با یک نفر از جنس مخالف آشنا میشوید، از همان ابتدای دوستی اشتیاق زیادی برای با هم بودن در وجود هر دو طرفتان هست. شریک عاطفی جدید هر ساعت و هر دقیقهای که بتواند با شما در تماس است از پیغامهای اینترنتی گرفته تا تماسهای تلفنی. دایما هم مشتاق دیدار همدیگر هستید و هفتهای چندین بار با هم قرار میگذارید و وقتتان را در کنار هم سپری میکنید.
اگر این روند بیش از اندازه افراطی شود و شما تصور کنید که طرف مقابل از مرزهای شما عبور کرده، کاملا قابل درک است که بخواهید رابطه خود با او را محدود کرده یا حتی قطع کنید.
اما بعضا پیش میآید که برخی از مردم بدون هیچ توجیه یا دلیل منطقی، فردی که دوست دارند را از خود دور میکنند! ظاهرا اینگونه بهنظر میرسد که شخص انگیزه و علاقه خود را از دست داده است.
اگر احساس میکنید شما هم در چنین شرایطی قرار گرفتهاید و مخاطب عاطفی شما بدون دلیل خاصی از ادامه رابطه خوبتان دلسرد شده و قصد خاتمه بخشیدن به آن را دارد، ممکن است دچارِ اختلالی موسوم به «ترس از نزدیکی» شده باشد.
اضطراب میتواند سبب خرابی رابطه شود
به گزارش یک روانپزشک شناخته شده در کشور آمریکا موسوم به نام «هال شورین»، حدود ۱۷ درصد از بزرگسالان در فرهنگ کشورهای غربی از نزدیکی و صمیمیت وحشت دارند و از اینرو در رابطههای خود از طرف مقابل دوری میکنند.
هنگامی که فرد در رابطه خود اضطراب و تشویش داشته باشد، این امر روی رفتار وی تاثیر مستقیم میگذارد و این لایههای اضافی از تنش درونی آنها را از حضور واقعی و کامل در یک رابطه منع میکنند.
در چنین شرایطی، وقتی دو نفر در کنار هم هستند، دستان یکدیگر را گرفتهاند و احساس میکنند که بهترین دقایق عمر خود را سپری میکنند، فردی که اضطراب دارد، در ذهنش تصور میکند، شاید بهتر است طور دیگری رفتار کنم، شاید من این کار را اشتباه انجام میدهم و … در نتیجه دایما در حال کنترل کردن رفتار خود است. این تشویش ذهنی سبب میشود تا شما از نزدیکی و صمیمیت پرهیز کنید و با استانداردهای غیرمنطقی که برای خودتان ساختهاید، موجب تخریب رابطه بشوید.
البته این امر را میتوان به ایدهآلگرا بودن هم تعمیم داد. این افراد دو دسته هستند: سازنده و غیر موثر. افراد سازنده کسانی هستند که همه امور موردنظر خود را به بهترین شکل به انجام میرسانند و دسته دوم، یعنی غیرموثرها آنهایی هستند که همیشه کارهایشان را عقب انداخته و نمیتوانند به سرانجام برسانند. برخی از کارشناسان معتقدند که اضطراب ناشی از کمالگرایی میتواند ریشه ترس از نزدیکی باشد.
این ترس در لایههای عمیقتر چیزی است که به گفته نئو – روانپزشک و محقق – آن را «حکایات» نامیده است. به گفته او، ما توسط این داستانها و حکایات هدایت میشویم و نمیدانیم چه فرضیه و گمانهای قرار است ما را هدایت کند تا زمانی که بایستیم و نظارهگر رویداد باشیم.
