تابستان داغ امسال جان میدهد که از خانه بیرون نروید و زیر خنکای کولر و پنکه روزگارتان را سپری کنید. در این روزهای بلند اما نه تلویزیون برنامه خاصی دارد و مجریان معروف تلویزیونی نیز که یا از کار بیکار شدند یا با آرشیو صدا و سیما به فرنگ رفتهاند. سینماها دور هستند و رستورانها هم که هر روز بر قیمت منوهایشان افزوده میشود. سفر کردن کار لاکچری جماعت شده و تقریبا تفریحی برای پر کردن اوقات فراغت نمانده به جز کتابخوانی و کتاب خواندن. در مطلب معرفی کتاب روزیاتو سعی داریم تا گذراندن این اوقات فراغت را برای شما آسانتر کنیم.
لابد میگویید کتابخوانی هم آنچنان در این وانفسای گرانی کاغذ ارزان در نمیآید ولی خب باید یادآور شویم که اولا یک کتاب میتواند تا چند روز خوانندهاش را به دنبال خود بکشد (بسته به سرعت خوانش طرف دارد) و هم اینکه کتب الکترونیکی و فروشگاههای فعال در این زمینه روز به روز کاربردیتر میشوند و امروزه تقریبا تمامی آثار منتشر شده جدید در بازار نشر کاغذی در این برنامهها با یک سوم قیمت یافت میشود.
در این مطلب قصد داریم تا فصل تابستان را برای شما با حال و هوایی ادبیتر و فرهنگیتر برپا کنیم و کتبی را معرفی کنیم که سرشان به تنشان میارزد. در همین گرانیها باید دقت بیشتری در انتخاب کتابها داشت؛ سعی کردیم تا به سلایق مختلف کتابخوانها توجه ویژهای داشته باشیم و معرفی آثار محدود به یک ژانر و سبک نشود.
لازم به ذکر است در بخش معرفی کتاب روزیاتو، سعی داریم به جز بررسی کوتاه روی کتابها، صحبتی از خود پدیدآورنده یا مترجم کتاب نیز داشته باشیم تا ارتباط بیشتری بین اهالی کتاب و خوانندگان کتاب برقرار کنیم.
زیستن در لحظه نوشته جوزف گولداستن – ترجمه زهرا جمشیدی فر
جوزف گولدستین هم معلم است و همچنین همموسس ارگان غیر دولتی IMS که در آن به تعالیم روانشناسی بر مبنای تعالیم بوداییم میپردازند. او به همراه جک کرنفیلد و شارون سالزبرگ این مجموعه را در سال ۱۹۷۵ تاسیس کرده و تاکنون شاگردان زیادی داشته است. موسسه IMS کتابهای زیادی در زمینه بوداییسم منتشر ساختند ولی کتاب زیستن در لحظه فارغ از این کتب حساب میشود.
کتاب زیستن در لحظه که از مجموعه مقالات گولداستن برگرفته شده نوشتههایی دوستانه از سمت این اندیشمند به خوانندگانش برای دست یافتن به یک زندگی بهتر است. کتاب میخواهد کاری کند تا زندگی برای خوانندگانش آسانتر از چیزی که باید باشد بشود و سختیهای آن را تا جای ممکن با کمک تمارینی که در کتاب آمده بکاهد. خواننده کتاب با فونت و صفحهبندی خودمانی روبرو میشود که نسبت به سایر کتب موجود در بازار متفاوت است و در نگاه اول شاید این مساله کمی غریب به نظر برسد ولی هدف ناشر از طراحی کتاب به این شکل، ساده کردن و دوستانهتر کردن رابطه کتاب و خوانندگانش بوده است.
