پایان دادن به سریال های محبوب کار چالش برانگیز و پیچیده ای است. یک پایان موفق به مرتبط کردن و به پایان رساندن مناسب خطوط داستانی مختلف، هدایت کردن شخصیت های اصلی به سمت سرنوشت هایی رضایت بخش از نگاه مخاطب، به سرانجام رساندن تم های اصلی و راضی کردن و علاقمند نگه داشتن مخاطبان نیاز دارد. طرفداران یک سریال قادر نخواهند بود که همه زوایای پایان یک سریال را پیش بینی کنند اما پایانی که بسیار از انتظارات دور باشد نیز گیج کننده و گاهی اوقات برای مخاطب غیرقابل قبول خواهد بود.
برخی سریال ها در انجام این توازن دشوار و پیچیده موفق عمل می کنند اما برخی دیگر خیر. به باور بسیاری از طرفداران، سریال بازی تاج و تخت (Game of Thrones) در دسته دوم قرار می گیرد. به وضوح می توان دریافت که طرفداران این سریال نمی خواستند چه اتفاقاتی در پایان سریال بیفتد. تبدیل شدن ناگهانی دنریس تارگرین به یک دیوانه مردم کُش بسیاری را بهت زده کرد. پایان شخصیت های سرسی و جیمی بیشتر گیج کننده بود تا راضی کننده. اما طرفداران به دنبال چه پایانی برای این حماسه فانتزیِ تاثیرگذار بر فرهنگ عامه شبکه HBO می خواستند؟
نبردهای حماسی، تاجگذاری های مناسب و آتش های وحشی متعدد ظاهراً چیزهایی بود که طرفداران سریال بازی تاج و تخت برای پایان بازی تاج و تخت می خواستند. در ادامه این مطلب می خواهیم سناریوهایی را بررسی کنیم که طرفداران سریال بازی تاج و تخت می خواستند در فصل هشتم و پایانی این سریال محبوب اتفاق بیفتد، چه در مورد سرنوشت شخصیت ها و چه روایت کلی داستان.
تاخت و تاز وایت واکرها در وستروس
وایت واکرها مانند شبح مرگ همواره بر دنیای بازی تاج و تخت سایه افکنده بودند. بدون شک هر اپیزود از سریال مملو از لردها و بانوهایی بود که فکر می کردند وایت واکرها تنها داستان های افسانه ای قدیمی و بزرگنمایی شده هستند اما بینندگان سریال از همان اپیزود ابتدایی می دانستند که وایت واکرها بسیار واقعی تر و خطرناک تر از چیزی هستند که شخصی های سریال فکر می کنند. آن ها زمستانی هستند که فرا خواهد رسید، خیلی زود، و می خواهند زندگی خونگرمی را به پایانی جهانی و بزرگ برسانند. همانطور که انتظار می رفت، شکست وایت واکرها در اپیزود «شب طولانی» آن هم با آن شکل، بسیار مورد انتقاد قرار گرفت.
اما اگر کمی واقع گرایانه فکر کنیم، پادشاه شب و ارتش مردگانش باید براحت زندگان و ارتش گرد هم آمده در وینترفل را شکست می دادند و این پایان افسرده کننده و رضایت بخش بسیار مناسب تر می بود. جذابیت همراه با کشتار چنین پایانی قابل انکار نیست. علاوه بر این، در همراهی و سازگاری با تم های اصلی سریال- سریال بازی تاج و تخت دوست داشت که شرافت، امید و خوبی را زیر پاهای آغشته به خونش خرد کند- باید چنین اتفاقی می افتاد و دستکم برخی از شخصیت های اصلی جان سالم به در می بردند. این دقیقاً همان چیزی بود که بسیاری از طرفداران از پایان سریال و نبرد بین زندگان و مردگان انتظار داشتند.