در مراحل درمان، این حکایتها «باورهای هستهای» نامیده میشوند؛ یعنی داستانهایی که ما را در مسیر زندگی و اتفاقها حرکت میدهند. گاهی این داستانها بسیار سخت و گاها غیرقابل تحمل هستند. برخی هم ما را به داستانهایی مثل این میرسانند که «من به اندازه کافی خوب نیستم»، «من ارزش ندارم»، «من اصلا دوستداشتنی نیستم.» و …
به گفته نئو، وقتی شما توسط تحت کنترل این داستانها قرار دارید، صمیمانه شدن برایتان به امری دشوار تبدیل میشود زیرا نزدیک شدن نیازمند آسیبپذیری است. اگر همیشه در هراس از بیارزش بودن یا دوستنداشتنی بودن قرار داشته باشید، همیشه سعی میکنید که بهترین رفتار را نشان دهید؛ به این معنی که استانداردهای سختی برای خود ایجاد کردهاید و بهزبان سادهتر، کمالگرا هستید و در نتیجه در معرض اضطراب و تشویش همیشگی قرار خواهید داشت. به زبان سادهتر، شما نمیتوانید آسیبپذیر بودن را بپذیرید و در نتیجه نمیتوانید خودِ واقعیتان را به نمایش بگذارید.
این مساله با رابطههایی شروع میشود که ما با مراقبهای خود داریم
بنابراین، این داستانها از کجا شروع میشوند؟
نئو میگوید، تحقیقات گستردهای که در مورد وابستگی و دلبستگی صورت گرفتهاند، میتواند از کودکی ریشه گرفته باشد، به این خاطر که این الگویی است که هر فردی از دوران شیرخوارهگی و بهطور ناخودآگاه برای بقاء انجام میدهد.
«فرضیه وابستگی» نخستین بار توسط یک روانپزشک بریتانیایی موسوم به جان بالبی در دهه ۶۰ میلادی مطرح شد. او این ایده را بر این اساس مطرح کرد که چگونه یک کودک برای رشد به قدرتی برای شکلدهی یک رابطه قوی با دستکم یک مراقب (اغلب والدین) خود وابسته است!
نئو در این رابطه گفته، انسان در مقایسه با دیگر موجودات همانند غزال که در عرض چند دقیقه پس از تولد، قادر به دویدن است، یک موجود کاملا دیررشد بهحساب میآید. نوزاد انسان حدودا یک سال برای یادگیری راه رفتن به زمان نیاز دارد. به همین خاطر است که برای ادامه حیات به رفتارهای «وابستهگونه» نیاز دارد.
وابستگی ما در کودکی به افرادی که نگران ما هستند در وابستگیهای عاطفی ما در بزرگسالی نقش اساسی دارند. همچنین این رفتارها با توجه به رابطه ما با فردی که مراقب و نگرانمان است متفاوت خواهد بود و ممکن است امن یا غیر امن باشد.
یک فرد در الگوی وابستگی امن یا رابطه حتی در عدم وجود شریک عاطفیاش نیز همچنان احساس امنیت و راحتی دارد. حتی وقتی طرف مقابل برای زمان طولانی مجبور به دور بودن است نیز این حس امنیت همچنان پابرجا خواهد بود. این افراد میتوانند بدون هیچ مشکلی در مورد مسایلی که موجب ناراحتیشان میشود با هم صحبت کنند و مرزها و محدودیتهای طرف مقابل خود را بشناسند و در نتیجه درک بسیار درستی از خواستههای هم داشته باشند. وقتی شما الگوی وابستگی ایمن داشته باشد، ارتباط عاطفی موفقتری خواهید داشت زیرا از نزدیکی و صمیمیت نمیترسید.
اما اگر از همان ابتدای کودکی، آن حس امنیت و وابستگی امن را حس نکرده باشید و از آن محروم مانده باشید، بسیار محتمل است که در بزرگسالی در رابطههای عاطفی خود الگوی وابستگی غیرایمن را سرلوحه رفتارهایتان بکنید.
