شب، همه شهر را یک دست و سیاه می کند. تاریکی زمخت آُسمان قصد دارد آدم های داخل این شهر را ببلعد و یا چهره برخی آنها را پنهان کند. اما شب های تهران هرچه قدر هم نیروی تاریکی خود را عرض اندام کند، در نهایت طولانی ترین خیابان خاورمیانه اش با نوری از دروغ سو سو می زند و در این نبرد بین شر و روشنایی پیروز می شود. تهران هر قدر هم تاریک باشد، طویل ترین خیابان خاورمیانه در آن چنان با نورهای دروغین روشن شده است که نمی توان چشم بر زشتی ها و زیبایی های شهر بست. اینجا پایتخت کشور است، خیابان ولیعصر یا مصدق سابق و یا پهلوی سابق تر، میدان تجریش ایستاده ام، ایستگاه اتوبوس تندرو و ساعت به زمان تبدیل شدن گرگینه ها رسیده است: ۱۲ شب. برای درآوردن متن زیر سه شب در فواصل مختلف، این مسیر را طی کردم و خلاصهای از آن سه شب را گرد آوردم.
جیب های خالی یک تیپ عالی
مامور کنترل بلیت بیحوصله تر از آن است که بشود با او صحبت کرد، در عین این بی حوصلگی ولی به گونه ای رفتار می کند که شاید مهم ترین کار جهان را انجام می دهد. چشمانش را تیز می کند که اگر مسافری کارت بلیتش شارژ نیست یا می خواهد به هر دلیل از کارت زدن فرار کند، مچش را بگیرد که مبادا از وظیفه اش دور شده باشد. جوانی که وارد ایستگاه می شود با چراغ قرمز دستگاه اعتبارسنج بلیت روبرو می شود و دستش را به جیب های خالی اش فرو می برد تا پول نقد پیدا کند، تیپ و ظاهر شکیلی دارد ولی گویا پولی در جیب های آن نیست.
بحث و مجادله مامور کنترل بلیت و او بر سر اینکه بگذارد جوان برود اندکی طول می کشد و در این مدت هم اتوبوس هم می خواهد حرکت کند. دست آخر مرد جوان تنه ای به مامور می زند به همراه ۱۰-۱۵ زن و مردی که در ایستگاه منتظر حرکت اتوبوس ایستاده بودند وارد اتوبوس می شود و لیچار را بار مامور می کند و مامور خسته هم فقط او را دشنام می دهد.
انتظار در ایستگاه همایونی
اتوبوس در ایستگاه همایونی توفق کرد. یک ساعت از بامداد گذشته است و عقربه های ساعت حالا در چشمانم آهسته تر قدم بر می دارند. می شد دختر جوان را که تنها در ایستگاه ایستاده بود به وضوح دید. درهای اتوبوس باز شد و انگار خسته ترین دختر شهر وارد اتوبوس شد. روی صندلی اتوبوس نشست و از کیف خود ساندویچ نصفه ای را بیرون آورد و شروع کرد به خوردن آن. با تردید من و همکارم سر صحبت را با او باز می کنیم.
این وقت شب، تنها کجا می ری؟
+خب دارم میرم خونه، سرکار بودم.
شیفت شب کار می کنی؟
+نه. از یه خانم نگهداری میکنم. شب باید صبر کنم بچه هاش از سر کار برگردن تا برم خونه. واسه اینه که ساعت کار ندارم. صبح تقریبا ساعت ۱۰ باید اونجا باشم.
حالا حقوق درست و حسابی داری؟
+خرج روزمره دیگه. وگرنه زیر ۴ میلیون رو که خودشون گفتن میشه خط فقر و ما هم الان زیر اون خط فقریم.
