«من را جانان صدا کن.» اسمش هم مثل خودش و زندگیاش عجیب و غریب است. در کافهای نشستیم و موهای بنفشش در کنار خالکوبیهای رنگی روی دستانش (که خودش میگوید تمام وسعت کمرش را میپوشاند) با عینک گردش باعث شد که مدتی خیره هارمونی رنگهای تیپش بشوم. لاکهایی مشکی و چشمانی آبی و مانتویی زرد و حتی فندکی که رویش نقش یک دلقک رنگی رنگی حک شده است. جانان یک بچه کلاس دوم ابتدایی دارد و شوهرش چند سالیست فوت شده و حالا نزدیک به چهار سال است که روسپیگری میکند.
سیگاری میگیراند و مصاحبه را دورانی شروع می کند؛ او از من سوال میپرسد: «چی میخوای بدونی؟» انبوه سوالات در دریای ذهنم موج میزند و با هربار برخورد با صخرههای ساحل ذهنم، علامتهای سوال به هوا پراکنده میشوند. نمیدانم چرا پیش جانان زبانم بند آمده، شاید چون حداقل ده سالی از من بزرگتر است. همین را بهانه میکنم و جوابش را میشنوم: «۳۸ سالم است. دیگه؟» بعد از چند ثانیه سکوت، دود سیگارش را به شکل حلقه بیرون میدهد و میگوید:
«شوهرم کارمند بود، کارمند یک اداره دولتی. البته مرا به زور به او داده بودند و بعد از اینکه زنش شدم، از شهرستان اومدیم تهران. ساکن یکی از استانهای شرقی کشور بودیم و بعد از آمدنمان به تهران، او رفت سرکارش و من هم شروع کردم وسایل دستسازم را فروختن.»
از داخل کیفش انبوه دستبندها و گردنبندهای دستساز با سنگهای مختلف را در میآورد و ادامه میدهد: «هنوز هم میسازم،برای دل خودم. شوهرم سر کار میرفت و اینها را هم من به دوست و آشنا میفروختم. درآمدمان برای زندگی در شهر خودمان کفایت میکرد، ولی برای زندگی در پایتخت نه.»
گوشیاش زنگ میخورد و با پسرش که پیش دوستش در خانه مانده، صحبت میکند. قربان صدقه مادرانهاش پر از صداقت است و میفهمم جانان، هرچه باشد و هر که باشد، مادر است. بعد از قطع کردن تلفن اولین سوالی که به ذهنم رسیده را با او در میان میگذارم: «پسرت میدونه؟» رنگ رخسارش همرنگ لبانش میشود و برایم قاطی میکند: «نه که نمیدونه! مگه دیوانم بذارم بدونه؟ چی فکر کردی با خودت؟»
صدای جانان بالا و بالاتر میرود و بدون واهمه از شنیده شدن حرفهایش توسط دیگران فریاد میزند. بغضی چند ساله را دارد خالی میکند و حرفهایش روی میز میریزد، به سمت من میآید و همچون گلولهای سربی مرا میدرد. جای خوانده بودم که چشمها بیشتر از لبها حرف میزنند و نگاه سرخ جانان به من میفهماند که عصبانیتش واقعیست و به اصطلاح کولی بازی نیست:
«فکر کردی خوشم میآد پسرم بدونه با کدوم پول میره مدرسه؟ مدرسهاش دولتیه ولی دم به دم پول میخوان از آدم. از کجام بیارم وقتی شوهرم مرده و خانوادهاش هم طردم کردن؟ میگن تو باعث و بانی مرگ پسرمون شدی، چرا میگن؟ چون دیوونن. چون من بدبخت مادر مرده یک بار بهش گفتم احمد، پاشو برو واس این بچه دارو بگیر. رفت که بگیره مرد. میگن چرا ساعت یازده شب ازش خواستی بره دارو بگیره. میگن لابد با یکی سر و سر داشتی میخواستی نصفه شبی بیاریش تو خونت، حتی خواهرش میگه که یکی تو خونه بوده و میخواستی به یک بهانهای فراریش بدی. این همه برچسب بهم زدن و بهم قاتل هم گفتن. چیکار کنمشون؟ از مامانم بگیرم که کنج خونه تو شهرستان افتاده و پول نداشتم برم گاهی بهش سر بزنم؟»
رگههای سرخ گردنش کم کم به سفیدی میگراید و آرام میشود. جای حرفهایش هنوز درد میکند و او هم هنوز نفس نفس میزند. بازتاب تصویرش در آینه روی دیوار کافه بیصدا میجوشد و خودش روبروی من، نفسهایش را کم کم آرام میکند. لابلای خشم ناگهانیاش خیلی چیزها از زندگیاش گرفتم و تصمیم میگیرم خودش مسیر صحبتش را ادامه دهد.
