شاید بتوان با اطمینان گفت که سریال بازی تاج و تخت (Game Of Thrones) به خاطر کشته های فراوانش شناخته می شود. از زمانی که ندر استارک در کنار مجسمه بیلور گردن زده شد، طرفداران سریال از سراسر جهان می دانستند که این سریال پایان خوشی نخواهد داشت. و از آن به بعد بود که مجبور شدیم شاهد از دور خارج شدن هولناک اما با روش های مختلف هر یک از شخصیت های محبوبمان باشیم که مدعی نشستن بر آیرون ثرون بودند. هر چه سریال پیش تر می رفت، چنین مرگ هایی بیش از پیش قابل انتظار بود اما کمتر کسی می توانست شیوه کشته شدن ها را پیش بینی کند.
البته چیزی که باید در مورد دنیای وستروس به یاد داشت این است که این دنیا تا چه اندازه بیرحم و خشن بود، و هم در کتاب های جرج آر آر مارتین و هم خود سریال قید شده بود که همه شخصیت های محبوبمان زنده نخواهند ماند، تا قساوت موجود در دنیایی که مارتین ساخته بود برجسته شود. اینجا سرزمین رویایی فانتزی کودکانه نیست، و بازی تاج و تخت برخی از هولناک ترین مناظر ژانر فانتزی را به مخاطب نشان می دهد و مرگ های شخصیت های محبوبمان کاتالیزوری برای پیشرفت داستان در طی ۸ فصل پر فراز و نشیبش است. اما در حالی که برخی از تصمیم های سازندگان در مورد تعدادی از شخصیت ها بحث برانگیز بود اما علیرغم میزان نارضایتی که طرفداران باید داشته باشند، برخی از از این شخصیت ها در بهترین زمان ممکن حذف شدند.
چه داستان آن ها به صورت طبیعی به پایان رسیده باشد و چه مرگشان برای ماجراجویی های دیگر شخصیت های کلیدی باشد، مرگ برخی شخصیت ها بهترین زمان بندی ها را داشت. در ادامه این مطلب قصد داریم شما را با ۱۰ شخصیت سریال بازی تاج و تخت آشنا کنیم که در بهترین زمان ممکن کشته شدند.
۱۰- رابرت برثیون
خب فهرستمان را با مردی آغاز می کنیم که شورشش را بر اساس یک دروغ آغاز کرد و کاتالیزور زنجیره ای از اتفاقات بود که به جنگ در سراسر قاره های هفت قلمرو برای بدست آوردن تاج و تخت بود. مرگ رابرت برثیون پیشرانه به جلو رفتن داستان است و به شکلی موثر جنگ خوش نام جنگ پنج پادشاه را در پی دارد. از برخی لحاظ، فصل اول سریال بازی تاج و تخت (و تا حدودی خود کتاب های مارتین) به عنوان پیش درآمدی بر داستان اصلی بازی تاج و تخت است و مرگ برثیون ارشد چیزی است که داستان اصلی را آغاز می کند.
اما خروج برثیون از داستان در نیمه دوم فصل اول سریال از جهات دیگر نیز اهمیت دارد. مرگ کسی که به شکلی موثر به عنوان حافظ استارک ها در کینگز لندینگ عمل کرده، اولین اشاره به این موضوع است که هیچ کس در وستروس در امان نیست،حتی خود پادشاه، اگر چه متاسفانه این موضوع را تا چند اپیزود بعدتر نفهمیدیم. البته باید به تلاش قابل تقدیر مارک ادی در نقش این پادشاه تراژیک نیز اشاره کرد که به خوبی برخی از افشاگری های داستان را برای ادامه داستان حفظ کرد.