بیراه نمیگوید،نه که رسما اعلام شده باشد ولی اقتصاددانان بزرگی گفتهاند که زیر ۴ میلیون درآمد در ماه تهران مساویست با زندگی در خط فقر. آماری که البته دولت تقریبا آن را نصف میداند ولی به این دلیل است که معیار دولت برای تعیین خط فقر، «مبلغی کمتر از خط کمیته امداد امام خمینی» است. دخترک که به نظر باسواد و درس خوانده است با بغض میگوید: «برای کلانشهرها خط فقر یعنی تامین نیازهای اولیه. شما به من بگویید که اگر یک خانواده ۴ نفره، زیر ۴ میلیون تومان داشته باشد، در یک کلانشهری مثل تهران، چگونه میتواند هزینه های خود را تامین کند؟»
اتوبوسی به امید سپیدی صبح
دختر آرام و بی هیچ حرف دیگری سرش را به پشتی صندلی جلویی اش تکیه داد و خوابید. زنان و مردان این ساعت از شب در اتوبوس داخل خوابی عمیق غرق می شوند و تنها امیدوارند در ایستگاه مقصد خواب نمانند و به موقع اتوبوس را ترک کنند. هیچ فرصتی برای شنیدن درد دل زن ها و مردهایی که اینجا نشسته اند نیست. همگی خسته تر از آن هستند که صحبت کنند و قیافه هایشان نای حرف زدن ندارد.
اینجا در اتوبوس شب خیابان ولیعصر سکوت سنگین زندگی شهروندانی که از شمالی ترین نقطه خیابان ولیعصر به سمت جنوب آن حرکت می کنند، همه شهر را ناشنوا کرده است و هیچ گوشی دلش شنیدن حرف های شهروندان رانمی خواهد.
خنکای ایستگاه پارک ملت بهترین ایستگاهی است که بتوان از این خوابگاه سکوت فرار کرد و دوباره به دنبال شهروندانی رفت که هنوز بیدارند و شیشه اتوبوسی را برای تکیه زدن بر آن پیدا نکرده اند.
ایستگاه پارک ملت و شیرینی های نیمه شب
مامور کنترل بلیت این ایستگاه چند شیرینی از کیسه ای که کنار صندلی اش گذاشته بود بیرون آورد و به مرد و دختری مسافر تعارف کرد. ساک سفری سرمه ای رنگ مرد، نشان می داد که مسافر هستند و اهل تهران نیستند. مامور با لحنی آرام از مرد پرسید، سه اتوبوس از ایستگاه گذشت و شما سوار نشدید، مشکلی هست؟
مرد سرش را پایین انداخته بود و با انگشت هایش بازی می کرد. سرش را بلند کرد و چشم های سرخ و خیسش را در تاریکی شب هم میشد دید. دختر سرش را به بازوهای پدرش تکیه داد و چشمانش را بست. صورت دختربچه پر بود از معصومیت و خستگی. پدر رو به مامور کنترل بلیت کرد و گفت: تو یکی از کارخونه های اراک کارگری میکنم. چندماه میشه که درست و حسابی حقوق پرداخت نکردن و منم چون زنم پارسال به رحمت خدا رفته نتونستم دخترمو تنها بذارم خونه. باید یه جوری میومدم تهران کارامو پیگیری کنم. صبح رسیدیم. رفتم وزارت کار شکایت کنم و همونجا کیفمو زدن. حالا موندیم بی پول. خوبه بلیت برگشت قطار تو جیبم هست.
مامور کنترل بلیت قبل از اینکه حرفی به زبان آورد به دختر بچه رو کرد و گفت: میشه لطفا کتابم رو از روی نیمکت اول ایستگاه بیاری؟
در این فاصله، پولی از جیبش بیرون آورد و در جیب مرد گذاشت. قبل از اینکه حرفی به زبان آورند، دختر با کتاب برگشت و مامور کنترل گفت: چه می دونم آقا. بد زمونه ای شده. به خدا توکل کن کمکت می کنه.
هوا را از من بگیر ولی خندهات را نه
مرد حتی نمی تواند تشکر کند و فقط دخترش را که کنار می نشیند نوازش می کند. اما این بار چهره پدر آرامش بیشتری داشت و هنوز امید در آن موج می زد. اتوبوس نزدیک به ۱۰ دقیقه بعد به ایستگاه رسید و ساعت ۲ بامداد حرکت کرد. سرعت اتوبوس عادی بود، شبیه سرعت حرکت اتوبوس روزها، اما می شد چند دختر و پسری که به سمت جنوب در پیاده راه حرکت می کنند را از پشت شیشه اتوبوس دید. کوله پشتی داشتند و بلند بلند می خندیدند. جوانی و هیجان را از واژه هایی که بی هیچ نگرانی در پیاده راه اصلی شهر به زبان می آوردند می شد شنید.