جانان بعد از مرگ شوهرش، با بچه چهار سالهاش تنها مانده که از قضا همان موقع مریض هم بوده، خودش میگوید مرگ ناگهانی احمد، باعث شد که زندگیاش مدت زیادی از هم فرو بپاشد و این فروپاشی را همانند سکانسی توصیف میکند که در آن یک لوستر کریستالی به صورت اسلوموشن روی زمین میترکد و تکههایش هزاران هزاران بخش میشود. جانان دیپلم گرافیک دارد و خیلی اهل فیلم و سینماست، وجه اشتراکی که بین هر دویمان پیدا شده خوشحالم میکند.
میگوید حتی نمیدانسته باید چطور ترتیب کفن و دفن همسرش را بدهد و دوستان و همکاران همسرش بودهاند که به دادش رسیدهاند، البته با تلخندی که میزند تا ته حرفش را میخوانم: «اولین مشتری غیر علنیم یکی از همین دوستان همسر مردهام بود.»
روی لفظ غیرعلنی تاکید خاصی دارد و کم کم منظورش را میفهمم. دوست همسرش بعد از اینکه مدت اجارهنامه جانان تمام شده و در این مدت هم از پس انداز شوهرش و فروش وسایل دستسازش بخور و نمیر درمیآورده، به او کمک میکند تا پیش یک زن همخانه شود. زن را یکی از اقوام دورش به جانان معرفی کرده و خانه نسبتا بزرگ واقع در خیابان شریعتی به جانان انگیزه میدهد که به او اعتماد کند و با زن همخانه شود: «البته سوارش نشدم و باهاش تعیین اجاره کردم، اولش اون مرد گفت که اجارهات رو من میدم تا بتونی یک کاری دست و پا کنی ولی هنوز از پس اندازم مانده بود و زیربار نرفتم. در نهایت اجارهای تعیین شد که البته نصف قیمت واقعی بود، ولی در هر صورت من را راضی میکرد که چتربازی نکردم.»
جانان و پسر چهارسالهاش در خانهای به همراه زنی از او جوانتر زندگی میکنند و تفاوتهای زیادی بینشان وجود داشت. زن مشروبات الکلی میخورده و گاهی دوستانش را در دورهمیهای شبانه جمع میکرده و مواد میزدند. جانان چندباری با همخانهاش دعوا کرده ولی از آنجایی که تنها یک اتاق از آن خانه سه خوابه متعلق به او بوده، حرفهایش را کسی خریدار نبوده است. میگوید برای پسرش نگران بوده و سعی میکرده در اتاق با تلویزیون و دستگاه پخش دی وی دی، او را سرگرم کند تا متوجه اتفاقات اطرافش نشود. حس مادرانه جانان همچنان برایم عجیب است ولی سعی میکنم هضمش کنم. او در نهایت با اندک پساندازش میرود و کار ناخن یاد میگیرد. چون کلاسش دور بوده، دوست همسرش تعارف میزند که او را برساند و جانان هم قبول میکند:
«دروغ چرا، همونجور که گفتم من رو زوری به همسرم دادن و عشق آتشینی بین ما نبود. از نبودش و مرگش ناراحت بودم ولی اینکه عشق اول و آخرم رفته باشد و سر به بیابان بزنم هم نبود. من هنوز وقت داشتم با کسی آشنا شوم و ۳۴ سالم بود، به خودم نهیب میزدم که چند سال دیگر، از تک و تو میافتم و دیگر من میمانم و پسرم و یک عمر بدبختی. با خودم گفتم میروم کار ناخن یاد میگیرم و شنیده بودم که کار سودزایی است. یا کارم میگیرد و میتوانم خودم از پس خودم بربیایم یا اینکه شوهر میکنم.»
در مسیر رفت و آمدها به کلاس، دوست همسرش کم کم به او پیشنهاد میدهد و با اینکه فردی متاهل بوده، ولی به جانان میگوید قصد جدایی دارد. قصهای تکراری که جانان باور میکند (یا لااقل تظاهر میکند که باور کرده) و با او وارد رابطه میشود. گاهی وقتهایی که همخانه نبوده، مرد پیش او میآمده و برایش وسایل و خوردنی هم میآورده. میگوید اسباب تفریح پسرش و خوراکیهایی که بچه را خوشحال میکرد در خانه به راه بود و سعی هم میکرد تمام این موارد را از همخانهاش مخفی کند تا او شک یا بویی نبرد: «اون مردک هم به من گفته بود که چون زن همخانه، فامیلمونه نباید بفهمه و من تا زمانی که طلاقم را علنی نکردم، نمیخوام کسی چیزی بدونه.»