تصاویری که در کتاب وجود دارد نیز مصداق همین فعالیت ناشر است و کاری کرده که مفاهیم عمیق کتاب به سادهترین شکل ممکن در کالبد خواننده فرو بروند. کتاب از همان ابتدای امر تکلیفش را با خوانندهاش مشخص میکند و او را وارد وادی میکند که به قول نویسنده: «همیشه اولش سخت است» ولی به تدریج این مسیر را هموار میسازد. تمرینهایی که جوزف در این مقالات برای خوانندگانش در نظر گرفته درس زندگی است و هر یک از فصول کتاب محتوای بیشتری از یک کلاس روانشناسانه با هزینههای گزاف را در پی خواهد داشت.
حجم کوتاه کتاب و نثر ساده و دقیق آن (که از زبردستی مترجم به دست آمده؛ مترجمی که خود در همین زمینه فعالیت میکند و توانسته دانش خود را با قدرت ترجمه ترکیب کند) باعث شده که زیستن در لحظه بتواند یک روز تعطیل تابستانی را از حال و هوایی غمانگیز و تکراری به روزی دلانگیز و تحول آور تبدیل کند. کتاب تاثیرات بلند مدتی روی خواننده میگذارد و نگاهی ژرف نگرانه به زیستن دارد و نمیخواهد گذرا از مسائل زندگی عبور کند.
توصیهها و حرفهایی که نویسنده در کتاب آنها را مطرح میکند، مواردی هستند که تقریبا جزو دسته بدیهیات زندگی قرار دارند و شاید بارها و بارها آنها را شنیدیم اما نتوانستیم به مفهوم اصلی آنها اعتقاد پیدا کنیم. جوزف گولدستن سعی میکند در این اثر، توصیهها و نصیحتهای خودش را به طرزی دوستانه بیان کند و با ذکر دلیل و مثال آنها را تبدیل به ایمانی قلبی برای خوانندهاش کند. خواننده کتاب زیستن در لحظه حتی اگر بخواهد در برابر قدرت روانشناسانه اثر مقاومت کند، نمیتواند و جذب متون این معلم با تفکرهای نوین میشود.
متن زیر را نیز مترجم در اختیار روزیاتو قرار داده و درباره کتاب توضیحات کوتاهی ارائه کرده که خواندنش خالی از لطف نیست:
این اثر ترجمه کتابی است که به ما می آموزد هر آنچه باعث نگرانی و اضطراب ما میشود، گریز از آگاهی است. آگاهی از لحظه ی حال و حضور ما در ثانیه به ثانیه زندگی. اینکه ما در گذشته یا آینده دنبال رد پایی از خوشبختی یا رضایت جستجو کنیم، حال حاضر ما را نابود می کند. آگاهی از احساسات، مراقبه و توجه و پذیرش بدون قضاوت از حالات جسمانی و روانی، معنای واقعی و پیام اصلی این مجموعه کوتاه مصور است که تلاش می کند ما را با نگه داشتن در لحظه و جدا کردن از حسرتهای گذشته و نگرانیهای آینده بر مدار سلامت نگهدارد. هر آنچه لازم است تا بر این تکنیک تسلط یابید، در این کتاب خواهید یافت.
۲- احضار کطولحو نوشته هاوارد فیلیپس لاوکرفت ترجمه پیمان اسماعیلیان
۳- سایههای کطولحو نوشته هاوارد فیلیپس لاوکرفت ترجمه سیما تقوی
۴- دختران کطولحو نوشته هاوارد فیلیپس لاوکرفت ترجمه سیما تقوی
اچ پی لاوکرفت (همان هاوارد فیلیپس لاوکرفت) نویسنده قدر و بزرگی است که متاسفانه تا به امروز در بین کتابخوانان ایرانی مهجور باقی مانده است. تقریبا هیچ ناشری کتاب درست و درمانی از این نویسنده منتشر نکرده و هیچ مترجمی هم جرات رویارویی با جهان پیچیده و به شدت ترسناک لاوکرفت را نداشته است.
