مدتهاست که از صحبتهایم با او میگذرد و هر بار که میخواهم مکالماتمان را به رشته تحریر در بیاورم تمام غمهای دنیا در دستانم جمع میشوند و نمیتوانم کار را پیش ببرم. به اندازه وسعت یک دنیا زانوی غم بغل میگیرم و زندگی او را که مرور میکنم، نمیدانم باید چه بگویم. از زمانی که وارد وادی زندگی این افراد شدم، سعی کردم قضاوت را کنار بگذارم و به چشم یک نفر سوم با آنها صحبت کنم و زندگیشان را تبدیل به قصهای پندآموز کنم. زندگی ثریا اما عجیبترین قصه را در بر میگیرد؛ زنی ۴۰ ساله که در محله تهرانسر سکنی میگزیند و همانجا هم مشتریان خودش را میبیند؛ مشتریانی که او را به اسم ارباب ثریا میشناسند.
کارش را دیر شروع کرده و از ۳۹ سالگی وارد این حیطه کاری شده، خودش ترجیح میدهد به جای واژه حیطه از عبارت حرفه استفاده کند و سعی میکنم با او مخالفت کنم اما قصد ندارم از همان ابتدای سخن باب مخالفت را باز کنم تا بخواهد محدودتر و کوتاهتر با من حرف بزند. ثریا زن باهوشی است و بر علم روانشناسی مسلط؛ برای همین سعی میکنم بیشتر از سایر افرادی که با آنها به گپ و گفت نشستم؛ درباره ماهیت کارش بپرسم. اینکه میگویم ثریا بر علم روانشناسی مسلط است دلیل دارد؛ او تا چندی پیش استادیار دانشگاه در یکی از شهرستانها بوده و حتی تدریس خصوصی کنکور هم در این زمینه انجام داده است:
«رتبه کنکورم خوب شد و تا فوق لیسانس هم پیش رفتم. رشته روانشناسی را عاشقانه دوست داشتم و در سن سی سالگی که ازدواج کردم؛ قصدم این بود که مطب بزنم و به مردم مشاوره بدم. ما اهل یک شهرستان نسبتا دور از پایتخت هستیم و من تحصیلاتم را در پایتخت میگذراندم؛ وارد شهری شده بودم که از شلوغی بیداد میکرد و هیچ همخوانی با زادگاه من نداشت. من هم مثل خیلی از آدمها در ابتدا گیر دوستان ناباب افتادم و دست به کارهای خلافی زدم که دختر کوچولوی خانواده هیچوقت آنها را انجام نمیداد. توی خوابگاه بودم و چند باری این کارهای خلاف کار دستم داد ولی اعمالی که میگویم در حد دوست پسر بازی و مهمونی رفتن و این چیزها بود؛ نه چیز عجیب و غریبی که فکرش را میکنی.»
ثریا بعد از مدتی شور و حال جوانی و تازگی محیط پایتخت برایش عادی میشود و خودش میگوید از اواخر ترم ۸ دوره کارشناسی تصمیم گرفته که «آدم» شود. دوستانش را محدود میکند و به چندجا برای مصاحبه کاری سرک میکشد. سعی کرده بیشتر دنبال کار منشیگری مطب روانپزشک باشد تا بیشتر و بیشتر در این فضا قرار گیرد و بعد از چند ماه تلاش، به نتیجه میرسد:
«واحدهایم را طوری برمیداشتم که عصرها به مطب برسم. آنجا با مشتریان زیادی سر و کله میزدم و به تفاوتهای کار یک روانپزشک و یک روانشناس بیشتر پی میبردم. هرچه با این تفاوتها بیشتر آشنا میشدم، بیشتر تصمیم میگرفتم که همان روانشناسی خودم را ادامه دهم. رشته فوق لیسانسم را هم کودکان استثنایی انتخاب کردم چرا که عاشق بچهها بودم و هستم.»
