هالیوود عموماً در مورد قهرمانان است، از این رو پایان داستان فیلم های هالیوودی اغلب از همان ابتدا قابل پیش پیش بینی است. مهم نیست که در مسیر داستان چه اتفاقی رخ دهد، زیرا می توان تقریباً مطمئن بود که قهرمان مرکزی داستان در انتهای داستان پیروز ماجرا خواهد بود. این رویه میل ما و فرهنگ عامه را برای خوشبین تر بودن و مثبت نگرتر بودن نسبت به زندگی واقعی نمایان می سازد، زندگی واقعی که می تواند به جای منظم بودن و از لحاظ اخلاقی درست بودن، بسیار بیرحمانه و بی نظم پیش برود. در دهه ۴۰ میلادی، این مسیر با ظهور فیلم های کم هزینه و به اصطلاح «درجه دوم» و البته فیلم های نوآر به کلی تغییر کرد، جایی که خط بین قهرمان، ضد قهرمان و شخصیت شرور داستان غیرقابل تشخیص بود. تغییرات دیگری در عصر هالیوود جدید رخ داد و کارگردانان معمولاً ضد قهرمانان دمدمی مزاج را در مرکز داستان خود قرار می دادند.
ژانر ترسناک نیز از پذیرفتن این تاریکی ابایی نداشت. اما با ظهور فیلم های بلاک باستر، سرگرمی عمومی به شکل نسبتاً انحصاری و با تعداد کمی استثنا، بر شخصیت های قهرمانی تمرکز داشت و داستان پیروزی آن ها در شرایطی نابرابر را روایت می کرد. اما در تاریخ سینما فیلم هایی نیز ساخته شده که در آن شخصیت بد یا شرور در واقع قهرمان ماجراست، جایی که شرارت قوی تر از عشق است و در نهایت پیروز می شود.از کمدی های تراژیک تا فیلم های نوآر و ترسناک، این فیلم ها بهترین گزینه ها برای تماشا هستند البته اگر حس و حال تماشای برنده شدن شخصیت های شرور را داشته باشید.
۱- گرمای بدن (۱۹۸۱)
فیلم «گرمای بدن» (Body Heat) در واقع یک تصویرسازی مجدد از فیلم «غرامت مضاعف» (Double Indemnity) است که به ذات فیلم نوآر متعهد و پایبند می ماند. این ژانر که در پاسخ به درماندگی و رکود اقتصادی دهه ۱۹۴۰ ایالات متحده شکل گرفت، همه مردان را احمق و ضعیف و همه زنان را زیبارویانی شیطان صفت و خطرناک توصیف می کرد، زنانی که با جذابیت جنسی و قدرت تاثیرگذاری خود می توانستند این مردان را خرد کنند. در فیلم «گرمای بدن» ویلیام هرت نقش یک وکیل را بازی می کند که در میانه یک موج گرما یک زن زیبا را اغوا می کند اما در نهایت توسط زن برای قتل شوهرش به کار گرفته می شود. او که یک وکیل است و مقام و قدرت بالایی برای خود متصور است، به این باور می رسد که کنترل ماجرا را در دست دارد: اینکه قتل شوهر معشوقه اش نقشه خود او بوده و او می تواند در نهایت قسر در برود.
اما او بیشتر از این نمی تواند در اشتباه باشد. پایان داستان چیزی متفاوت از آن چیزی است که از هالیوود انتظار داریم. در نهایت متی را می بینیم که زنده است و در ساحلی استوایی در حال آفتاب گرفتن است. وفادار به ساختار ژانر نوآر، در نهایت مشخص می شود که این متی بوده که همه نقشه را کشیده و البته قهرمان اصلی داستان نیز هست. او چنان بی پرواست و به جذابیت جنسی خود اطمینان دارد که هر اتفاقی که برای شخصیت وکیل می افتد را باور می کنیم. بازی کاتلین ترنر در نقش این زن وسوسه گر در تمامی سکانس هایی که در آن حضور دارد کنترل ماجرا را در اختیار می گیرد.