صحبت کردن از لاوکرفت و جهانی که در کتابهایش پدید آورده طومارها مطلب را میطلبد. این نویسنده و دنیای پیچیدهاش آنقدر برای خوانندگان کتاب ایرانی مرموز و ناشناخته است که میتوان سطر سطر دربارهاش نوشت و همچنان اطلاعات جدیدتری از او ارائه کرد. لاوکرفت را نابغه و دیوانه و استاد وحشت در ادبیات مینامند. او بسیار جلوتر از زمانه خود بوده و آثارش امروزه بیشتر از زمانه حیاتش در بین اهل کتاب گل کرده است.
نشر پیدایش به همراه دو مترجم توانای کشورمان یعنی پیمان اسماعیلیان و سیما تقوی، آستین بالا زده و پا به جهان لاوکرفتی گذاشته است. پیمان اسماعیلیان وظیفه خطیر ترجمه کتاب مشهور و پر آوازه احضار کطولحو را بر عهده داشته؛ کتابی که به نوعی سرآغاز جهان شگفت انگیز لاوکرفت بوده و تاکنون دستمایه ساخت چندین بازی ویدئویی قرار گرفته و هالیوودیها را نیز به خود جلب کرده اما همانطور که گفتم، هالیوود هم از اینکه وارد این جهان بشود میترسد.
کطولحو موجود،ایزد،هیولا (هرچه که دوست دارید بنامیدش) است که تلفظ انگلیسیاش Cthulhu نوشته میشود تا هیچکس نتواند آن را درست ادا کند. لاوکرفت در زمان حیات خود اعلام کرده بود که این موجود برای این دنیا نیست و نتیجتا اسم آن نیز در هیچ زبان و گویشی قابل بازگو کردن نیست. او دنیای ما را با دنیای ماوراالطبیعهای از ایزدان و هیولاها در داستانهایش ترکیب میکند و چیزی را خلق میکند که سطر به سطر خواندنش جرات میخواهد. غرق شدن در کلمات لاوکرفت کار سختی نیست و او خودش طوری در این کشتی گیر کرده در طوفان افکارش ناخدایی میکند که هر خوانندهای را غرق در اقیانوس پهناور جهانش میکند.
با استقبال از کتاب احضار کطولحو که در نمایشگاه کتاب امسال به طبع چاپ و به دست مخاطبین رسید، ناشر دست به ترجمه دو کتاب دیگر از سری کتب کطولحو زده و این بار از مترجم توانای دیگری به نام سیما تقوی بهره برده است. تقوی دو فن فیکشن مهم و جذاب از جهان کطولحو را برگزیده و در این انتخاب نهایت دقت را به جا آورده تا کتبی را به مخاطب عرضه کند که او را بعد از احضار کطولحو، به ژرفای نگاه ویژه و خاص لاوکرفت پرتاب کند.
دو کتاب سایههای کطولحو و دختران کطولحو به ترتیب دو فن فیکشن (کتابی که توسط نویسندهای دیگر پیرامون یک موضوع مشهور نوشته میشود) هستند که توانستهاند به همان اندازه آثار استاد و پیشوایشان، موفق ظاهر شوند. دختران کطولحو داستانهای کوتاهی از این مجموعه است و ما را با ابعاد ناگفتهای از دنیای پیچیده لاوکرفت آشنا میسازد و سایههای کطولحو نیز با حجمی بیشتر شامل داستانهای به شدت هولناکی از کطولحو و زوایای پنهانش است.
تقوی با علم و دانشی که بر سر دنیای لاوکرفت و پیرامون ادبیات وی دارد توانسته به خوبی حال و هوای داستانها را پیاده سازی کند. ترجمه این آثار دست کمی از ترجمه سخت کتاب احضار کطولحو نداشته و هر دو کتاب نیاز به یک مهارت و آگاهی کامل نسبت به ادبیات نویسنده داشتند.