علاوه بر این، یک تراژدی جهانی تنها گزینه ای نیست که اینجا می توانستیم داشته باشیم. وایت واکرها می توانستند وستروس را نابود کنند و تنها با هزینه ای سنگین شکست داده شوند. همچنین در لحظات پایانی سریال باید به پسران قربانی شده کرستر پرداخته می شد که اکنون به عضویت ارتش وایت واکرها درآمده و دسته نوجوانان ارتش مرگ را تشکیل می دادند. شاید بعد از شکست ارتش اصلی مردگان در نبردی سهمگین تر و شدیدتر، این کودکان وایت واکر می توانستند به بازگشت آن ها در آینده اشاره داشته باشند. چنین ترکیب بی نقص و جذابی از پیروزی و شکست می توانست بهترین پایان برای سریال بازی تاج و تخت باشد.
دنریس صلح را انتخاب کرده و عواقبش را متحمل می شود
سقوط دنریس به اعماق دیوانگی را باید جنجال برانگیزترین جنبه پایان سریال بازی تاج و تخت دانست. هزاران نفر از طرفداران سریال تلاش کردند تا پایانی بسیار بهتر برای هر کسی که کالیسی را دوست داشت زنده کنند اما بهترین گزینه این بود که دنریس، سوار بر دروگون و بر فراز کینگز لندینگ، صدای ناقوس های تسلیم را می شنود. علیرغم تسلیم شدن شهر او مملو از خشم و عطش انتقام است اما بر خودش مسلط می شود. دنریس به دروگون دستور نمی دهد که خیابان های کینگز لندینگ را مملو از خون و آتش کند.
و در این لحظه است که او و اژدهایش را هدف قرار می دهند. دنریس و دروگون در کنار هم می میرند، در حالی که سربازان اهل اسوس که او را پاره کننده زنجیرهایشان می دانستند، در کنارش هستند. چنین پایانی، بیش از هر چیزی، مشکل انتقام جویی و خونخواری ناگهانی دنریس را حل می کند اما به شکلی تاثیرگذار، هوشمندانه و هیجان انگیزتر به داستان دنریس و خاندان تارگرین پایان می دهد. او نمی خواهد ملکه دیوانه باشد، و خود را برای همیشه از زیر سایه پدر دیوانه اش خارج می کند اما شاید آن نوع بیرحمی و شقاوت برای حکمرانی بر وستروس لازم بود. آیا چنین پایانی را پیروزی تلقی کنیم یا شکست؟
دنریس هزاران نفر را از بردگی نجات داد، اژدهایان را به جهان بازگرداند و خود را از نابودی و گمنامی به شهرت رساند اما در میرین، آستاپور و در نهایت در کینگز لندینگ نشان می دهد که در رهبری مشکل دارد. این یکی از آن سردرگمی ها و معماهای نیشداری است که بازی تاج و تخت و شخصیت دنریس را به نمادهای فرهنگی تبدیل کرد. بهتر این بود که پایان هر دو طیفی از رنگ خاکستری باشد.
برین نام خود را در تاریخ ثبت می کند
طرفداران شخصیت برین اهل تارث در فصل هشتم یک بار به عرش برده شدند و مدتی بعد به فرش افتادند. از یک طرف، تماشای مفتخر کردن او توسط جیمی به لقب سِر برین اهل تارث یک پیروزی بود و از طرف دیگر، برین و جیمی در نهایت اگر چه به وصال رسیدند اما به احساساتشان نسبت به یکدیگر پایان دادند و در پایان جیمی بار دیگر تعهد و عشق خود به سرسی را تایید کرده و برین را با چشمانی اشکبار در حیاط وینترفل رها می کند. آیا این واقعیت که برین در نهایت فرمانده نگهبانان کینگز لندینگ می شود این اتفاق تلخ را برایش جبران می کند؟ بر اساس بسیاری از نظرات طرفداران سریال، پاسخ منفی است، به ویژه به این خاطر که آخرین کار مهم او در سریال تکمیل کردن بخش مربوط به جیمی در کتاب برادران با دفاعی جانانه از اقدامات شاه کش است.