بعد از گرفتن فوق لیسانس مجبور میشود که به شهرشان برگردد چرا که نه پول خانه گرفتن در تهران را داشته و نه کار جدیدی پیدا کرده است. سال ۱۳۸۵ است و ثریا حدودا ۲۷ سال دارد. وقتی به شهرشان بازمیگردد از معدود دختران فوق لیسانس است و همه به او خانم دکتر میگویند. برای خانم دکتر خواستگاران مختلفی میآید و او همه را رد میکند: «کمی بلندپرواز شده بودم و اصرار داشتم حتما همسرم پزشکی پرفسوری چیزی باشد. همین هم شد که چندین سال بعد ازدواج کردم و البته سقف آرزوهایم را در ازدواج پایین آوردم. خانواده ما خانواده سنتی بود و من دیگر یک زن ۳۳ ساله بودم که باید به خانه بخت میرفتم. با یکی از آشنایان اقواممان که در تهران ساکن بود ازدواج کردم تا دوباره به پایتخت شلوغ برگردم و امیدوار باشم در اینجا میتوانم کار کنم.»
همسرش اما برخلاف وعدههای اولیه خود، با کار کردن ثریا شدیدا مشکل دارد و نمیگذارد که او در جایی مشغول شود. چندین ماه با همسرش میجنگد تا نهایتا در یک موسسه مشاوره به عنوان مشاوره تلفنی استخدام میشود.او ۳۶ ساله است و همسرش هم اصرار به بچهدار شدن هرچه سریعتر دارد ولی ثریا طفره میرود و با قرص مانع از بارداری خودش میشود. در مرکز مشاوره با افراد زیادی صحبت میکند، از فردی که قصد خودکشی دارد تا دختری که میگوید به خودارضایی معتاد است و هربار به ثریا زنگ میزند قصد انجام این کار را دارد و از ثریا التماس میکند که مانع او بشود: «کیسها خیلی عجیبتر از چیزی بودند که در زمان دانشجویی از استادان و بچههای ترم بالاتر شنیده بودیم. بدجور درگیز زندگی بعضی از آنها میشدم و غلطی که کردم این بود که موسسه را دور زدم و با بعضی ها به طور خصوصی شروع به صحبت و درمان کردم.»
ثریا خودش آدم سردمزاجی است؛ این موضوع را در اینجای گفتگو اعتراف میکند ولی میگوید بیشتر مشکلاتی که در بین مشتریانش دیده، به گرم مزاجی مربوط بوده تا سرد مزاجی: «معتادان جنسی متعددی را میدیدم که نمیتوانستم درکشان کنم.» شوهرش به مرور سر از کار ثریا در میآورد و شاکی میشود؛ ثریا اما باردار است و هر دو تصمیم میگیرند بعد از به دنیا آمدن بچه، از هم جدا شوند: «برخی از مشتریان مرد رسما برای برقراری رابطه جنسی تلفنی با من در ارتباط بودند و من با اینکه سعی میکردم طفره بروم ولی برخی از آنها حرفها و پیامکهای جنسی میفرستادند و من به جای نادیده گرفتن و بلاک کردن شمارهشان، سعی میکردم آنها را درمان کنم. داشتم خودم را گول میزدم، داشتم خودم را درمان میکردم و محرکی من را هل داده بود به یک دنیای جنسی عجیب و غریب.»
دنیای جنسی عجیب و غریبی که ثریا از آن دم میزند، دنیای BDSM است که در ان سادیسم و مازوخیسم حرف اول و آخر را میزند. خودش میگوید همه ما یک سادیست مازوخیست درونی داریم که فقط باید توسط کسی روشن شود و وقتی که روشن شد، خاموش کردن آن کار بسیار بسیار بسیار سختی است. سه بار روی واژه بسیار تاکید میکند و میگوید بعد از آشنا شدن با دختری به نام نگار، فهمیده که دخترک دوست دارد زور بشنود. دستورات روانشناسی را به صورت تحکم به او میداده و جواب میگرفته: «چه کسی از زورگویی بدش میآید؟ شگفت انگیز نیست به کسی کاری را بگویی و درجا انجام دهد؟ محشر نیست کسی از ترس اینکه دیگر به او زنگ نزنی پاهایش بلرزد و به گریه بیفتد؟» هاج و واج نگاهش میکنم، برقی در چشمان این زن نهفته که از ابتدای صحبت تا به الان آن را حس نکرده بودم. حس قدرتی در صدایش دارد و حالا بیشتر میفهمم چرا به او ارباب ثریا میگویند: «زور شنیده شدن هم جذابیت خودش را دارد.باید بلد باشی چگونه زور بگویی که جذابیت داشته باشد.»