سیما تقوی که خود از شیفتگان لاوکرفت است و در مقدمهای که برای کتابها نوشته این شیفتگی را با پوست و استخوانش تبدیل به کلمات کرده است متنی را برای این دو کتاب در اختیار روزیاتو و خوانندگان کتاب و طرفداران اچ پی لاوکرفت قرار داده که میتواند مخاطب را بیش از پیش با فضا و اتمسفر عجیب و غریب این کتب آشنا کند. با هم این متن را به قلم سیما تقوی میخوانیم:
اندر باب دختران کطولحو
نسل بشر، انسان…براستی اینها چیستند؟ موجوداتی که به تاریخ زمین تنها در یک چشم برهم زدن بوجود آمدهاند و عملا چیزی از دوران حکومتشان بر این سیاره – حتی تصورش هم خندهدار است که گمان بریم انسان، پادشاه زمین است! – نمیگذرد.
چه علم و دانش ناچیزی دارد انسان، چه تصور باطلی دارد و چه غرور ویرانگری که تصور میکند پادشاه زمین است، آنهم زمینی که نه از اعماق دریاهایش میداند، نه از غارهای کوهستانش و نه از اسرار جنگلهایش و تنها خود را میبیند و اطرافیان خود را… حجاب تاریک غرور چشمهایش را بر واقعیاتی که در اطرافش جریان دارد بسته است و نمیبیند، که در اعماق دریاهای همین سرای پادشاهیاش چه بزرگانی خفتهاند، در اعماق سرزمینهای یخزده جنوبگان چه شهرهای باشکوه و کهنی مدفون شده و نه حتی در تصورات تبآلود خویش میتواند به درک صحیحی از آن خفته کهکشانها برسد…انسان چه میداند که ستارگان چیستند و جایگاه صحیحشان کجاست؟ چه میداند که دروازههای زمان و مکان که به رنگهایی باشکوه میدرخشند چیستند و چه قدرت غیرقابل تصوری کلید آنها را در دست دارد و آنگاه که زمانش برسد، آنگاه که ستارگان در جایگاه مقدر شده خود قرار گیرند پس این دروازهها باز شوند و خدایان کهن قدم بر زمین گذارند و آنزمان است که پادشاهی زمین، معنی دوباره خواهد یافت و آنان که به حق، لایق پادشاهی هستند دگرباره بر زمین قدم خواهند گذارد و عصری جدید آغاز خواهد شد…عصری از خون، از جنون، از فریادهای بیپایان و کابوسهای دائمی!
آنگاه که شهر مدفون اعماق دریاها خود را از میان امواج بلند و تاریک بیرون کشد، و دروازههای معبد باز شوند، و آن خفته دریاها بیدار شده، برخیزد پس آن زمان امواج جنون چونان بادهایی ویرانکننده زمین را در خواهند نوردید و سایههایی تاریک را از اعماق جنگلهای انبوه بیرون خواهند کشید…پس مهی زرد از آسمان فرود خواهد آمد و مادر عالیقدر راه خود را از میان درختزارها باز خواهد کرد و به پیش خواهد تاخت!
آنزمان دور نیست و حتی اینطور میتوان گفت که شروع شده، که سالهای سال است که شروع شده و چه بسیار داستانها و روایاتی جنونآمیز از رویت ایشان در سراسر جهان و در میان ملل مختلف، سینه به سینه نقل میشود…نوری که از آسمان به میان مزرعهای فرو افتاد، آزمایشی علمی که به نتیجهای غریب منجر شد، کتابی خطی که نه کسی میدانست از کجا آماده و نه کسی میدانست که چه قدرتهایی در خود نهفته دارد و شاهدانی که از میان درختزارها بیرون آمده طلب قربانی میکردند…تمام اینها نشانههای نزدیک شدن ستارگان به جایگاهشان است، نشان از باز شدن دروازها، نشان از بازگشت خدایان قدیم و تو ای انسان، چه بهتر خواهد بود که این روایات را بازخوانی و برای دیگران بازگویی… زیرا کسی چه میداند که چه کسی در خانهات را به صدا درخواهد آورد و از تو خواهد پرسید، که آیا میخواهی در مورد مادر عالیقدر شُب-نیگورات چیزی بدانی؟ و یقینا جوابی که تو خواهی داد، سرنوشت زندگی تو و هرآنکس که در سرای تو میزید را تعیین خواهد کرد…پس چه بهتر که با علم به آینده و ایمانی قوی و البته آغوشی باز، به استقبال شاهدانش بروی!