اما ایده های بهتری برای پایان شخصیت برین اهل تارث نیز وجود داشت: به جای نوشتن اینکه بنویسد جیمی «در حال دفاع از ملکه اش کشته شد»، می توانست با اشاره به مفتخر کردن اولین زن در وستروس به مقام شوالیه ای توسط جیمی، به بخش او در داستان پایان دهد و سپس بخش مربوط به خودش را به کتاب اضافه کند. در کمال ناباوری و بی سلیقگی، شورانرهای سریال تصمیم می گیرند تا پایان داستان برین را به رابطه اش با جیمی اختصاص دهند. اگر چه جیمی برای او اهمیت بالایی دارد، شخصیت برین نیز به وضوح تحت تاثیر اتحاد با زنان استارک، مبارزه اش در طول زندگی اش با نقش های جنسیتی و نقش مرشدی اش برای پودریک قرار می گیرد.
اگر لازم باشد ببینیم که خاطره مردی که دوست داشتن و رهایش کرد او را برای همیشه تحت تاثیر قرار می دهد، باید جایی در داستان جیمی برای خودش باز می کرد و سپس به طور کلی مسیر خاص خودش را در پی می گرفت. برین به جیمی علاقه ای شدید دارد اما همزمان شمشیر، شرافت و انداختن مردان در گل و لای را نیز دوست داشت. پایان این شخصیت می توانست انعکاس چنین علایقی نیز می بود.
سانسا استارک، ملکه هفت قلمرو
علیرغم تلاش های فراوان پیتر دینکلیج، سخنرانی هیجان انگیز تیریون برای متقاعد کردن ما و شخصیت های پایان داستان مبنی بر اینکه برن شایستگی حکمرانی از هفت قلمرو را دارد چندان متقاعد کننده نیست. سیر و سلوک برن، صادقانه بگوییم، به شدت غیرضروری و بی ربط بود، تا جایی که وی در فصل پنج سریال به تمامی غایب است- واقعیتی که بسیاری حتی متوجه آن نیز نشدند. اما در ادامه چطور این توقع وجود دارد که مخاطب با تیریون موافق باشد وقتی که می گوید برن بهترین داستان را دارد و باید قدرت قابل توجهی به دست آورد؟ به ویژه وقتی که سانسا استارک درست روبروی او نشسته و بهترین گزینه حکمرانی بر وستروس است؟ بله درست است، سانسا ملکه شمال می شود.
اما این آن جایزه دلگرم کننده و تسلی بخشی نیست که انتظار داشتیم و سانسا لیاقتش را داشت هر چند وی دل خوشی از شش قلمرو دیگر نداشت. اما تصور کنید سخنرانی تیریون با اشاره به قابلیت های سانسا به پایان می رسید. بسیار ساده تر بود که پایانی دراماتیک برای سرنوشت سانسا ترسیم کرد تا برن. او در ابتدا دختری معصوم بود، بعد قربانی شد و اکنون یک رهبر باهوش و آهنین است و پیروزی او با رشد قابل توجهی همراه بوده است. برن به تمامی از جهان موجود جدا افتاده بود اما سانسا همه فراز و فرودهای این جهان را چشیده بود و بالاخره راه خود را پیدا می کند.
آیا این همان فراری از سیستم ویرانگری نبود که بسیاری از زیردستان بی سواد و کم تجربه اش آرزویش را داشتند؟ او ملکه مردمی است که به شخصیتی الهام بخش نیاز دارند. در صورتی که چنین پایانی در مورد شخصیت او ارائه می شد، طرفداران سریال و شخصیت سانسا بسیار راضی می بودند. اما وقتی در نهایت برن به عنوان پادشاه انتخاب شد، بینندگان سریال با حالت شوکه و درمانده به هم نگاه کردند و چیزی که می دیدند را باور نمی کردند.