ایستگاه سه راه ونک چند جوان پر انرژی سوار اتوبوس میشوند، جوانان مسافر بودند اما نه مسافری شبیه کارگر اهل اراک، هوای سفری خوش در سر داشتند. دختر سیب کوچکی از کوله اش بیرون آورد و گفت: ” گایز! فک کنم خیلی زود راه افتادیم.
«قطار ساعت ۵ حرکت می کنه الان برسیم راه آهن تا کی میخوایم بشینیم. علافی داریما.» این را یکی دیگرشان می گوید. شلوغی و هیجانشان پایان و سکوتی نداشت. خواب را از سر مسافرهای اتوبوس پراندند. زن میانسال چادرش را روی سر مرتب کرد و از جا بلند شد. نزدیک دختر رفت و در گوشش آرام حرفی زد که نمی شد شنید. دختر آرام روی صندلی نشست و دیگر حرفی نزد. اتوبوس دوباره غرق در سکوتی شد که نمی شد به آن توجه نکرد. نهی از منکر بود یا امر به معروف را نمی دانم، ولی هرچه بود بدجور نشاط جوانی دختر را خواباند.
هر شب یک تن مواد دود میشود
پله اول نزدیک ترین ایستگاه به پارک ساعی است. دختر جوانی کنار پیاده رو نشست و پاهایش را داخل جوی بزرگ و بی آب عریض خیابان ولیعصر گذاشت. آستینش را بالا کشید. با پلاستیک سفید و باریکی دور رگش را محکم بست و چند ضربه روی رگ دستش زد. سوزن سرنگ را روی رگش فشار داد و سرش را تکیه داد به درخت نیمه قطع شده. موش های بزرگ فاضلاب در جوب می رفتند و می آمدند. سرنگی که در دست راست دختر بود افتاد داخل جوب.
مامور کنترل بلیت به دختر آن سوی خیابان خیره شده بود و با خودش حرف می زد. فلاسک چایش را از کنار پا برداشت و برای خودش چای ریخت. از هر ده واژه ای که به زبان می آورد، ۸-۹ واژه اش ناسزا به زمان و روزگار است.
“من شب هایی که شیفت شب کار میکنم هزار جور از این دخترها و پسرها میبینم. خدا میدونه اگه مجبور نبودم هیچ وقت شیفت شب نمیومدم کار کنم. هیچی نداره جز دیدن مشکلات مردم. میدونستین یک تن مواد شبی در تهران دود میشه میره هوا؟
معلوم است که ماموران کنترل بلیت از سر بیکاری اخبار رادیو را خوب گوش میدهند، دبیر شورای هماهنگی مبارزه با مواد مخدر استان تهران چندماه پیش این حرف را زده بود و مامور ما این دردهای اخبار مملکت را خوب یادش هست.
چند شغله بودن کار ماست
خطوط اتوبوس بی آر تی، ۲۴ ساعت و بدون توقف کار می کنند، اما این ساعت ها فاصله رسیدن اتوبوس به ایستگاه کمی بیشتر از مواقع دیگر است. ۴ صبح از میدان ولیعصر به سمت میدان راه آهن مسافرها خیلی کم می شوند و کمتر کسی را می شود در خیابان یا اتوبوس دید. این ساعت حتی خلافکارها هم خواب را به کار ترجیح می دهند و یا هرجا باشند روی جنازه ای نشسته و سیگارشان را روشن کرده اند.
راننده اتوبوس جدیدی که سوار میشوم محمد آقا نام دارد و میگوید که از رانندگی در این شیفت خوشحال تر است و روزها در کارگاه کفاشی کار می کند. ۲ دختر دارد همه تلاشش را می کند تا زندگی زیبا تری برای آنها بسازد.
محمدآقا چند انجیر خشک از جیبش بیرون می آورد در دهان می گذارد. هیچ معنایی از خواب در ذهن ندارد و می گوید: “باید اجاره خونه، خرج خورد و خوراک و تحصیل بچه ها جور بشه. سعی می کنم همیشه جوری برنامه ریزی کنم که شیفت شب به من بیفته تا روزها هم بتونم توی کارگاه کفاشی کار کنم.
چند شغله بودن در تهران برای محمد و دوستانش امری عادیست و جالب اینجاست که میگویند در شهرستانشان یک شغل هم نیست که به آن مشغول شد، چه مانده به چند شغل!