شوهرش همین موضوع را در طی یک سری پیامک میفهمد و نهایتا با به دنیا آمدن بچه، از ثریا جدا میشود و به صورت توافقی بچه را هم با خود میبرد: «من عاشق بچهها هستم ولی میدانستم که بچه پیش من نمیتواند خوشبخت شود. پدرش کارمند یک شرکت دولتی بود و حقوق و جایگاه خوبی داشت. میدانستم که بچه در آخر به سمت من برمیگردد و الان هم همینطور شده است. پسرم که حدودا ۵ سال دارد، دیوانه وار عاشق من است. میدانم این عشق در سنین نه ده سالگی کاهش پیدا میکند و باز وقتی که به بلوغ میرسد به سمت مادر عزیزتر از جانش برمیگردد.» این حرفها را آنچنان با اطمینان میزند که انگار دفترچه سرنوشت پیش رویش قرار دارد و خودش آن را قلم زده است. نگاهش همچنان راسخ است و هیکل نسبتا چاقش باعث شده که بیشتر در صندلی که نشسته فرو برود و بیشتر شبیه به یک ملکه زورگو باشد. میگوید ۴۰ سالش است ولی بیشتر به ۵۰ سال میخورد و موهایش را هم رنگ طلایی کرده تا به قول خودش بیشتر نفوذ داشته باشد:
«بلوند بودن در ایران متمایز است و به خاطر رنگ چشمانم و پوستم، موهای بلوندم مصنوعی جلوه نمیکند. یک بار که با نگار به ترکیه رفته بودیم خیلیها فکر میکردند من روس یا آلمانی هستم. اینجا هم به برخی مشتریان چنین چیزی میگویم تا پول بیشتری به جیب بزنم.»
از او میپرسم که چه شد چنین کشش و حسی تبدیل به کسب و کارش شد؛ برای جواب دادن به این سوال خیلی مکث میکند. تا جایی که میدانم ثریا بعد از طلاقش معلم کنکور روانشناسی و ادبیات میشود (بخاطر تسلطی که روی این دروس داشته) و حتی با پارتی بازی مدتی کوتاه کارش به استادیاری دانشگاه هم میکشد. همه اینها در برهه زمانی کوتاه یکی دو سالهای رخ میدهد و او در نهایت با ول کردن همه چیز؛ تبدیل به اربابی میشود که از مشتریان دختر و پسر و حتی زوجش! پول میگیرد.
او مهمانیهای زیرزمینی را تعریف میکند که در آن همه دوستانش حاضر میشوند و در آن از فرد ۱۸ ساله تا ۷۰ ساله وجود دارد: «بچهها را به کامیونیتی خودمان راه نمیدهیم و برای این چیزها خط قرمز داریم.» وقتی صحبت از خط قرمز میکند به کلمه قرمز نیز اشاره میکند که بین او و مشتریاش رد و بدل میشود و از آن به عنوان Safe World یاد میکند که لغتی است برای تعیین کردن حد و مرزی که بین او و مشتریاش باید صورت بگیرد.
او همچنین از خاطره مردی تعریف میکند که در خیابان ولیعصر گریه کنان به پایش افتاده و خواسته که او را ببخشد. این موضوعات بار دیگر برق عجیبی را در چشمانش به تصویر میکشد و حس میکنم با آدم بیماری طرف هستم؛ خودش البته شدیدا معتقد است که این یک نوع گرایش است و ربطی به بیماری ندارد و حتی برای این ادعایش به یک سری تحقیقات بینالمللی استناد میکند. ثریا میگوید بحث عادتهای جنسی (به بیان علمیتر فتیش) بحثی حتی جداست و این فعل و انفعالات یک جور گرایش است که در داخل آن فتیش هم وجود دارد.