سعی میکرده با همخانه زیاد همکلام نشود و میگوید گاهی دوست پسرهایش میآمدند و میرفتند. یک بار این ماجرا از دهنش در میرود و آن را پیش دوست همسرش بازگو میکند: «بعد از اینکه گفتم همخانهام گاهی دوست پسرهایش را دعوت میکند، مردک قاطی کرد. اول فکر کردم غیرتی شده سر فامیلشون و بعدا بود که فهمیدم زبل خان، با هر دوی ما رابطه داشته و خانه هم در حقیقت متعلق به اوست.»
این مثلث عشقی که به قول جانان بوی گندی میداد، به هم میریزد. همخانه که میفهمد جانان با مرد در رابطه است، دست را پیش میگیرد و همه با هم دعوا میکنند: «میدونی، دعوای ما تموم شد و من رفتم و یک تف هم پشت سرم انداختم،ولی تا الان به زن اون مرد فکر میکنم که تا امروز هم این جریان رو نفهمیده و خوش خوشان داره با شوهر عزیزش زندگی میکنه. تازه جدیدا باردار هم شده. خیلی دلم میخواد یک روز همه چیز رو بفهمه،من آدمش نیستم برم بگم و یا اخاذی کنم، اما تا جایی که میدونم اون همخونه هر از گاهی از مردک اخاذی میکنه و پول خوبی هم گیرش میاد.»
میگویم نه اخاذی کردن کار شریفیست و نه فاحشگی. سکوت میکند و منتظرم بار دیگر از کوره در برود اما این بار با لحنی آرام حرفهایم را تایید میکند: «بله هر دوشون مزخرفن. ولی من فکر کنم بد و بدتر هست ماجرا. من بد رو انتخاب کردم.» دو راهی سختی مرا قرار داده و نمیدانم میتوانم حرفش را تایید کنم یا نه. جانان میتوانسته با حق السکوت گرفتن از مردی پولدار و البته هرزه، امرار معاش کند ولی تصمیم میگیرد خودش به روسپیگری روی بیاورد، البته جانان با آمیتیسی که قبلا دیدهام فرق دارد، او مشتریان معدودی دارد و در ماه نهایتا ۱۰ برنامه برای خودش میچیند:
«من با چهار پنج نفر ثابت کار میکنم و نه واسطی دارم و نه جایی شماره پخش کردم. این چهار پنج نفر هم یکی از دوستان ناخنکارم معرفی کرده که خودش ۲۴ ساعت به این کار مشغول است و ناخنکاری را برای کاور کردن و پنهان کردن فاحشگیاش در برابر خانوادهاش انتخاب کرده است. این چهار پنج نفر معمولا ماهی یکی دو بار به من سر میزنند و میتوانم از این راه سه چهار میلیونی در بیاورم.»
جانان میگوید که بعد از رفتن از خانه مشترک، باز آواره شده و حتی به سرش زده که به خانه برادرش برود. اولین بار است که در طول این یک ساعت حرف از برادرش میزند و از او میخواهم بیشتر در مورد او به من بگوید. برادرش با خانوادهاش ساکن سعادت آباد هستند و مهندس کامپیوتر است، درآمد خوبی دارد و همسرش هم پرستار است. قبل از اینکه بخواهم سوالم را مطرح کنم، از چهرهام و علامت تعجبی که بالای سرم ظاهر شده حرفم را میخواند و میگوید:
«با هم رابطه خوبی نداریم. هیچ وقت نداشتیم و دوست ندارم وبال گردنش باشم. او کسی بود که باعث شد من به زور با احمد ازدواج کنم و همیشه هم مرا کتک میزد. شاید الان مرد موفق یا همسر خوشبختی باشد ولی هیچوقت برادر خوبی برای من نبوده. افکار و عقایدش هم کلا با خانواده و قاموس ما تفاوت داشت و در نهایت هم بعد از ازدواج من، قبل از اینکه ما به تهران بیاییم، خودش به تهران آمد. آنجا برای یک شرکت دورکاری میکرد و اینجا همان کار را حضوری رفت و دری به تخته خورد و با دختر نسبتا پولداری ازدواج کرد، ولی هیچوقت با هیچ کدام از ما تماس نگرفت و وقتی بابام هم مرد اصلا نیامد سر مراسم.»