در باب سایههای کطولحو
او مردی فراتر از زمان خود بود…
برخی اعتقاد دارند که او مانند دیگر انسانها نبود، که بطور کلی اصلا انسان نبود و روحی بود در هیبت انسانی که از سوی پادشاهان و خدایان کهن به میان انسانها فرستاده شده بود تا بیم دهد و نوید، تا روایت کند آنچه بر گذشتگان گذشته و آنچه مقدر بود بر سر آیندگان بیاید، که اشاره کند به آسمانها، به اعماق کهکشان، به دریاهای تاریک و طوفانی و جنگلهای انبوه زمین و به آن بزرگواران و والایانی که در اقصی نقاط زمین پنهان شده، یا در میان جوامع انسانی همزیستی پیشه کردهاند…اما آیا آنان که او را فرستاده بودند خیرخواه ما بودند؟ آیا سرنوشت ما برای ایشان مهم بوده و صرفا بدلیل نگرانی از آینده تیرهای که در پیش گرفته بودیم نمایندهای به سراغمان فرستاده بودند؟
به طور قطع و یقین خیر که ما برای ایشان به همان اندازه اهمیت داریم که سرنوشت مورچهای در حال غرق شدن برای ما اهمیت دارد که وجود ایشان آنقدر بزرگ و قدرتشان آنقدر متناهی است که انسان ذرهای برایشان اهمیت ندارد نه از این رو که قدرتمندند و هر آنچه بخواهند میکنند، که وجود ما در پهنه کهکشان آنقدر ناچیز و نادیدنی است که وقت باارزش خود را صرف مطالعه ما زیر میکروسکوپهای عظیمشان نمیکنند و البته که بسیاری از ایشان در میان ما سکنی گزیده، برخی حتی معابد بسیار دارند و معتقدینی که شبها، در میان جنگلهای تاریک و حین تقدیم قربانی به مادر عالیقدر خود، نامشان را با حسرت و اندوه صدا میزنند و امیدوارند که شاید…شاید آن شب، ستارگان همانجا باشند که مقدر شده و شاید دروازهها گشوده شود و ایشان بار دیگر بر خاک زمین قدم گذاشته، عصر جدیدی آغاز کنند.
که شاید کلاغها بازگردند…آن غریب، آن باروهای سفید و سنگی درخشان در ساحل دریایی خشمآلود و تاریک، در میان ویرانههای ساختمانهای قدیمی و اشباحی هولناک که در میانشان قدم میزنند!
که شاید آن تندیسهای سنگی باشکوه کتابخانههای مقدس از خواب عمیق خود که نه خواب است، و نه بیداری که چیزی مابین است، برخیزند و قدرتهای خویش را از میان هزاران هزار کتاب خطی و قدیمی بیرون کشند و هیبت واقعی خود بر تمامی آن مراقبینی که عمر ناچیز خود را صرف خدمت به ایشان کرده بودند، هویدا سازند!
که شاید آن ساختمان غریبی که کیلومترها همراه صاحب اصلی خود از جایی به جای دیگر نقلمکان کرده بود باردیگر بر فراز آن تپه پدیدار شود و از میان دروازههایش مردی دانشمند و همکارش بهمراه دراز مارهای خود بیرون آیند…شاید که به اسرار دروازههای میان دنیاهای مختلف پی برده و برای بردن بافومه آمده باشند؟
ما نمیدانیم او که بود اما میدانیم که در میان ما بود، از ما بود و از میان ما برخواسته بود و قصهگویی بود ماهر که او نیز مانند همان قدرتهای نادیدنی و درکناشدنی که او را انتخاب کرده بودند چندان اهمیتی برای بشریت قائل نبود و تنها وظیفهای داشت مقدس که باید به آن عمل میکرد…پس برای ما نوشت، از اسرار کهکشان، از اسرار دریاها و کابوسهای تاریک، از شهرهای نادیدنی که جز در رویا کسی توان ورود به آنها نداشت و ما خواندیم و شیفتهاش شدیم.