آریا در نهایت انتقام خود از سرسی را می گیرد
بعد از یک عمر قتل، خیانت، بیرحمی،و نابودی، سرسی کشته می شود اما با فرو ریختن آجرهای زیرزمین کینگز لندینگ. شاید این مرگ از یک لحاظ نمادین باشد، اینکه آن آجرهایی که پیش تر رد کیپ را ساخته بودند او را کشتند و شاید کمی عدالت در این باشد که سرسی توسط همان بنیان قدرتی خرد شود که چنان با بیرحمی و شقاوت برای رسیدن به آن و نگه داشتنش تلاش می کرد. اما هنوز هم بسیاری از طرفداران سریال دوست داشتند مرگ سرسی به شکلی متفاوت رخ دهد، از جمله به دست آریا استارک. آریا که سال ها فهرست مرگ خود را جلوی دوربین زمزمه کرده بود، بهترین شخصیت برای کشتن سرسی بود.
مایسی ویلیامز (بازیگر نقش آریا استارک) چنان از تحقق این آرزو و عدالت اطمینان داشت که فکر می کرد جیمی در زیر رد کیپ، سرسی را کشته و سپس با برداشتن صورتش، مشخص می شود که او کسی نیست جز آریا. آریا نیز در این سناریو کشته می شد اما در نهایت انتقامش را می گرفت و این پایان محبوب ویلیامز بود که او را راضی می کرد. بسیاری از طرفداران آریا نیز با او موافقند و درک چرایی این خواسته چندان دشوار نیست. چنین پایانی می توانست یکی از قدیمی ترین دشمنی ها و کینه های سریال را به خوبی به نتیجه برساند و آموزش های آریا نزد مردان بی چهره را قابل درک تر و مرتبط تر می ساخت.
همچنین این پایانی بندی با بدبینی فراوان در کلیت سریال نیز سازگاری داشت، جایی که انتقامجویی شدید آریا می توانست در نهایت به مرگش منجر شود. البته هستند برخی طرفداران آریا که از این پایان تراژیک و بیرحمانه در مورد شخصیت محبوبشان چندان راضی نیستند اما اکثر طرفداران این شخصیت و کلیت سریال انتظار داشتند که مرگ سرسی به دست آریا انجام شود.
دودمان تارگرینی جان اسنو برای همگان فاش می شود
بعد از سال ها گمانه زنی، پایان بازی تاج و تخت تایید کرد که جان اسنو در واقع پسر راستین و مشروع ریگار تارگرین و لیانا استارک است. اما در پایان، این افشاگری به جایی نمی رسد. البته که شخصیت هایی مانند سانسا و تیریون از این واقعیت مطلع می شوند اما همه این ها این واقعیت را تغییر نمی دهند که آینده جان اسنو در شمال است، در میان مردمی که حتی به پادشاهان و پادشاهی نیز باور ندارند. بی هدف بودن افشای هویت جان اسنو با رویکرد ویرانگر سریال به نمادهای فانتزی مطابقت ندارد اما نداشتن تاثیر مهمی در کلیت داستان چیزی است که بیش از هر چیزی انسان را می آزارد.
اما شاید پایانی بهتر و دراماتیک تر برای این شخصیت می توانست جذاب باشد: برای مثال، در برابر نگاه چندین شخصیت دیگر، دروگون با آتش دهان خود، به جای تخت آهنین، جان اسنو را هدف قرار می دهد. اما در سوزاندن او شکست می خورد و بدین ترتیب دودمان واقعی تارگرینی او فاش می شود. این نتیجه بسیار غیرمترقبه، شوکه کننده و هیجان انگیز است و امکان درگیری بین جان و سانسا برای رسیدن به قدرت نیز پتانسیل بالایی برای جذابیت بخشیدن به پایان سریال داشت. در این پایان نیز جان اسنو در نهایت به مردمان وحشی می پیوندد اما او همراه با بسیاری دیگر از وستروسی ها، باید با واقعیت مواجه شوند تا به آن سوی دیوار برسند.