معامله کالا به کالای نیمه شب
هر قدر هم پرتوان و پر انرژی باشی، این ساعت ها دیگر چشم هایت گرم می شود و از خستگی گاهی احساس حالت تهوع خواهی کرد. ایستگاه میدان منیریه، آسمان تهران و ایران بر سر زندگی خراب شد.
دختری با آرایش خراب در این ایستگاه نشسته و معلوم است ما بعد از گریه کردنش رسیدیم، مامور کنترل بلیت شانهاش را بالا میاندازد که یعنی نمیداند اوضاع از چه قرار است و خودم دست به کار میشوم:
+حالت خوبه؟ اتفاقی افتاده برات؟
-خوبم، چیزیم نیست. به توچه؟
+رنگت پریده. چیزی میخوری؟
-به تو ربطی نداره.
+آخه چراچمباتمه زدی اینجا؟
-طرف پولمو نداده. تو داری بده…نداری ساکت شو.
معامله کالا به کالایشان با رضایت مرد تمام شده و دختر ناراضی هم می گوید آدمش را نیاورده تا حق او را بگیرد چون که آدم او تا ساعت ۳ کار می کند. میگوید دوستانش با مشتریان با کلاس کار میکنند و ماهی ۱۳ ۱۴ میلیون درآمد دارند اما او تازه اول راه هست و بیشتر سواری میدهد تا درآمد در بیاورد.
حاضر نشد آدرس خانه را بدهد و سوار اتوبوس هم نشد. دو اتوبوس گذشت و او هنوز کنار ایستگاه چمباتمه زده بود.
ایستگاه آخر
هوا رو به روشنایی می رود و زخم های این خیابان بلند هر ایستگاه که پیش روی عمیق تر می شود. زخم هایی که گاهی تیغ سانسور را روی کاغذ گزارش نویسی ام می کشد و دستانم را زخمی می کند. اتوبوس به ایستگاه پایانی نزدیک می شود و مسافرها بیدارتر و هوشیارتر از ایستگاه های اول راه هستند. جمعیت از نهایت ۱۵ تا۲۰ نفر به ۳۰ نفر رسیده است و راننده اتوبوس رادیو را روشن کرده تا بیشتر احساس بیدار بودن را تجربه کند. گوینده رادیو همان زنی است که معلوم نیست چرا انقدر صبح ها سرحال و قبراق است.
خانم گوینده، شما هم اگر شبتان اینجوری صبح میشد، میفهمیدید تلخی شب های لعنتی این شهر تمامی ندارد.
کُنه مطلب قابل ستایش بود اما طرز بیان جای کار بیشتری را می طلبید…..
این نوشته ، سه شب بیداری را نمی خواست …
با اندکی تامل در روز هم به این نتیجه می توان رسید…
ترجیح دادم از نزدیک ببینم وقایع رو تا حدس و گمان ها و حرف های مردم رو به رشته تحریر در بیارم دوست عزیز.
عالی، لذت بردم. به جز سکته های زبانی و لحن مشکل دار همه ی گزارش خواندنی و عالی بود لذت بردم. با مهرگان موافقم منتهی ایده چیزی شبیه فیلم های راننده تاکسی یا احیای مردگان هر دو از اسکورسیزی بود ، یعنی با شب کردی و پیدا کردن آدمهای تک افتاده و آنها بیشتر میشه به سوژه ها نزدیک شد، والا تو روز امکان همچین خلوت کردن ها و صحبتهایی اساسأ وجود نذاره. سپاس از نویسنده گرامی.
فقط امیدوارم این چنین متن هایی اسیر سانسور نشن
آقای پارساپور! بهتون افتخار میکنم! واقعا زیبا بود! منم دلم میخواد یه شب تو خیابون ها راه برم و خوشی ها و مشکلات و زشتی و زیبایی های شهرم رو ببینم، توی روز این امکان وجود نداره
واقعا ناراحت کنندست.مملکت به بدترین شکل داره داغون میشه.هیچکی هم هیچ ایده و فکری برای بهبود شرایط نداره.
گزارش خوبی بود
به امید روزی که نیاز به سانسور نباشه
مقالتون عالی بود ممنون.. من عاشق دیجیاتو و روزیاتو ام