مورد عجیب زندگی و کار ثریا صرفا در ماهیت کار او ختم نمیشود، خانهای که در آن به صحبت نشستیم متعلق به او و دو زن دیگر است؛ یکی کارمند آژانس هواپیمایی و دیگری معلم زبان. هر دوی این بانوان از کار ثریا خبر دارند و با آن مشکلی ندارند، فقط تاکید کردهاند که او باید به تنهایی نصف اجاره خانه را بدهد و سهم دوبرابری برایش در نظر گرفتند چرا که خانه تبدیل به محل کارش شده و صبح تا عصر در دستان اوست: «اوایل مسخره میکردند ولی الان برخی اوقات زودتر که به خانه میآیند هنوز مشتری اینجاست و به شوخی و خنده با من همراهی میکنند تا فرد را هدایت و کنترل کنیم. هیچ گونه رابطه جنسی در این بین رخ نمیدهد و برای همین هر دو همخانهام با من راه آمدند. جمعهها هم پسرم پیشم میآید و با هم تفریح میکنیم.»
ثریا همین الان هم پول این را دارد که از این خانه جدا شود و مستقل زندگی کند ولی ترجیح میدهد با همخانههایش که حالا تبدیل به دوستانش شدند باشد؛ چرا که به قول خودش حوصله آشپزی و این حرفها را ندارد و این کارها را آنها انجام میدهند: «انگار زورگو بودن به همه جای زندگیم سرایت کرده.»
میگوید هیچ نیازی نداشته که در به در دنبال مشتریان بگردد چرا که بعد از آشنایی با نگار وارد این سیستم شده و و جامعه محدود BDSM در کشور را کشف کرده است؛ جامعهای که به گفته او در میان خیلی از قشرها وجود دارد و خودش به شخصه هنرمندانی را میشناسد که با همین گرایشات زندگی میکنند. او البته اسم آنها را به من نمیگوید ولی تاکید میکند که در زمینه نویسندگی و کارگردانی افراد شناسی هستند و وسایل مجهزی هم برای انجام این کارها دارند. ثریا خودش وسایلی را از ترکیه خریده و با هزار فوت و فن وارد کشور کرده و با آنها کار میکند. او با نگار به مهمانیهایی رفته که در آنجا افرادی مثل خودشان حضور داشتند و در همانجا توانسته با چندین نفر آشنا شود و آنها در ازای پرداخت پول و یا خرید مایحتاج زندگی تبدیل به مشتری او شوند.
ثریا میگوید که افرادی از شهرستانها هم به صورت تلفنی در اختیار او هستند؛ به دختری در تبریز اشاره میکند که خودش را در طول روز به خواست ثریا در یک قفس محبوس کرده و دانشجوی فوق لیسانس معماری است. کارهایی که ثریا با این افراد انجام میدهد در مخیلهام نمیگنجد، خودش میگوید که حرفهاش علم و دانش بالایی میخواهد و چیز بچه بازی نیست. میگوید کنترل روح و ذهن آدمها کار اوست و قبل از هر اتفاقی هم صیغه محرمیت میخواند که مشکل شرعی در کار نباشد. تسلط قوی به مسائل فقهی در این زمینه ندارم که بتوانم از این حیث با او وارد بحث و جدل شوم. در حقیقت فکر نمیکردم صحبت به اینجا کشیده شود و خودم را سرزنش میکنم که چرا زودتر به فکرم نیفتاده بود که درباره این مساله پرس و جو کنم و بعد به سراغ او بیایم. بحث را عوض میکنم و از او درباره مشتریانش میپرسم؛ خوشش نمیآید و میگوید: «گفتگو را من کنترل میکنم، نه شما.» گیر بد کسی افتادهام!