بهطور مثال، وقتی پدر یا مادر، غم و ناراحتی کودک خود را بهحساب نیاورند، آن را تحقیر کنند یا بیاعتنا از کنارش میگذرند، این باعث میشود تا کودک باور کند که «احساس» یک مساله منفی است و آدم به خاطر آن تنبیه میشود! به این ترتیب، کودک سریعا یاد میگیرد که برای فرار از تنبیه شدن، باید احساسات خود را نادیده بگیرد و آنها را درون خود خاموش کند. به این ترتیب، کودک رفتار خود را با رفتار و برخوردهای والدینش تنظیم میکند تا کمترین آسیب را از طرف آنها ببیند.
اگر والدین اهمالکار و غافل باشند، همه تلاشهای کودک این خواهد بود که نظر آنها را به خود را جلب کرده و تاییدیههای دلخواهش را از پدر و مادرش بگیرد. آنهایی که ارتباط عمیقی با والدین خود دارند، ماجراجوتر خواهند شد زیرا میدانند که حمایت والدین را در نهایت به دست خواهند آورد. اما کودکانی که رابطه چندان نزدیک با والدین ندارند، بهندرت مشتاق امتحان کردن مسایل جدید هستند و حتی ممکن است این را به رابطههای خود نیز بکشانند.
این میتواند نشانه ترس از نزدیکی یا برقراری رابطه صمیمی با فرد دیگری باشد. حرف زدن با دیگران کار سختی نیست، اما گفتن حقیقت به هیچ عنوان آسان نخواهد بود.
روابط دیگر هم میتواند در این میان نقش داشته باشند
گاهی پیش میآید که فرد کودکی خوبی داشته اما در میانه مسیر زندگی آسیب دیده است. این در مواقعی است که شما جذب یک فرد سواستفادهگر میشوید و رابطه خود را در نهایت با او به هم میزنید.
دکتر نئو در این رابطه گفته، وقتی یک رابطه سواستفادهآمیز را تمام کرده باشید همه دنیای شما تحت تاثیر قرار میگیرد، تلخ میشود و پیامدهای ناراحتکنندهای هم بدنبال خواهد داشت.
بیشتر زنانی که با مردی سواستفادهگر وارد رابطه میشوند، نمیتوانند زندگی را درک کنند زیرا دیگر قادر به درک واقعیتها نخواهند بود.
مردم اغلب فکر میکنند که همیشه اتفاقهای خوب برای مردم خوب روی میدهد، آینده روشن است یا همه چیز کاملا عادی پیش میرود، اما وقتی یک اتفاق بد روی میدهد (نه فقط یک رابطه بد و ناموفق، بلکه مسایلی همچون مرگ عزیزان یا از دست دادن شغل) باعث میشود دنیا روی سرشان خراب شده و تازه متوجه شوند که این فرضیهها همیشه هم درست نیستند.
برخی از افراد قادر نیستند پس از ضربات و آسیبهای روانی دوباره زندگی خود را بسازند و سراپا شوند و از اینرو، زندگی برای آنها مفهوم اصلی خود را از دست میدهد و بیشتر وقتشان در ترس و دلهره سپری میشود.
این افراد، در مواجهه با افراد جدید همیشه بدترین حالت ممکن را پیشبینی میکنند و به موجب همین ترس و هراسهای همیشگی نمیتوانند رابطه صمیمی و نزدیکی با بقیه برقرار کنند. این افراد همیشه بدنبال موردی منفی در شخص مقابل هستند تا روی هراس بدبینانهی خود صحه بگذارند.
دکتر نئو میگوید: وقتی من در ملاقات با فردی، مشکوک رفتار کنم. بدون شک نمیتوانم با او وارد رابطه بشوم زیرا او به سرعت متوجه رفتار مشکوک من میشود و در نتیجه به عنوان متخاصم یا فرد غیرقابل اطمینانی به من نگاه خواهد کرد. چنین رفتاری، چرخهای معیوب میسازد.
بنابراین، اگر ما توانایی مدیریت و ساخت حس سازگاری، وابستگی و همجوشی با مردم و جامعه را نداشته باشیم، همیشه با هراس از نزدیکی مواجه خواهیم بود که ما را از داشتن زندگی شاد و روابط سالم دور نگه میدارد.
