در یکی از ویدئوهای تدتاک سخنرانی زنی به نام «اینس هرکوویچ» جامعهشناس و روانشناس اجتماعی حرف زیبایی زد، او میگفت اگر زنانی که مورد آزار و اذیت جنسی قرار گرفته و یا زنانی که به عنوان کالا جنسی شناخته میشوند شروع به صحبت کنند و از زندگیشان بگویند، کمتر کسی آن داستانها را باور میکند. چیزهایی که ما را پریشانخاطر میکند، چیزهایی که انتظار شنیدنش را نداریم، چیزهایی که ما را شوکه میکند. داستان افرادی که من توانستم با آنها حرف بزنم هم همین منوال را دارد و شنیدن و خواندنش برای عدهای غیرقابل باور. از بین این افراد اما داستان زندگی دختری به نام «ساناز» که در یکی از شهرکهای بزرگ غرب تهران زندگی میکرد برای خود من هم غیرقابل باور بود.
به من نگاه میکند و در ذهنش احتمالا صدها سوال موج میزند و میتوانم از چشمانش بخوانم پشیمان است که حاضر شده حرف بزند. مدتها دنبالش بودم تا پای حرفهایش بشینم چرا که شرایط عجیب ساناز را نمیتوانستم درک کنم. او مبتلا به ویروس HIV هست و ایدز دارد اما با این حال به کارش یعنی روسپیگری ادامه میدهد. نگاهش این را میگوید که زودتر میخواهد برود و ترجیح میدهد به جای نشستن در محیط سرسبز این شهرک، به دیوارهای سفید اتاقش زل بزند.
سناش را نمیگوید اما میتوان حدس زد که چندان هم جوان نیست. پاهایش را روی هم انداخته و جوراب ضخیم زنانهاش خش خشی صدا میکند. کتابی در دستانش هست و نامش را به سختی میخوانم: «بیشعوری» سر صحبت با همین مقوله باز میشود: «کتاب قشنگیه ولی چندان با فرهنگ ما میونهای نداره.» نظرش را درباره کتاب میگوید و باز سکوت میکند. موهایش روی چشمانش افتادند و پوستش زیر آفتاب میدرخشد و انقدر به سفیدی میزند که چشم را اذیت میکند. خودش ماجرا را شلیک میکند و وقتی حرف میزند همانند تیری که به سوی مغزش نشانه رفته باشد صحبت میکند سریع و نامفهوم:
«پدرم مریض شد و افتاد گوشه خونه و خرج و مخارج درمانش کلی هزینه داشت. من توی یک سالن آرایشگاه اپیلاسیون کار بودم و داشتم کلاسهای دوره ناخن هم میرفتم. با اوضاعی که در خانه پیش آمد، خرج خانه افتاد روی دوش من. برادرم از خودم کوچکتر بود و تازه کلاس راهنمایی بود. مادرم هم بیکار بود و اصلا شرایط را درک نمیکرد تا بلکه برود سرکاری و پول در بیاورد. دائم از عموهایم توقع داشت که کمک کنند و آنها هم خودشان هشتشان گرو نهشان بود ولی تا جایی که توانستند کمک کردند. این در آن در زدیم و دیدیم اگر خرج و مخارج را جور نکنیم، پدرم تا آخر عمر روی ویلچر میماند.»
نگاهی به آسفالت میاندازد و با گربهای که پیشمان آمده بازی میکند. در این لحظه شبیه هرچیزی هست جز کسی که ایدز دارد و این بیماری را از یک مشتریاش گرفته باشد. در کیفش را باز میکند و چیزی جلوی گربه میریزد و به من میگوید که خودش یک گربه ایرانی سیاه به اسم بنکی دارد. عکسهای گربه را در موبایلش نشان میدهد و آن را بچهاش خطاب میکند. ساناز با توجه به بیماری و شغلی که دارد هیچوقت به مادر شدن نمیتواند فکر کند.