با توجه به محدودیتی که جانان در کارش برگزیده، حدس میزنم برادرش هم از کاری که میکند خبر ندارد. جانان میگوید بعد از آواره شدن، چند روزی را پیش یکی دوتا از دوستانش مانده و سعی کرده وسایل دستسازش را بفروشد و دوباره وارد این کار شود و یا مشتری ناخن بگیرد، اما میگوید وسط کلاسها بوده که این اتفاق افتاده و نه آنچنان در کارش وارد بوده و هم اینکه پول خرید وسایل کار را نداشته است. در نهایت یکی از دوستانش پیشنهاد عجیبی به او میدهد: «گفت تو بیا مشتریهای منو ماساژ بده و بعد خودت برو و من با آنها رابطه برقرار میکنم. میگفت ماساژ دادن دست و پایش را درد میآورد و هیچی هم از آن بلد نیست. اولش اکراه داشتم ولی قرار شد بابت هر نیم ساعت ماساژ صد هزار تومان بدهد و میگفت هر روز هم یک مشتری برایم سراغ دارد. در بین ماساژها حتی کارهای دست سازم را تبلیغ میکردم و برخی از آنها یا دلشان میسوخت یا هرچه برخی کارهایم را میخریدند.»
در همین گیر و دار بوده که یک مشتری خیلی به کارهای دست ساز جانان ابراز علاقه میکند و شماره او را میگیرد، بعد از اینکه یکی دو باری با پیک موتوری از او سفارشهای نسبتا حجیم گرفته، در نهایت به جانان میگوید که دوست دارد حضوری کارها را بگیرد. جانان اما مکانی برای خودش نداشته و بعد از گفتن این موضوع، مشتری پیشنهاد رابطه به او میدهد: «اون موقع بود فهمیدم که خرید کارهایم بهانه است. درآمدم اما از طریق همکاری با دوست ناخن کارم بد نبود و تصمیم داشتم نهایتا یک ماه دیگر بروم سر خانه و زندگی خودم و یک جایی را اجاره کنم. برای همین دست رد به پیشنهاد او زدم که کاش نمیزدم.»
دیالوگهای عجیب و غریب در روایت زندگی جانان برایم تا اینجا کم نبوده و منتظر میشوم تا خودش این حرف را ادامه دهد و دلیل آرزوی رد نکردنش را بگوید، اجازه میدهم جریان زندگیاش خود به خود جاری شود و حس میکنم جانان مثل توپی است که سالهاست در کوچه پسکوچهها منتظر پسرکی بوده تا شوتش کند. میفهمم که وقتی دست رد به سینه این مشتری سمج زده، آن مشتری رفته ماجرا را جور دیگری کف دست دوست ناخنکارش گذاشته و به دروغ گفته که جانان قصد دور زدن او را داشته و به همین دلیل، دوست ناخن کارش با او قطع رابطه و همکاری میکند. جانان بار دیگر بیکار میشود و این بار سعی میکند در یک شرکت بازاریابی مشغول به کار شود، ولی پولهایش را آنجا هم میخورند و حقش را بعد سه ماه تلاش، بالا میکشند.
جانان در نهایت واقعا مشغول به دور زدن دوستش میشود و با چند مشتری ماساژی که شمارهشان را داشته، تماس میگیرد و وقتی اولین قرار را میرود، میدانسته که کار به جاهای باریک میکشد: «میدانستم رسما وارد چه گودی شدم و نمیگویم خوشحال بودم، گریه هم کردم. اوایل با همان چند نفر و دوستانی که آنها معرفی میکردند برنامه داشتم و وقتی دیدم عدهای از آنها خودشان جا ندارند، آنها را به خانهام آوردم و این بدترین کاری بوده که تا به امروز کردم، حتی بدتر از روسپیگری. نباید پای مشتری را به خانهام باز میکردم. گرچه این کار را زمانی میکردم که پسرم خانه نباشد، ولی من جدا از نفس خودم که آن را تکه پاره کرده بودم، حرم چاردیواری خانهام را نیز شکاندم ووقتی یک نفر را به ماجرا راه بدهی، وارد باتلاقی میشوی که تمامی ندارد و نمیتوانی جلویش را بگیری.»
جانان به همین دلایل خانهاش را عوض میکند و به منطقهای کاملا متقارن با خانه قبلیاش کوچ میکند و حالا در آنجا زندگی میکند، جایی حوالی نظام آباد و دیگر هم مشتریان معدودش را به داخل خانه راه نمیدهد. او دو روز آخر هفته که تعطیلات مدرسه پسرش هست کار نمیکند و نقش یک مادر را بازی میکند. تضادی که روحیه مادرانه و کار جانان دارد، بار دیگر بر سرم کوبیده میشود و نمیدانم چطور آن را درک کنم. جانان وسایل دستسازش را دیگر نمیسازد و میگوید هنرش خریداری ندارد و به جایش تنش خریدار دارد.