در نهایت بعد از گذشت چند دقیقه بگو مگو که به گفته خودش مدتهاست کسی جرات ندارد این کار را با او انجام دهد، راضی میشود که حرفهایمان را ادامه دهیم. در خلال همین یکی به دو متوجه میشوم نامش را به دروغ ثریا گذاشته و بیشتر به توهم ملکه پنداری اش پی میبرم.او ادامه میدهد:
«مشتریان من افراد تحصیلکردهای هستند. برخی از آنها از سمت دوستان به من معرفی میشوند و من قبلش با آنها تلفنی حرف میزنم و از زندگیشان میپرسم. عکسهایشان را میگیرم و آنها را میبینم که مبادا آشنا نباشند. بیشتر پسران جوان تمایل به دیدنم دارند و چندباری هم پسران نوجوان را قبول کردم که متوجه شدم آنها دنبال چیز دیگری هستند و صرفا از روی یک سری فیلم مسخره برای خودشان فانتزی ساختند. زوجها و دختران هم گهگاه مشتریانم هستند ولی معمولا به دردسرشان نمیارزد و در صورت پرداخت پول خوب حاضر هستم با آنها ارتباط بگیرم.»
میدانم که زوج و دختر جوان با آن بحث شرعی که پیش کشیده بود منافات دارد ولی از طرفی میدانم مطرح کردن آن در اینجا کار را به آخر خط میکشاند؛ ضمن اینکه وقتی که به من و دوستم داده تمام شده و باید کم کم از قلمرو این ملکه برویم چرا که یک مشتری در راه است. ثریا زندگی عجیبی دارد و آنطور که خودش میگوید نشانههای سادیست و مازوخیست را در دوران کودکی نداشته اما همیشه زورگو بوده و خودش فکر میکرده این زورگویی در حقیقت لجبازی است: «این دو صفت را با یکدیگر اشتباه گرفته بودم.» او در قلمروی تاریکی زندگی میکند که به خیال خودش در آن روشنایی جریان دارد. به گفته خودش به آینده امیدوار است و در آستانه چهل سالگی خودش را از نو پیدا کرده است. ثریا مانند ملکهای میماند که قرصهای توهمزا مصرف کرده و در خودش غرق میشود و با وجود دست و پا زدن، فکر میکند که در حال شنا رو به جلو است. او عشق را در التماس و خواهش و ضجه فردی میبیند که او را برای لحظاتی میپرستد و باور دارد که ترس از معشوق یعنی اسانس اصل و ناب عشق و آن را به ترس انسان از خداوند هم ربط میدهد. تفاسیری که از روش زندگیاش دارد عجیب است و گاه شبیه کفر میشود و گاه ژست روشنفکری میگیرد ولی در هیچ زمانی رنگ و بوی منطق به خود نمیگیرند. او را پشت در خانه کوچکش، پیش رویاهای کوچکش تنها میگذارم و تصمیم میگیرم کمتر لجبازی کنم، مبادا وقتی هم سن و سال ثریا و دوستانش شوم چنین افکاری به سرم بیاید!
بیشتر بخوانید:
دلبرکان غمگین شهر من، روسپیهای تهران چه میگویند؟ [بخش اول]
دلبرکان غمگین شهر من، روسپی های تهران چه میگویند؟ [بخش دوم]
دلبرکان غمگین شهر من، روسپی های تهران چه میگویند؟ [بخش سوم]
دلبرکان غمگین شهر من، روسپی های تهران چه میگویند؟ [بخش چهارم]
لینک قسمت اول درست نیست.
احسنت بر شما. واقعا نیازه که مردم از وضعیت روسپیها اطلاع پیدا کنند و بدونند که در این اجتماع چه خبره. به نظر شما ما چطور میتونیم به این افراد کمک کنیم(منظورم فقط افرادی مثل ثریا نیست بلکه افرادی مثل آمیتس یا جانان یا مرجان)؟ داستان زندگی افرادی رو که قبلا شرح دادید خوندم و فکر میکنم خیلی از این خانومها مستحق کمک هستند، خیلیهاشون با رضایت به این کارها وارد نشدند. درسته که الان این کارها رو حرفهی خودشون میدونند اما چه کسی حقیقتا از روسپی بودن خوشحال میشه؟ مطمئنا خیلیهاشون در اعماق وجودشون ناراحتند. و چقدر کثیفاند اون افرادی که شخصیت این خانومها رو برای اولین بار خرد میکنند و این اعمال رو در نظرشون عادی جلوه میدهند.