۹- ادارد استارک
اوه ند دوست داشتنی! حتی امروز نیز سکانس گردن زدن او در کنار مجسمه بیلور دردناک است. اما مرگ ادارد استارک به شکلی بی نقص چیزی که سریال می خواست در مورد آن باشد را برجسته می ساخت: فداکاری یا شکست. اگر بعد از این سکانس فکر می کردید که داستان پایانی خوش دارد باید گفت که اصلاً به سریال توجه نداشته اید. همانند رابرت برثیون، مرگ ند استارک در اپیزود یکی به پایان فصل اول باید رخ می داد زیرا این داستان در مورد فرزندانش بود و آن ها باید به شکلی وارد جریان اصلی اتفاقات می شدند. تماشای اعدام ند استارک اولین تصویری است که به آریا یادآور می شود دنیای وستروس چه دنیای بیرحمی است و او باید بزرگ شود.
این اولین تصویر از وحشت برای سانسا است، که بعدها از همین وحشت به عنوان قدرتش برای رهبری لردهای شمال استفاده می کند. علاوه بر این، مرگ ند استارک، کاتالیزوری برای رفتن راب استارک به جنگ است، جایی که اولین نشانه های شورشی بودن را در جان اسنو می بینیم، ویژگی شخصیتی که باعث می شود فرمانده ارشد نگهبانان شب و در ادامه پادشاه شمال شود. مرگ ند اگر چه بسیار تراژیک است اما همه چیز را برای استارک ها آماده می کند و البته یک هشدار تکان دهنده و آشکار برای همه اعضای این خاندان است.
۸- راب و کاتلین استارک
بله درست است اینجا کمی گولتان زدیم زیرا آن ها دو شخصیت هستند اما داستان آن ها کاملاً به هم مرتبط بوده و پایانی به شدت تکان دهنده در کنار هم دارند. اگر چه مرگ راب و کاتلین به شدت تکان دهنده و ترسناک است، ماجرای عروسی خونین هنوز هم یکی از بهترین پیچش های داستانی (اگر بهترین نباشد) است که جرج آر آر مارتین تاکنون خلق کرده است. درست زمانی که فکر می کنیم یک داستان حماسی از زن و پسری انتقامجو خواهیم داشت، شاهد بوده ایم که دو فصل را صرف مبارزه برای عدالت و انتقام کرده اند، یک بار دیگر همه چیز در برابر چشم هایمان به بدترین و غیرمنتظره ترین شکل ممکن تغییر می کند. در وستروس هرگز چیزی آن طور نیست که به نظر می رسد و فاکتور شوکه کننده بودن به تنهایی باعث می شود که سرنوشت این دو شخصیت را در این فهرست داشته باشیم.
راب و کاتلین برای فصل دوم و سوم بزرگ ترین شاه ماهی های داستان بودند و همه چشم ها به این دو بود، به عنوان استارک هایی که خانواده شان را به سمت پیروزی راهنمایی می کردند، در حالی که دیگر اعضای خانواده در داستان هایی فرعی گرفتار شده بودند. تنها بعد از عروسی خونین بود که دریافتیم دیگر روایت های فرعی چقدر در پیشبرد داستان اصلی اهمیت دارند. بعد از مرگ راب و کاتلین بود که توانستیم ارتباط اغلب روایت ها را درک کنیم و البته این یادآوری بیرحمانه که در وستروس، خیانت چقدر ساده به سراغ برخی از افراد می آید.
۷- استنیس برثیون
چند فصل جلوتر می رویم، و این اولین مثال در فهرست است که یک شخصیت بیشتر از آنچه که مخاطب دوست داشته باشد در سریال باقی مانده است. اگر چه استفن دیلن در نقش استنیس برثیون یکی از بهترین نقش آفرینی های سریال را داشت، در اوج فصل پنجم، ماجراجویی های او به چیزی در حد یک روایت مکمل و فرعی نزول کرده بود که در گوشه ای از این قلمرو رخ می داد. و در شرایطی که می دیدیم به جای او این جان اسنو است که به یک رهبر تمام عیار تبدیل می شود، به ویژه با رفتار متفاوتش نسبت به مردمان آزاد، می دانستیم که روزهای ادامه حضور استنیس در داستان به شماره افتاده اند. بدنبال یک نبرد نسبتاً کمتر از حد انتظار از لحاظ اهمیت و هیجان در برابر نیروهای بولتون که بخش زیادی از آن را نمی بینیم، استنیس زندگی خود را در دست برین اهل تارث می بیند، کسی که با وفا کردن به سوگندی که برای گرفتن انتقام مرگ رنلی برثیون خورده، توجه مخاطبان را به طور کامل به خود جلب می کند.