او از عادات عجیب و غریب مشتریانش میگوید که او را شوکه کرده و مردم را هیولاهایی توصیف میکند که در روابط جنسیشان، هیولای درونشان آزاد میشود: «وقتی با اولین نفر بودم و به خواستههای عجیب و غریبش تن ندادم، بهم پیام داد که این کارها را با همسرش هم میتواند انجام دهد و به دنبال یک هیجان و تجربه دیگری است.» جانان میگوید اما برخی از عادات حتی جان او را تهدید میکردند و او قید آنها و درآمد ماحصل از آنها را زده است: «هیچوقت حاضر نبودم مثلا لبه پشت بام یا پنجره ارتباط برقرار کنم تا برای طرفم هیجان داشته باشد. یا بودند مشتریانی که همسرانشان در منزل خواب بوده و از من خواستند که پیششان بروم تا در هیجان و استرس بیدار شدن زنشان بایکدیگر باشیم.»
جانان و فرزندش الان در خانهای زندگی میکنند و همخانهای هم دارند که یکی از دوستان شهرستانی جانان است. اوایل سعی کرده تا چیزی به او نگوید و در نهایت او را از قضیه آگاه کرده و حالا این همخانه راز او را با خود در سینه نگه داشته و جانان میگوید که سنگینی بار دوشش کمتر شده است. به او میگویم با اعتراف گناهت آرام تر شدی ولی با ادامه دادنش که تفاوتی در کارت ایجاد نکرده و سکوت سنگینش را در قبال این حرفم تحمل میکنم.
جانان پاکت سیگارش را تمام کرده و با تمام شدن سیگارهایش، حس میکنم که خودش هم خالی شده و دیگر حرفی ندارد. میگوید این کار هر بار برایش سخت است ولی سعی میکند خودش را با آن وفق دهد و فقط تا وقتی جیبهایش خالی باشد این کار را بکند: «اگر پسرم نبود، خودم را میکشتم.» این آخرین جملهایست که از جانان میشنوم و مرا تنها میگذارد. حس میکنم ما دوتا در حین رولت روسی بازی کردن بودیم و تیر خلاص به من خورده، اما او مرده است. ساعت ۱۲ هست و جانان باید نیم ساعت دیگر دم در مدرسه پسرش باشد و البته چند ساعت بعدش، وقتی که پسرش در کوچه گل کوچیک بازی میکند، او به خانه یکی از مشتریانش میرود.
گام هایش در لحظه رفتن هر لحظه تندتر می شود، همچون صدای نفسهایش در خانه غریبهای، او جیغ میکشد و از مرز وجدان گذر میکند و روی قله گناه میایستد. من به مترو میروم تا به خانه برگردم: «مسافرین محترم لطفا از لبه ی سکوها فاصله بگیرید.»
آدمها فقط نگاه می کنند، با چشمهای یخ زده، خیره به یکدیگر؛ آدمها به هم نگاه می کنند و به پاهایشان روی لبه ی سکو زل میزنند. حس میکنم گوینده این بار سرش را با ترس جلو میکروفون میاورد و ادامه میدهد: «خط زرد لبه ی سکوها حریم ایمنی شماست.»
این مطالب را هم بخوانید:
دلبرکان غمگین شهر من، روسپیهای تهران چه میگویند؟ [بخش اول]
نمیدونم چی بگم واقعا از اول تا اخر متن نفس تو سینم حبس بود. زندگی مصیبت باری داشتن این خانوم ولی بازم نمیشه گفت روسپیگری چاره اش بود.
باتوجه به متن در عجبم که چرا این خانوم بعد از مرگ شوهرش نرفته با مادرش زندگی کنه حداقل هزینه زندگی تو شهرستان ارزون تر در میومد و شاید هیچوقت به این گناه الوده نمی شد. نمیدونم اون بچه فردا روزی که بفهمه مادرش براش دست به چنین کاری زده چه عکس العملی خواهد داشت .
هر طور هم بخوام فکر کنم نسبت به این قضیه نمی تونم خودمو قانع کنم که حق با این خانومه چون زندگی سختی داشته پس درمورد ایشون دیگه گناه محسوب نمیشه . نه نمیشه اینطور گفت. حالا این خانوم بخواد هم این گناهو پشت عواطف مادرانه و این که نذاره اب تو دل بچش تکون بخوره پنهان کنه بازم هیچ فرقی نداره. کاش کمی هم به اون بالا سری که داره هممونو می بینه توجه می کرد اونو که نمیذاره آب تو دلمون تکون بخوره نه مرد های هوس باز که الان میریزن اینجا و بیرق حمایت از روسپی ها رو علم میکنن و میگن باید کارشون قانونی بشه تا این ها هم دیگه زجر نکشن بابا خود ادم وجدان درد میگیره این چیزا رو میشنوه حالا بخواد این کارو انجا هم بده.
قانونی بودن روسپیگری تو المان و هلند به معنی ازاد بودن این کارها نیست.
تو این کشورا روسپیگری رو کنترل میکنن. اگه دولت کنترل نکنه خب طرف میره جاهای دیگه و این کار به صورت زیرزمینی در میاد و اون خانوم ممکنه کشته بشه یا مجروح بشه.