پس آنگونه که مردمان شیفته برای عزیز خود هرکار میکنند ما نیز معابدی برای او در ذهن خود ساختیم و کتابهای بسیار در موردش نوشتیم زیرا که شایسته فراموشی نبود که او مردی بزرگ بود، هرچند با اخلاقیاتی بسیار مشابه به کهنزادگان اما او بواقع انسانی بود چون ما، با هراسهای ما و با بیم و امیدهای ما…آنکس که دید و روایت کرد و چشمهای ما را به دنیایی نادیدنی و بسا هولناک، باز کرد و چه دنیای زیبایی، چه اسرار تاریکی، چه مخلوقات غریبی، چه خنیای زیبایی!
۵- سالتو نوشته مهدی افروز منش
مهدی افروز منش دبیر اجتماعی جراید زیادی از جمله روزنامه شرق و اعتماد و بهار بوده و سابقه مطبوعاتیاش و حیطه کاریاش در حوزه اجتماعی باعث شده که بتواند قصه هر دو کتابش را بیشتر و بیشتر به جامعه نزدیک کند. افروز منش متولد سال ۱۳۵۷ است و اولین کتابش با نام تاول را در سال ۱۳۹۳ نوشت؛ رمانی که از زمان انتشار تاکنون نقل محافل ادبی بوده و خوانندگان رمانخوان حرفهای به آن جذب میشوند.
همانطور که تاول ریتم بسیار تندی داشت و به اصطلاح یک رمان خوش خوان به حساب میآمد، سالتو نیز همین رویه را پیشی گرفته و نه تنها از رمان پیشین باز نمیماند بلکه با اختلاف از تاول جلو هم میزند. سالتو درگیر آن کلیشههای دیالوگهای تاول نمیشود و منطق روایی و زمانی دقیقی برای شخصیت اصلیاش دارد. انگار که افروزمنش به تمامی انتقادات نسبت به کتاب تاول گوش داده و پیشرفت بسیار مناسبی را در کتاب جدیدش برای خود رقم زده است. حاصل شدن این پیشرفت در کارنامه ادبی او خود نکته بسیار خوبی است و نشان از پختگی بیشتر و مطالعه بیشتر افروزمنش و به دست یافتن مهارتهای جدیدی است که در کتاب سالتو آنها را به رخ میکشد و همه را مبهوت قصه پر فراز و نشیب قهرمانش میکند.
قهرمان سالتو از قهرمان تاول کاراکتر دلنشینتری است و بهتر میتوان با او همذات پنداری کرد. جعفر و انگیزهاش در کتاب قبلی از او شمایل یک ضدقهرمان را میساخت و برعکس پسرک قهرمان سالتو به معنای تام قهرمانی است که قربانی جامعه شده و نویسنده او را از دل وقایع بیرحمانه روزار به سمت یک زندگی بهتر هدایت میکند.
سالتو داستان پسری است علاقهمند به کشتی که در دنیای زیرزمینی خلاف و خلافکاران بزرگ میشود؛ آنهم در حاشیه شهر تهران. رمان سالتو نثر روان و ریتمی تند دارد و افروزمنش بدون وارد کردن جملات سخت، قصه سرسختانه سیاوش، (قهرمان داستان که البته گویا قرار بوده اسمش سیامک باشد) را روایت میکند. سیاوش کودک کاری است که کم کم زندگیاش تغییر پیدا میکند و خوندن تغییرات این مسیر در کنار قصهای که نکات آشنای زیادی از جمله شهر تهران و انقلاب ۵۷ و جنگ و… در آن است، برای خوانندگان دلنشین است. شخصا مدتی کوتاه با کودکان کار سر و کار داشتم و مواردی که افروزمنش درباره آنها نوشته را نه دور از واقعیت میبینم و نه البته خود واقعیت. نویسنده داستان کودکان کار را به قصهنویسی نزدیک کرده و با شاخ و برگ دادن به زندگی عجیب و غریب و زیرزمینی این بچهها، قصهای از دل آن خلق کرده که خواننده را جذب میکند.