۲- سکوت بره ها (۱۹۹۱)
با بازی شریرانه و دوست داشتنی آنتونی هاپکینز، هانیبال لکتر یکی از ترسناک ترین شخصیت های مرد تاریخ سینماست که با شنیدن نامش بدنمان مور مور می شود. مرکزیت داستان فیلم «سکوت بره ها» (The Silence of the Lambs) دیالوگی بین او و کلارنس استرلینگ، با بازی فوق العاده جودی فاستر است. یک آدمخوار با ادب ظاهری خود جملاتی مانند «جگرش را با مقداری دانه باقالی و شراب قرمز چیانتی خوردم» را با ذوق و اشتها به زبان می آورد. او یک شخصیت شرور پر از وحشت و خونسرد است که از همان ابتدا به شما نشان می دهد کیست و چه کرده و در آخر نیز قسر در می رود. ژانر وحشت همواره جولانگاه شخصیت های شرور موفق بوده است.
از آنجا که در این ژانر به صورت شاخ به شاخ با وحشت و ترس برخورد می کنیم و سعی داریم از این وحشت برای ایجاد یک شادی و هیجان روان کننده استفاده کنیم، طرفداران ژانر وحشت بیشتر از تماشاگران دیگر ژانرها انتظار پیروزی شخصیت های شرور را می کشند. فیلم «سکوت بره ها» بسیار هوشمندانه ساخته شده زیرا عناصر ژانر وحشت را با ژانر تریلر مخلوط می کند، وحشت ابتدایی رویارویی استرلینگ با لکتر مغلوب حضور قاتلی سریالی می شود که تنها کمک هانیبال لکتر می تواند به شکست او منتهی شود. از این منظر، لکتر با تمام شرارت و بی رحمی اش، به نحوی قهرمان داستان است. با این وجود هنوز هم کسی انتظار ندارد که این قاتل آدمخوار از دست اف بی آی بگریزد اما او به هر ترتیب راه خود را به بیرون می یابد زیرا قدرت شرارت و شیطانی او نمی تواند در انقیاد نیروهای خوب قرار گیرد.
بیشتر بخوانید: ۱۰ فیلم مهیج و دیدنی تاریخ سینما با موضوع «سرقت از بانک» [قسمت دوم]
۳- مظنونین همیشگی (۱۹۹۵)
فیلم «مظنونین همیشگی» (The Usual Suspects) یک تریلر جنایی پیچیده و شلوغ است که ساختار آن بر گمراه کردن مخاطب و شخصیت های درون داستان متمرکز است. با استفاده از ترکیب فلش بک ها و سبک روایی غیرقابل اعتماد و نامنظم، این فیلم داستان یک رییس سازمان زیرزمینی جنایتکار به نام کیزر سوز را روایت می کند که یکی از خونسردترین و بیرحم ترین مردان کره زمین است. بعد از این که چندین مرد در تیراندازی های رخ داده در یک قایق کشته می شوند، پلیس مردی که مبتلا به اختلالات حرکتی به نام وربال کلینت را دستگیر می کند تا ماجراهای منتهی به این کشتار را برای آن ها شرح دهد. بعد از یک داستان طولانی و پرپیچ و خم، کلینت آزاد می شود.
در خارج از پاسگاه پلیس رفته رفته حرکات ناموزون شخصیت کلینت بهتر شده و ناگاه بیننده در می یابد که این شخص همان کیزر سوز است. با علم به اینکه هم کارگردان (برایان سینگر) و هم شخصیت اصلی داستان (کوین اسپیسی) به سوء استفاده جنسی متهم شده اند، شاید تماشای دوباره این شاهکار سینمایی کمی سخت باشد اما همچنان باید اعتراف کرد که این فیلم یکی از به یادماندنی ترین و شوکه کننده ترین پیچش های داستانی تاریخ سینما را در خود دارد. این تاثیر گول زننده با بازی حیرت انگیز کوین اسپیسی چند برابر می شود، بازیگری که به ما می قبولاند که پشت این ظاهر آرام و حرکات بدنی ناشی از مشکلات حرکتی، یک سردسته شرور و بیرحم قرار دارد. علیرغم داستان پردازی پیچیده فیلم، این پیچش داستانی نهایی بسیار سرگرم کننده و جذاب است.