ولی الان دولت یه جاهای خاصی رو در نظر گرفتن دکتر برا روسپیها در نظر گرفتن. پلیس مواظبشونه
اتفاقا الان هر سال از تعداد روسپیها تو المان و هلند کم میشه چرا؟ چون تا قبل این برا هیچکی مهم نبود. ولی بعد که دولت یه برنامه کنترل رو در پیش گرفت اومد به حرف جامعه دانها و کسانی که علم و سواد این کارها رو دارن گوش کرد. برا روسپیها کلاسای اموزشی گذاشتن. حمایتهای حقوقی گذاشتن. یعنی اینکه اگه تا قبل این اگه طرف میرفت و یه مرد کتکش میزد الان دیگه هیچکی نمیتونه کتکشون بزنه. یه توصیه دارم برا شما. شما سعی کنین دو سه روز هیچی نخورین فقط اب بخورین
اون شکم همون روز اول به غار قور میوفته. حالا برین تو تهران قیمت یه ساندویچ فلافل رو بپرسین. نه هزار تومنه یه ساندویچ سه قرصه ی فلافل تو محله ی ما. فردا ممکنه بشه ده هزار تومن
شما برا یه روز حداقل سه تا ساندویچ سه قرصه ی فلافل لازم داری تا شکم قار و قور نکنه. یعنی حدودا سی هزار تومن
خب حالا شما حاظری به یه خانوم روزی سی هزار تومن بدی تا فقط و فقط شکمش سیر بشه؟ بگذریم اینکه طرف لباس میخواد مسکن میخواد اجاره خونه میخواد اب برق گاز میخواد. به میمون که حیوونه روزی سه بار فلافل بدی روز بعدش نمیخوره. حالا ماها که انسانیم. وسایل نظافت و امکانات نظافت میخواد. هزینه ی اینا حداقل ماهی دو میلیونه. خود من ماهی سه میلیون تومن هزینه های زندگیم میشه اتفاقا خیلیم صرفه جویی میکنم غذاهای ساده میخورم ولی کمتر از سه میلیون نمیشه که نمیشه. اجاره نشینم و ماشینم ندارم پولم به خرید یه ماشین نمیرسه. تازه من به این علت میگم طرف هزینه های زندگیش دو میلیون میشه اگه طرف بره تو شهرک پرند اجاره نشین بشه. تازه اجاره ها بدونه پول پیش الان تو پرند کمتر از یک میلیون اصلا پیدا نمیشه.
خب حالا کی میاد به یه خانوم ماهی دو میلیون تومن پول بده تا یه زندگی ساده و در حد بخور نمیر داشته باشه؟
خب شما هر وقت حاظر شدین قبول کنین به یه خانوم ماهی دو میلیون تومن بدین تا یه زندگی بخور نمیر داشته باشه اونوقت منم این عقیده ی شما رو قبول میکنم
از خوندن متن خیلی ناراحت شدم. کاش یه آدم باغیرت باشرف پیدا میشد به ایشون یه شغل ابرومند میداد نه این جور کاراها. اگه دین ندارید حداقل ازاده باشید…
(درسته گفتم با خوندن متن ناراحت شدم ولی با نخوندن این واقعیت ها چیزی درست نمیشه حداقل میدونم دوروبرم چه خبره. ممنون اقای پارساپور)
فرض کنیم یک نفر اومد این خانم رو از این کار کشید بیرون با بقیه چه کنیم فکر میکنی الان فقط همین یه نفر هست که چنین وضعیتی داره تعداد افرادی که دارند به این درد مبتلا میشن روزبه روز بیشتر میشه اون هم فقط به خاطر فقره اگه دزدای شریف میزاشتن کشور وضعش خوب شه و فقر ریشه کن مطمین باش این وضع ما نبود
اون موقع که با دلار ۴۲۰۰ میرفتن ترکیه و تایلند چه طور صداتون درنمیومد؟
خود امام (ره) هم راضی به این گونه ساخت ها نیستن شما برو زندگی امامو بخون هیچ کجاش امام دنبال جمع کردن ثروت نبوده
هممون میدونیم که خرج های شده تو سوریه کمتر از این حرف ها بوده و خرجی هم که شده برای امنیت خودمون بوده و ضد خرج های میلیارد دلاری امریکا و دیگران تو سوریه برای نابودی سوریه و کشوندن جنگ به سمت مابوده. الان بده داعشو تو سوریه از بین بردیم و لازم نیست تو ایران باهاش بجنگیم؟ میدونید اگه داعش میومد سمت مرز های ما خیلی خیلی بیشتر باید خرج مقابله باهاش رو میکردیم؟
کشور ما از لحاظ منابع هیچ مشکلی نداره اگه برخی اقازاده ها بزارن همه مشکلات به راحتی میتونه حل بشه
با وجود افراد زودباوری مثل شما که از این خرج های بیهوده حمایت میکنند بایستی انتظار پیشرفت هم نداشت.