دنیای کنونی چطور می توانست با وارثی که با پادشاهی موروثی موافق نبود کنار بیاید؟ آیا این موضوع باعث آشوب، روشن فکری یا چیزی دیگر منجر می شد؟ بی میلی جان اسنو به نشستن روی تخت آهنین، همان طور که در پایان سریال نیز می بینیم، همه انتظارات را غافلگیر می کند اما نشان دادن این بی میلی نسبت به پادشاهی از جانب اسنو در برابر چشمان جمعیتی بهت زده می توانست تاثیر بسیار بیشتری داشته و تصورات و انتظارات آن ها را به کلی دگرگون سازد.
دنریس به اسوس باز می گردد، جایی که خانه واقعی اوست
پیروزی های دنریس معمولاً با حمایت توده ها و رضایت آن ها همراه است. وقتی او در نهایت به وستروس می رسد، اما، با جماعتی بی تفاوت روبرو می شود. از تمام جراحات و توهین هایی که او را به سمت خشونت سوق می دهد، این موضوع یکی از بدترین محرک هاست اما همچنان خشونت خودکشی مآبانه آن مناسب و درست به نظر نمی رسد. پی بردن به اینکه او در سرزمین مادری خود غریبه ای بیش نیست دردناک است اما دنریس قبلاً نیز بدون اینکه دست به کشتار بزند، نامحبوب بودن و ناشناس بودن را تجربه کرده است.
موضوع این است که اندوه دنریس لازم نیست او را به یک جایگاه غیرانسانی سوق دهد. در پایانی جایگزین، دنریس این واقعیت را می پذیرد که جایی در وستروس ندارد و نیروهایش را به دریای باریک باز می گرداند. این پایان یک واقعیت تلخ را در قلب داستان دنریس فاش می کند: تاریخ او را بی خانمان کرده است، واقعیتی که هیچ اژدهایی نمی تواند از بین ببرد. همچنین این سرنوشت همخوانی بیشتری با تاریخ تارگرین ها دارد، داستانی که شکل گیری آن ۳۰۰ سال طول کشیده است. در شرایطی که ایگان تارگرین روزی از نابودی کامل برخاسته و وستروس را فتح کرده است، دنریس نیز قلمرویی را ترک می کند که خانواده اش را نابود کرد و برای یک زندگی جدید به اسوس می رود.
اگر چه با این پایان بندی، دنریس تخت آهنین را از دست می دهد اما ضرورتاً نیازی به ترسیم شدن به عنوان یک شکست کامل نیست زیرا هنوز هم چیزی باشکوه و پیروزمندانه در تصمیم دنریس برای بازگشت به سرزمین اجدادی اش وجود دارد، با این هدف که بار دیگر این سرزمین را به سرزمینی دارای عدالت تبدیل کند. مهم تر اینکه، چنین پایانی طرفداران سریال بازی تاج و تخت را بسیار خشنودتر از کشتار و خونریزی می کرد که در پایان سریال دیدیم و البته مرگ ناخوشایندی که تجربه کرد.
جیمی لنیستر لقب قاتل ملکه را نیز بدست می آورد
جیمی لنیستر در طول سریال بازی تاج و تخت با رنج هایی که متحمل می شود تغییر شخصیت می دهد اما در نهایت همانجایی که کارش را آغاز کرد می میرد، در آغوش سرسی. همه طرفداران چنین پایانی را ناامید کننده می دانند، از کسانی که عشق جیمی و برین را دوست داشتند تا کسانی که از سرسی متنفر بودند. منطق آن همه رشد شخصیتی چه بود اگر قرار بود او باز در آغوش سرسی و در زیر رد کیپ دفن شود؟ شاید پایان بهتر برای جیمی این بود که پیش از مرگ، جیمی به سرسی خیانت می کند. شاید غیرمنطقی به نظر برسد اما تاثیر و معنای بسیار فوق العاده ای داشت.