نویسنده در کتاب هم از کشتی مینویسد و هم از مواد مخدر و هم نگاهی دارد به مناطقی از تهران که شاید پیش از این فقط درباره آنها شنیده بودیم. این نگاه سه زاویهای و ترکیبش با یکدیگر کار سختی بوده که افروزمنش در سالتو از پس آن سربلند بیرون آمده است. سالتو را نمیتوان یک رمان ورزشی قلمداد کرد و یا یک رمان پلیسی و حتی یک رمان اجتماعی اما میتوان رگههایی از هر سه سبکی که نام برده شد را به راحتی در میان سطور کتاب پیدا کرد.
داستانکهایی که افروز منش در سالتو به آنها میپردازد، همگی در خدمت قصه هستند و حذف هر یک از آنها لطمه بزرگی به شاکله اصلی داستان میکند؛ این موضوع نشان میدهد که خرده روایتها هم حساب شده و دقیق از سوی نویسنده وارد بازی میشوند و صرفا برای پر کردن صفحات و طولانیتر کردن کتاب نوشته نشدهاند. خرده روایتها در سالتو با تاریخ معاصر ایران گره خورده است و همین موضوع جذابیت کتاب را دو چندان میکند.
افروزمنش بین پایین شهر و بالای شهر و مردمان هر دو قشر این مناطق گریز میزند و شخصیت پردازیاش برای کاراکترهای جنوب شهر به مراتب بهتر از دیگر افراد از آب در آمده است و این نشان از دغدغه مندی و آگاهی کامل او نسبت به این مناطق و دردمندیهایشان است. ناگفته نماند که پایان بندی داستان سالتو نیز نسبت به اثر قبلی افروز منش (تاول) انسجام بیشتری دارد و نویسنده چارچوب قصه خود را به خوبی چکش کاری میکند و آن را با پیچ و مهرههایی محکم و دقیق میبندد.
در روزهای اخیر واکنشهایی از سوی عدهای از جمله نویسنده پیش آمده که فیلم «مغزهای کوچک زنگ زده» به نوعی کپی برداری از رمان سالتو است. شخصا نمیتوانم این موضوع را تایید کنم چرا که اتمسفر حاکم روی داستان هر دو اثر تا حدی مشابه به هم است و بعید نیست که کارگردان با خوانش سالتوی افروز منش الهاماتی برای ساخت فیلمش گرفته باشد اما اینکه فیلمنامه را کپی برداری از سالتو کرده باشد گزاره چندان درستی نیست.
حضور شخصیتهای متنوع از اقشار، طبقات، دستهها و گروههای متنوع در داستان ایرانی میتواند یک خلا را پر کند که در آن مخاطب ایرانی در تلاش برای همذاتپنداری با شخصیتهای هموطن و برخوردار از شرایط اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و… مشابه با خود است. این رمان نیز، با پردازش شخصیت ورزشکاری در آرزوی قهرمانی جهان در بستر حوادث و ماجراهای گوناگونِ برخاسته از جبر حاکم بر اجتماع، محله و رویدادهای زندگیاش، توانسته نقش خود را در پر کردن بخشی از این خلأ ایفا کند.
افروزمنش در صحبتهای کوتاهی که با تیم روزیاتو داشت اعلام کرده که رمانهای تاول و سالتو در حقیقت دوگانهای از یک سه گانه شهری هستند و نوید این موضوع را میدهد که کتاب سومی نیز در راه است؛ کتابی که به گفته او میتواند این سهگانه را تکمیل کند و حرفهای نگفتهاش را در آن به رشته تحریر در بیاورد.
بدون نظر