۴- هفت (۱۹۹۵)
دیوید فینچر چیزهای زیادی در مورد پایان بندی هایی که معنای تمام یک فیلم را تغییر می دهد می داند. چه «بازی» (The Game) باشد، چه «دختر گمشده» (Gone Girl) و چه «باشگاه مشت زنی» (Fight Club)، او از پایان ماجرا به عنوان ابزاری برای نابود کردن هر آنچه که تا آن زمان در مورد داستان فیلم فکر می کردیم استفاده می کند. با این وجود هیچ یک از فیلم های او به اندازه فیلم «هفت» (Se7en) تاریک و تاثیرگذار نیست. در این فیلم نه تنها پلیس ها موفق به متوقف کردن قاتل نمی شوند بلکه در پایان داستان پلیس جوان، دیوید میلز، که نقش او را برد پیت با زجه هایی تکان دهنده و غم انگیز بازی می کند، با این واقعیت هولناک روبرو می شود که سر همسرش توسط قاتلی که در برابر اوست از تن جدا شده و برایش ارسال شده است.
این بار نیز شاهد یکی دیگر از هنرنمایی های شاهکارگونه کوین اسپیسی در نقش یک شخصیت شرور و منفی هستیم، او قاتلی سریالی است که ظاهراً معصومیت یک کودک را دارد و با همین ظاهرسازی شخصیت های قهرمان فیلم را به سمت این باور غلط سوق می دهد که آن ها از او باهوش تر هستند تا زمانی که دیگر خیلی دیر می شود. نقطه تاثیرگذار و تکان دهنده دیگر این داستان بازی آشنا و قابل درک مورگان فریمن است که باعث می شود فکر کنیم بشریت می تواند در نهایت تاریکی را شکست دهد. در نهایت فیلم با این جملات به پایان می رسد: «ارنست همینگوی روزگاری نوشته بود: دنیا مکان خوبی است و ارزش مبارزه را دارد. من با بخش دوم جمله او موافقم».
۵- بچه رُزماری (۱۹۶۸)
سومین فیلم در این فهرست که شخصی متهم به سوء استفاده جنسی در ساخت آن دخالت داشته باعث می شود که با خود فکر کنیم آیا قسر در رفتن در دنیای فیلم با قسر رفتن در دنیای واقعی ارتباط دارد یا خیر. در فیلم «بچه رُزماری» (Rosemary’s Baby) رومن پولانسکی سعی دارد شرارت را به تراز بالاتری ببرد و بدین ترتیب داستان زنی باردار را روایت می کند که ناخواسته بچه ای ضد مسیح را به دنیا می آورد. «بچه رُزماری» فیلمی موثر و تکان دهنده است زیرا ساختار آن بر تم های واقعی از باور به دیوانگی و زنانی که کسی باورشان نمی کند استوار است.
شوهر زن داستان در ابتدا مردی بی تفاوت و ولنگار به نظر می رسد اما در واقع او به تولد ضد مسیح کمک می کند. میا فارو در نقش یک زن باردار که پارانویا بر او غالب شده بازی بی نقصی از خود ارائه می دهد به نحوی که ترس او به خوبی توسط بیننده حس می شود. پایان داستان اما به همین اندازه شوکه کننده است. نه تنها رُزماری از متولد شدن نوزاد جلوگیری نمی کند بلکه در نهایت او را می پذیرد و بدین ترتیب پیامی ناامید کننده به مابقی انسان ها منتقل می کند.
بیشتر بخوانید: ممنوعه برای رمانتیک ها؛ ۱۰ مورد از بهترین فیلم های ضد عشق تاریخ سینما [قسمت دوم]
چطور تونستی “دنیا جایی برای پیرمردها نیست”رو جا بندازی.
این مقاله ی طوری بودش، اگ کسی فیلمارو ندیده باشه، با خواندن مقاله داستان فیلم براش لو میره، و اگه کسی فیلمارو هم دیده باشه، این مقاله چیز جدیدی براش نداره
گیم آو ترونز رو هم بهش اضافه کنید