با خنجر زدن از پشت به سرسی، جیمی مرتکب قتل شده و همزمان بخشش و شفقت نشان می دهد که با اتحادهای پیچیده او همخوانی خوبی دارد. شاید او با این کار زنی که دوست دارد را از مرگی هولناک تر و دردناک تر نجات می دهد یا شاید از زنی انتقام می گیرد که اخیراً بران را برای کشتنش اجیر کرده بود. کشتن سرسی، همچنین، یادآور کشته شدن شاه آریس به دست جیمی است. یک بار دیگر، او یک حاکم بیرحم و خونخوار را می کشد اما این بار این کار را تنها برای خودش می کند. هیچ کس هرگز نمی دانست وی قاتل سرسی است و قلمرو را از نابودی نجات نمی داد.
اما شرافتی که برین در پیدا کردنش به او کمک کرده بود بیشتر نمایان می شد، شرافتی که شبیه شرافت برین، علیرغم درک نشدن توسط جهان، بسیار باارزش و نجیبانه بود. این پایان جایگزین تغییرات بسیار اندکی در سرنوشت کنونی سرسی و جیمی ایجاد می کرد اما اشارات و معانی بسیار مهمی داشت که مناسب سیر و سلوک جیمی در طول سریال بود.
تیریون تیمه تاریک خود را در آغوش می گیرد و باقی عمرش را با پشیمانی از آن می گذراند
هوش و ذکاوت تیریون بزرگ ترین دارایی اوست. در فصول پایانی اما دیگر ظاهراً خبری از آن هوش و ذکاوت نیست. این تغییر مسیر به تمایل سریال برای نگه داشتن او در طرف شخصیت های مثبت سریال باز می گردد. در کتاب ها، تیریون بد از کشتن شی و پدرش به شخصیتی بسیار تاریک تر تبدیل می شود. نسخه سریالی اما این تحول شخصیتی را نادیده گرفته و فاقد چیزی بهتر است که جایگزین آن شود. از این رو تیریون تصمیم های بسیاری می گیرد که اصلاً منطقی نیستند اگر بیشتر از ۳۰ ثانیه به آن ها فکر کنید، تصمیماتی که هیچ همخوانی با تصمیم های قبلی او ندارند.
اما پایان بهتر برای او چه بود؟ شاید بهتر بود همان مردی را می داشتیم که در فصل چهارم و اپیزود The Laws of Gods and Men خواستار باریدن مرگ بر مردم کینگز لندینگ بود. وقتی او به دست راست دنریس تبدیل می شود، تیریون ملکه اژدها را ترغیب می کند مسیری از خون و آتش را در پیش بگیرد که وی بتواند انتقامش را از مردم کینگز لندینگ بگیرد. اما وقتی دنریس کینگز لندینگ را نابود می کند- سرنوشتی که با این گزینه جایگزین از سرنوشت تیریون همخوانی بیشتری دارد- تیریون با وحشت واقعی کاری که انجام داده روبرو می شود.
بدین ترتیب به جای جان اسنو، این تیریون بود که دنریس را می کشت. این پایان بندی، داستان را به یک مسیر به شدت تراژیکی می برد که بازی تاج و تخت همیشه به آن علاقه داشته است، بدون اینکه نیازی به پیچش های داستانی غیرقابل باور فصل هشتم باشد.
تمام وستروس برای نابود کردن وایت واکرها متحد می شوند
علیرغم هفت فصل تدارک، وایت واکرها بزرگ ترین دشمن دنیای بازی تاج و تخت نیستند. در واقع، بعد از اینکه آن ها در نبرد شب طولانی شکست می خورند، هنوز سه اپیزود طولانی دیگر از سریال باقی مانده است. این موضوع برای بسیاری از طرفداران سریال ناخوشایند و غیرقابل قبول بود زیرا سریال زمان زیادی را برای به تصویر کشیدن ناتوانی انسان ها بر تمرکز بر تهدید وایت واکرها به عنوان عامل نابودی محتمل شان صرف کرده بود.
