیه میکند، اما میشد در حجمی کمتر هم روایت را به پایان بُرد. با این همه گمان میکنم اولین تجربه شروقی، در عرصه رُمان نویسی، با توجه به وضعیت فعلیِ رُماننویسی ما که اغلب با آثاری روبهرو میشویم که از فقدان قصه رنج میبرند، کاری قابل تأمل و از همه مهمتر خواندنی است، چرا که قصه دارد و حوصله خواننده را سر نمیبرد، اتفاقی که این روزها در بسیاری از رُمانهای فارسی رُخ میدهد و نویسنده گویی با نهایت بیحوصلگی و در رنجِ تمام اثرش را نوشته و خواننده نیز هنگام خواندن باید چنین رنجی را تحمل کند.
بدون نظر