این سکانس بیشتر شروع داستان برای برین اهل تارث است تا پایانی مناسب برای استنیس و مرگ او به وضوح نقطه آغاز آوردن بازیگران اصلی در شمال به یک جبهه برای اتفاقاتی است که در فصل بعدی رخ می دهند. اما به همان اندازه که مرگ او تاثیرگذار و غیرمنتظره بود، این مرگ باید برای استنیس رخ می داد و نقش مهمی در تضمین جایگاه جان اسنو به عنوان پادشاه شمال داشت.
۶- رمزی بولتون
اگر چه شخصیت رمزی بولتون یکی از بهترین و هیجان انگیزترین شخصیت های سریال بازی تاج و تخت بود اما چه کسی است که وقتی سگ خود او از گرسنگی به سمت گلوی رمزی حمله برد، فریاد شادی سر نداده باشد؟ بولتون جوان از همان ابتدا یک سایکوپات مطلق بود که در طی چهار فصل سریال توانسته بود با شکنجه و قتل مسیر خود را باز کند و به همین خاطر شکستش به آن شکل توسط جان اسنو در نبرد حماسی حرامزادگان در فصل ششم به این شکل، باعث شد هم مخاطبان و هم دیگر شخصیت های سریال نفسی به راحتی بکشند. به ویژه بعد از کارهایی که با سانسا و ثیون گریجوی کرد.
شوربختانه، رمزی بخشی از یک روایت جذاب و باشکوه اما کمتر پرداخته شده از بازی تاج و تخت بود و به همین خاطر باید به شکلی پیش از دو فصل پایانی از داستان خارج می شد اما دلیل اصلی که باعث می شود مرگ او در این فهرست قرار گیرد، معنایی بد که مرگ او برای استارک های باقیمانده داشت. بعد از شش فصل درد و عذاب برای خانواده اصلی داستان، این اولین پیروزی بزرگ استارک ها و بازگشتشان به خانه بود، در شرایطی که سانسا و جان با سقوط رمزی توانستند وینترفل را بار دیگر در اختیار بگیرند. شکست و مرگ رمزی، دو عضو دوست داشتنی خانواده استارک را به عنوان قدرت هایی قابل توجه نشان داد که قرار بود وارد نمایش بزرگ آخرشان شوند و این موضوع آن ها را به عنوان دو قهرمان در دنیایی پر از وحشت نشان می داد که ثابت می کرد گاهی اوقات می شود بر شر پیروز شد.
۵- تومن برثیون
به عنوان برادر کوچکتر جافری شیطان صفت، تومن بیش از پیش به درون دنیایی هولناک کشیده می شود، وقتی به شکلی غیرمنتظره حتی برای خودش، و به دنبال مرگ برادرش، به عنوان پادشاه تاجگذاری می کند. با طبیعتی مهربان تر نسبت به برادرش، در طی سه فصل حضورش به عنوان پادشاه، تومن به سادگی توسط گروه های مختلف مورد سوء استفاده قرار می گیرد. نکته مضحک اینکه تنها کسی که سعی می کند از تومن در برابر دیگران دفاع کند سرسی است، کسی که علاقه اش به فرزندانش در سراسر سریال، تنها ویژگی امیدوار کننده و رستگاری بخشش بود. اگر چه شخصیتی مهم در اتفاقات سریال و توطئه های شخصیت ها نیست اما تومن آخرین بارقه امید در دل سیاه مادرش بود و تنها شخصی بود که می توانست مانعی بر سر راه خشونت ها و خیانت های سرسی باشد.