اما یک راه حل برای این اشتباه وجود دارد: سرسی پیش از وقوع نبرد با وایت واکرها در نبرد با نیروهای دنریس و اسنو شکست می خورد و راه را برای نبردی که وستروس تاکنون نمونه اش را ندیده باز می کند. در این نسخه جذاب تر، وایت واکرها شمال را درنوردیده و موجی از بازماندگان وحشت زده را به جنوب می فرستند.
این موضوع نه تنها واقعی بودن وایت واکرها را برای باقی مردمان وستروس قطعی می سازد بلکه ثابت می کند که آن ها یک تهدید وجودی برای بشریت هستند. این موضوع قلمرو وستروس را وادار می سازد که به شکلی بی سابقه متحد شود. تصور کنید که لنیسترها، استارک ها، مارتل ها و اعضای تمام خاندان تمام تفاوت ها و دشمنی هایشان را برای شکست دادن نامیراها کنار بگذارند.
پتانسیل جذابیت چنین سناریویی بسیار بالاست و بازی تاج و تخت نیز در به تصویر کشیدن زمین های نبرد بسیار خوب عمل می کرد، و این یکی نیز می توانست در صدر همه نبردهای سریال قرار گیرد. هزاران طرفدار سریال بازی تاج و تخت خواهان چنین پایانی بودند، نه تنها به این دلیل که فوق العاده و هیجان انگیز بود بلکه این همان چیزی بود که همه اتفاقات سریال تا آن زمان از آن خبر می دادند.
توانایی برن در سفر در زمان کاربردی تر و مرتبط تر می شود
توانایی برن در دیدن گذشته در پایان سریال بسیار مهم تر از قبل می شود. او خیانت لیتل فینگر به خواهرانش را فاش می کند، به منشأ وایت واکرها پی می برد و تایید می کند که جان اسنو وارث مشروع آیرون ثرون است. و هنوز توانایی های خاص برن اهمیت بسیار اندکی در درگیری هایی پیدا می کند که پایان سریال را تعیین می کنند. او نقش طعمه را برای پادشاه شب بازی می کند و سپس پادشاه می شود. همین! چه می شد اگر، توانایی برن در عقب رفتن در زمان نقش مهم و حیاتی تری در آخرین نبردهای بازی تاج و تخت داشت؟ در فصل ششم و اپیزود Blood of my Blood، برن می بیند که زیردستان آریس تارگرین دیوانه، مواد آتش زای موسوم به آتش وحشی را تولید می کنند.
وقتی دنریس کینگز لندینگ را می سوزاند، اینجا و آنجا شاهد انفجارهای سبز رنگی هستیم که به احتمال فراوان ناشی از آتش وحشی است که پدر دنریس جاسازی شده بود. در یک پایان بهتر، دانش برن نسبت به بسته های آتش وحشی آریس می توانست نقش بسیار مهم تری در داستان داشته باشد. او می توانست از این مواد منفجره قوی بر علیه سرسی، دنریس را حتی وایت واکرها استفاده کند، اگر نبرد وینترفل مسیر متفاوتی از آنچه در سریال دیدیم را در پیش می گرفت.
نه تنها چنین پایانی بهتر می توانست تدارکات فصول قبلی را بهتر به کار بگیرد بلکه دفاع تیریون از انتخاب برن برای تاج و تخت را بسیار موثرتر می ساخت. «این پسری که گذشته را می بیند باید پادشاه شود» بسیار موثرتر بود وقتی این پسری که از او صحبت می کردیم به تازگی از قدرت هایش برای پیروزی در یک نبرد بزرگ استفاده کرده بود.
بدون نظر