در این رابطه، تشخیص رفتارهای نادرست شریک سواستفادهگر بسیار اهمیت دارد. البته منظور این نیست که در فرد مقابل دنبال چنین مشخصاتی بگردید، بلکه در صورت مشاهده، حواستان باشد و ساده از کنارشان رد نشوید.
مسایلی که باید مراقب آنها باشید
یک رواندرمانگر اجتماعی موسوم به «شنون توماس» بیان داشته که مردم به روشهای گوناگون موجب از بین رفتن و خراب شدن صمیمیت در روابط خود میشوند.
یکی از آنها این است که نگاه انتقادی و نکتهسنجانه نسبت به فردی داریم که قصد نزدیکی به ما را دارد. در این مواقع احساس میکنیم که طرف مقابل هیچچیز برایش مهم نیست و فقط وانمود میکند. این طرز فکر از احساسات درونی ما ریشه میگیرد و آشکارا روی رفتارهای ما خود را نشان میدهد.
بعضی مواقع، افرا با بهانه مشغله کاری و نداشتن وقت کافی شریک عاطفیشان را از خود دور میکنند. آنها حتی شاید خودشان هم تصور کنند که به خاطر کار زیاد وقتی کافی برای برقراری یک رابطه نزدیک و صمیمی را ندارند. حتی ممکن است تنشهای غیرضروری و واهی ایجاد کنند تا طرف مقابل از ادامه دادن رابطه دست بکشد.
افرادی که در زندگی مورد سواستفاده قرار گرفته و همیشه با ترس و نگرانی زندگی میکنند، باور دارند که برخی از مردم قابل اعتماد نیستند. این طرزفکر مخصوصا هنگام برقراری یک رابطه احساسی نزدیک، بیشتر نمود مییابد. این افراد بهطور ناخواسته فرد مقابل خود را در یک فاصله احساسی نگه میدارند و به عمد، از نزدیکی کردن پرهیز میکنند تا دوباره آسیب نبینند و ضربه نخورند.
انرژی خود را صرف کسانی کنید که ارزشش را دارند
جالب است بدانید که افراد سواستفادهگر سراغ انسانهای ضعیف نمیروند. آنها چالش و کشمش را دوست دارند، بنابراین، قربانیهای خود را از میان انسانهای باهوش، با اعتمادبه نفس و قوی انتخاب میکنند؛ زیرا به چالش کشیدن این افراد به آنها حس قدرت و برتری میدهد.
دکتر نئو میگوید، به همین دلایل است که شما باید آگاه باشید و نقاط ضعف و آسیبپذیریهای خود را بهخوبی بشناسید.
وقتی شما انسان همدل و مهربانی باشید، تقریبا هیچ محدودیتی برای احساسات خود ندارید. این بزرگترین خطری است که شما را تهدید میکند. تصور کنید در یک میدان جنگ قرار دارید اما فاقد قلعهای هستید که در آن سنگر بگیرید. در این حالت، تمامی افراد بد و دشمنان میتوانند به شما حمله کنند، ضربه بزنند و همه انرژی شما را بگیرند.
به همین خاطر مهم است که با همه انسانها همدلی نکنید. انرژی خود را صرف کسانی کنید که ارزشش را دارند. بسیار مهم است که شما انسانهای سالم را برای دوستی و ارتباط برگزینید. به این دلیل که انسانهای بیمار، سواستفادهگر یا منفی فقط به این حس که نزدیک شدن به دیگران خطرناک و آسیبرسان است را در وجود شما تقویت میکنند.
پس از انتخاب فرد مناسب، باید صداقت پیشه کرده و بر ترس خود از نزدیکی غلبه کنید. در این حالت میتوان با کمک دیگران یک فضای امن و مطمئن در زندگی ساخت و اعتماد کردن به دیگران را نیز آموخت.
بدون نظر