از این رو وقتی او خود را از پنجره رد کیپ به پایین پرت می کند، آخرین اتصال سرسی با بیگناهی و معصومیت نیز پاره می شود. این مرگ برای تومن بسیار هوشمندانه و سمبلیک بود زیرا مرگ او هزینه ای بود که سرسی باید به خاطر نقشه اش برای قتل گنجشک اعظم و تایرل ها می پرداخت. بدین ترتیب، مرگ تومن نشانگر تغییری بزرگ در شخصیت سرسی بوده و باعث شد وی به عنوان ملکه با حس بازسازی شده بیرحمی و نفرت نسبت به دشمنانش، وارد ماجراهای دو فصل پایانی شود، بدون حس عشق و شرافتی که باعث شود وی ابایی از انجام بیرحمانه ترین و زشت ترین کارها داشته باشد.
۴- والدر فری
همانند ماجرای رمزی بولتون، این مرگ نیز پیروزی بزرگ دیگری برای استارک ها به شمار می رفت، البته یک پیروزی شخصی تر نسبت به مرگ بولتون و البته اتفاقی هیجان انگیز برای به پایان رساندن فصل ششم. در طی دو فصل شاهد بودیم که آریا در خارج از وستروس به قاتلی ترسناک تبدیل شده بود و همه با خود فکر می کردیم که مهارت های او به عنوان یک قاتل بدون چهره، کجاها به کار خواهند آمد و چطور مورد استفاده قرار خواهند گرفت. اولین هدف او بعد از تبدیل شدن به قاتل بی چهره، والدر فری پیر بود، لُرد زناکار قلعه های استراتژیک دوقلو و قاتل مادر و برادر آریا در عروسی خونین. مرگ والدر فری ماجراجویی های این شخصیت را به پایان می رساند که یکی از بهترین سکانس های سریال نیز هست، به ویژه وقتی که در می یابد گوشت پسران خودش را در قالب کیک خورده است، ثانیه هایی قبل از آنکه گلوی خودش نیز بریده شود، مرگی هولناک اما رضایت بخش برای مخاطب زیرا وی به خاطر خیانت هایش لیاقت چنین مرگی را داشتند، آن هم به دست یکی از محبوب ترین شخصیت های سریال از خاندان استارک.
همانند دیگر شخصیت های این فهرست، مرگ والدر نیز نشان می دهد که شخصیت های اصلی و بازمانده سریال تا پیش از اتفاقات پایانی داستان تا چه اندازه قوی شده اند و در این مورد، کشتن والدر فری اتفاقی بزرگ برای تحول شخصیت آریا بود و اشاره ای زیرکانه به کارهایی که وی در ادامه می توانست انجام دهد.
۳- ثیون گریجوی
از تمام مرگ شخصیت ها در این فهرست، این یکی شاید تراژیک ترینشان باشد، علیرغم اینکه شیوه مرگ او بهترین رویکرد برای به پایان بردن نقشش در ماجراهای سریال به نظر می رسد. از تصمیمش برای تصرف وینترفل و تهدید جان برن و ریکان استارک، ثیون گریجوی وارد شخصیت شروری می شود که در عمق وجودش نهفته است و بیشتر از هر شخصیت دیگری در سریال بازی تاج و تخت رنج و تحقیر را تحمل می کند که معنای بزرگی دارد. در شرایطی که ثیون تلاش می کند کارهای اشتباه و هولناک گذشته اش را پشت سر بگذارد، یک رستگاری کامل را تجربه می کند و در اپیزود حماسی «شب طولانی» در فصل آخر و هشتم بازی تاج و تخت تصمیم می گیرد از برن محافظت کرده و در نهایت خود را بین او و پادشاه قرار داده و در دفاع از خاندان استارک جان می دهد.