دلیل اینکه در این وضع مانده ایم این است که بالانشین ها به وجود شما دلشان گرم است.
امیدوارم رستگار شوید…
واقعا دمت گرم حرف دل خیلیا رو زدی ۹۰%
جای افراد بادرایتی همچون شما در اجرای امور خالی
امیدوارم افرادی همچون شما همیشه سالم باشند
پسرش۴سالشه بعد میره مدرسه؟
بله از چهارسالگی مدارس مخصوص هست
دوستم خودش و همسرش کار میکنه بچش الان شش سالشه از چهارسالگی مدرسه مخصوص میرفت
الان کیه بیاد از بچه یکی دیگه نگهداری کنه؟ اونم هر روز؟طرف دو هفته خواهرش اومد برادرش اومد هفته سوم نیومدن
اسمشون مهد کودک و پیش مدرسه ایی هست
اون پیش دبستانیه بعد از ۴سالگی نمیرن
گوشیاش زنگ میخورد و با پسرش که پیش دوستش در خانه مانده، صحبت میکند.
ساعت ۱۲ هست و جانان باید نیم ساعت دیگر دم در مدرسه پسرش باشد و البته چند ساعت بعدش، وقتی که پسرش در کوچه گل کوچیک بازی میکند، او به خانه یکی از مشتریانش میرود.
این تیکه رو نفهمیدم من!
کجا شو نفهمیدی؟
داستان ساختگیه ملت رو گیر آوردن
آخرش مدرسه س یا پیش دوستشه!!؟
مصاحبه توی دو الی سه روز انجام گرفته دوست گرامی. ضمن اینکه قرار برگشتشون دم مدرسه بوده و برای دیگر دوستان هم توضیح دادم. فکر نمیکنم دم مدرسه دنبال رفتن یا دم منزل فلانی دنبال رفتن ماجرای اصلی گزارش باشه. مصاحبه ژورنالیستی که میفرمایین کاملا بحثش از ساختگی جداست و دقیقا مصاحبه مستند میشه معنیش.
مدرسه پیش دبستانی اونجوری نیست که راس ساعت ۷ صبح باید دانش آموزانش حاضر باشن و قرار برگشتشون دم در اونجا بوده
این مصاحبه کاملا ساختگیه و ژورنالیستیه و واقعا چه نیازی بود که به اسم مصاحبه به خورد مخاطب داده بشه!؟ قضیه چیه!؟ قراره ساماندهی روسپیان مقیم مرکز که سالهاس خبر دارم دارن انجامش میدن البته نه بخاطر جامعه و فرهنگ و این حرفا بلکه بخاطر سود سرشارش! علنی بشه!!؟
ملت رو چی فرض کردین!؟ با استفاده از ترفند دوست نداشت صداش ضبط بشه و مجبورم از حافظه م کمک بگیرم و دانشجوی دکتری بود و … سعی می کنید حرفای خودتون رو به روسپی ساختگی نسبت بدید و مخاطبم بگه خب باسواد بوده! نویسنده م نمیتونسته حرفاشو کلمه به کلمه حفظ کنه به این خاطر صحبتا یکم شبیه فیلما شده!!
دومی که دیگه … هیچی ولش کن حوصله تایپ ندارم
دمت گرم داداش / حرف و حق رو زدی / منکر آسیب های اجتماعی نیستم ، ولی این دسته مقالات با توجه به تناقض هایی که در متن داره ، و البته رمان گونه نوشتنش {که حاصل ذهنیات یک نفر هستش } ، نشان از فساد در تیم روزیاتو هستش / قصد بی ادبی ندارم ، / بنده نمی گم که به هیچ عنوان نباید آسیب های اجتماعی رو معرفی و چالشی کرد ، اما معرفی این موضوعات ، نیازمند ، دانش ، تجربه ، و خیلی از موضوعات دیگه داره
بر فرض اینکه صدای این افراد ضبط شده باشه (که شده) کدوم منطق اخلاقی میگه که ما صدا رو پخش کنیم ؟ مصاحبه باید پیاده بشه خواننده گرامی.
آدم باشیم و آدم بشناسیم، ما از این درآمد زایی بدمون میاد ولی بخواهیم یا نخواهییم ، ماهم هموطن همون آدم هاییم زندگی رو بهم یاد بدیم، و این زندگی رو بهتر کنیم بیاییم این زندگی رو بهتر کنیم
در جواب کسانی که میگن ساختگیه،برفرض محال هم که ساختگی باشه،مگه نیست،من ۴سال مشهد دانشجو بودم دهها مورد از اینا دیدم که طرف ۴تا بچه داشت و برای سیرکردن اونا دنبال اینکار!!واقعا متاسفم برای این خشکه مقدسهایی که میخوان همه چیزو گل و بلبل نشون بدن!!