متاسفانه چاره ای جز مرگ برای اتمام ماجراجویی های شخصیت ثیون وجود نداشت، زیرا دیگر کاری جز محافظت از خاندان استارک برایش باقی نمانده بود. در حالی که بسیاری مخاطبان دوست داشتند او را ببینند که در فرمانروایی بر آیرون آیلندز به یارا کمک کند، ثیون در قلب خود یک استارک بود و نقش او در محافظت از خانواده اش به پایان رسیده بود. او هدفش در محافظت از برن را به سرانجام رسانده، اوج ماجرای رستگاری اش را طی کرده (یکی از بهترین رستگاری های داستان به باور نویسنده) و اگر چه می دانست که هیچ شانسی برای شکست دادن پادشاه شب ندارد، با شکوه و افتخار تمام خود را فدا می کند.
۲- جوراه مورمونت
البته ماجراجویی ثیون گریجوی تنها ماجراجویی نبود که باید در طول اپیزود شب طولانی به پایان می رسید. سر جوراه مورمونت- مردی که عاشق مادر اژدهایان شد و در سراسر سریال مراقب او بوده و به وی مشاوره می داد- به قولش برای محافظت از ملکه وفادار ماند و در محافظت از دنریس و بعد از روبرو شدن با گروهی بزرگ از مردگان زنده شده، جان باخت. به عنوان شوالیه ای از اعتبار افتاده که تلاش دارد شرافتش را باز یابد، اوج رستگاری جوراه با فداکاری اش در پایان داستان کامل می شود و بدون شک سکانس مرگ او یکی از تراژیک ترین سکانس های سریال بود، جایی که دنریس بعد از پایان نبرد با پادشاه شب و نیروهایش، بر سر جنازه بی جان او ضجه می زند.
بسیاری بر این باورند که شخصیت جوراه مورمونت باید چند فصل قبل تر از داستان خارج می شد (به ویژه بعد از اینکه فکر می کردیم او قربانی بیماری پوست سنگی می شود) اما نام او در این فهرست دیده می شود زیرا بازگشت او نزد ملکه اش بسیار درست و مناسب به نظر می رسید و اینکه مردنش در هنگام دفاع مستقیم از ملکه و در دستان او باشد، همان شیوه ای از مرگ که خودش نیز دوست داشت داشته باشد. در نتیجه، مرگ جوراه نقش مهمی در دیوانه شدن شخصیت دنریس داشت.
۱- دنریس تارگرین
بله قرار گرفتن این یکی در صدر این فهرست کمی بحث برانگیز است اما دنریس باید می مرد و خروج او از داستان بهترین گزینه بود. فرو رفتن خنجری در قلب و پایان حکومت توتالیتری اش، شاید آن چیزی نبود که مخاطبان برای پایان دنریس تارگرین می خواستند اما سرنخ های بسیاری برای سقوط تراژیک او در داستان وجود داشت. علیرغم نیت نیکش نسبت به مردمان بسیاری از مناطق دنیای مارتین، مادر اژدهایان از آغاز ماجراجویی هایش بارها میلش به دیوانگی و خشونت را نشان داده بود. اگر کسی با این ادعا مخالف است کافی است به این نکته فکر کند که او نظاره گر ریختن طلای مذاب روی سر برادرش توسط شوهرش بود.
دنریس یک شخصیت کاملاً تراژیک است، کسی که با پتانسیل انجام کارهای نیک به دنیا آمده بود اما تجربیات و اتفاقات اطرافش باعث شد وی در مسیری متفاوت قدم بگذارد زیرا در وستروس احساس تنهایی و وحشت می کرد، وستروسی که در تمام طول عمرش فکر می کرد تنها خانه اوست. وقتی به وستروس می رسد، بسیاری از او دوری کرده، سرزنشش کرده و دو نفر از مورد اعتمادترین مشاوران و دوستانش را نیز همینجا از دست می دهد. در پایان، بسیار شاعرانه بود که پایان زندگی او توسط جان، به عنوان معشوقش، رقم بخورد. مرگ دنریس یادآور پایانی بر این موضوع بود که هیچ پایان خوشی در بازی تاج و تخت وجود ندارد، که عوارض دنیای هولناکی است که شخصیت های داستان در آن ساکن هستند.
بدون نظر