متاسفم، واقعا من شرمنده میشم وقتی یک چنین اتفاقاتی رو حتی میشنوم، ادم زمانی که شرایطی مثل این براش پیش بیاد تصمیماتی عجیب هم خواهد گرفت، ممنونم اقای پارساپور
اینا رو از خودت در آوردی؟
چه طوری یه پسر چهار ساله مدرسه ی دولتی میره؟؟نه خصوصی اون هم تو چهار سالگی
بعد بچه پیش دوستش بود یا تو مدرسه
چرا روایت داستانیت مشکل زمانی داره رمان نیست که گزارشه البته اگه واقعی باشه
تناه حالتی که منطقیه اینه که تو صبح زود با طرف بری کافه که فکر نکنم کافه ای حوالی هشت صبح یا زودتر اصلاً باز بکنه
مگه ایشون باید ۲۴ ساعته پیش فرزندش باشن دوست عزیز؟ شما پیش دبستان دولتی ندیدین گرامی؟
سلام
با توجه به متن این خانوم در سن ۳۴ سالگی همسرشو از دست داده و که پسرش ۴ سالشه بوده (جانان و پسر چهارسالهاش در خانهای به همراه زنی از او جوانتر زندگی میکنند و تفاوتهای زیادی بینشان وجود داشت) و ابتدا متن هم که سنشو گفتید ۳۸ سال، پس الان پسرش باید ۸ ساله باشه و به مدرسه برود. نههخ پیش دبستانی درسته؟
ببخشید واقعا متاسفم برای اون آدمهای ساده ای که برای این زنها دل میسوزونن اینها جونورن اینها باعث قتل و آدمکشی هستن چرا واسه چی تن فروشی میکنن ؟ چون دوست دارن چون کیف میکنن. مگه اون دختر و زنی که ضایعات جمع میکنن چشونه که اینها میرن دنبال هوس؟ اینها اگه قصدشون فقط پوله پس چرا صدای آخ و اوخشون تا طبقه بالای خونه ما میاد
کاملا با نظر آقای منصور موافقم. همسایه ما هم یه روسپیه که هر روز جشن میگیره و دنبال لذت و تنوع طلبیه. ماهی هشت ملیون در ماه تقریبا خرجشه و واقعا یه حیوون کامله. دلتون به حال این آشغالا نسوزه . اگر هم واقعا مشکل مالی داشته باشن بهتره از تهران برن شهرستان یا بعد مدت خیلی کوتاهی این کار رو بذارن کنار. نه اینکه با افتخار و سر بلندی زندگی کنن و هیچ احساس پشیمونی و ناراحتی نداشته باشن
خانومایی که در کامتان اظهار ناراحتی میکنن لطفا خفه شن.اسلام قائله تعدد زوجات مردان رو برای همین قضیه گذاشته.وقتی یک بیوه زن یا مطلقه که پشت و پناهی نداره و کیس ازدواج هم ۱ در میلیارد براش پیش نمیاد مجبوره تنها زندگی کنه خب کفتارها و لاشخورها به سمتش میان.در این زمونه مردان هوس باز سمت تعدد زوجات نمیبرن چون راه هوس بسیار سهل و راحته و نیازی به پذیرش اینهمه مسئولیت نیست.در کتاب حقوق زن در اسلام شهید مطهری متوجه میشیم که تعدد زوجات یکی از حقوق زنانه نه مردان.مردها برای هوس و شهوت صیغه رو ترجیح میدن نه ازدواج دائم با زنی که احیانا فرزند هم داره و قبول تمام مسئولیت های زن و فرزندش و مخارجشون.بنابر این خانومای ریاکار خفه شن چرا که عامل بدبختی این زنان جامعه خود شما هستین که با حسادت ها و تعصبات احمقانتون همجنس های خودتون رو به لجن کشیدین.الان در کشورهای شرقی و غربی دارن تعدد زوجات رو تبلیغ میکنن تا تمام دختران و زنان در بستر یک شوهر حفظ بشن و فساد رو کم کنن.نمیدونم چرا به قرآن اول کفار عمل میکنن بعد مسلمونا.البته تعدد زوجات در قرآن مختص مردان عادل و باتقواییست که توانایی اداره چند همسر رو دارن نه افراد بی قید و بند و لاابالی چون افراد متقی با قاعده زندگی میکنن و حقوق عائلشون رو حفظ میکنن ولی فرد لاابالی حتی در قبال ۱ زن هم بی مسئولیته.
امیدوارم روزی برسه که مرد ها دست از سره غیرت بی جا بردارند
زن ها هم میتوانند چند همسر داشته باشن