گربهاش را تازه خریده و میگوید برخی مشتریانش بعد از دیدن گربه حاضر نبودند به خانه او بیایند مگر اینکه آن جانور در آنجا نباشد. او اما گربهاش را بیشتر از این افراد دوست دارد و در این صورت قرار ملاقات را کنسل میکند. میگوید این گربه تنها همدمی هست که دارد و حالا که مستقل شده و به تهران آمده، فقط برای خانوادهاش پول میفرستد و حتیالامکان سعی میکند با آنها چشم تو چشم نشود. ترغیبش میکنم تا ادامه داستان زندگیاش را بگوید و خوشبختانه حرفهایم میگیرد. لبهایش را تر میکند و با نگاهی خرامان که مشخص است چندین ماه صرف یاد گرفتن آن کرده و لحنی خسته ادامه میدهد:
«اوضاع بیریخت بود و سعی کردم سالن را دور بزنم و با مشتریانم روی هم ریختم که بروم منزلشان کارشان را راست و ریست کنم تا کمیسیونی به سالن ندهم. صاحب کار اما بعد از مدتی فهمید و دعوایمان شد و در نتیجه از آنجا بیرون آمدم. کار اصلیام اپیلاسیون بود و یکی از مشتریانی که پیشم میآمد نامش مهسا و بچه کرج بود. او زیاد به من سر میزد و لابهلای حرفهایش فهمیده بودم که کارش ماساژ دادن دیگران است. زیاد پیگیر کارش نشده بودم اما خاطرم مانده بود که درآمد خوبی داشت و انعام خوبی هم به من میداد. بارها به من میگفت اندامت و دستانت جان میدهد برای ماساژ دادن و سری بعدی که پیش او رفتم از او خواستم تا مرا جایی معرفی کند تا بروم توی کار ماساژ.»
بیشتر بخوانید:
دلبرکان غمگین شهر من، روسپیهای تهران چه میگویند؟ [بخش اول]
دلبرکان غمگین شهر من، روسپی های تهران چه میگویند؟ [بخش دوم]
دلبرکان غمگین شهر من، روسپی های تهران چه میگویند؟ [بخش سوم]
ساناز نمیدانسته که ماساژ کنایه از چیست و وقتی که مشتریاش برای او ماجرا را توضیح میدهد، سرش گیج میرود. او تا آن لحظه ذرهای تصور نمیکرده که میتواند چنین کاری را انجام دهد و سعی میکند که موضوع را فراموش کند، اما اوضاع نابسامان خانه در گوشش دائم زنگ میزند. او هم مثل افراد دیگری که با آنها همکلام شدم، راه اشتباه را پیش میرود و به جای مسیر درست رفتن، پایش را در مسیری میگذارد که لغزش آن بیانتهاست. ساناز تصمیم میگیرد که تنش را بفروشد: «آن روزها روحم هنوز برای خودم بود و آن را به حراج نگذاشته بودم. گرچه حالا که چند سالی از کار کردنم گذشته میتوانم بگویم که روحم را هم فروختم.»
مشتری ساناز هم مورد عجیبی بوده که حاضر نشده با من حرف بزند. او دختری ۲۲ ساله با وضعیت مالی خوبی بوده که صرفا از روی علاقه زیاد وارد این کار شده! دلیل کار کردن مشتری ساناز را نمیتوانم درک کنم و ساناز هم با من هم عقیده است: «نمیدانم دقیقا چه میگفت ولی حرفش این بود که علاقه به برقراری رابطه جنسی متعدد دارد و نمیتواند پایبند یکی باشد و در ابتدا محض تفریح وارد این کار شده ولی حالا این موضوع به حرفهاش بدل شده است.» مشتری ساناز، خود مشتریان مرد دیگری داشته و تصمیم میگیرد یکبار او را جای خودش بفرستد از ساناز درصد بگیرد:
«اینجوری برایش به صرفهتر بود. بدون برقراری ارتباط و خطرات احتمالی و خستگی و… چند ده هزار تومانی به جیب میزد. من نمیتوانستم به هرکسی اعتماد کنم و از او خواستم که یک مشتری آبرومند برایم مهیا کند. مردی که پیش او رفتم مرا در دفتر کارش ملاقات کرد و مدیر یک شرکت ساختمانی بود. سن بالایی داشت و من با چشمانی بسته اولین ماموریتم را انجام دادم. بعدها به مشتریام گفته بود که نجابت این دختر را دوست داشتم. امروز وقتی به کلمه نجابت فکر میکنم خندهام میگیرد.»
ساناز برای خودش حد و مرزی میگذارد و تصمیم میگیرد که این کار را تا چند ماه و فقط در شهرستانهای اطراف تهران ادامه دهد: «با خودم فکر میکردم اگر در تهران این کار را بکنم و ناگهان با مشتری روبرو شوم که او را میشناسم چه؟ مشتریام تعریف کرده بود که برایش همین موضوع پیش آمده و به طور اتفاقی با یکی از اساتید دانشگاهیاش روبرو شده است. نمیخواستم کسی از کارم چیزی بداند و به خانواده هم گفته بودم که ماسور زنان شدم و درآمدم کمی بهتر شده است.»
تمام این محدودیتها اما از ذهن او برداشته میشود و بوی پول کثیفی که به جیبش میرود او را خام میکند. سیم اخر را زمانی میزند که تصمیم میگیرد سرویس ویژهای را بگیرد و با یکی از مشتریان دو شبانه روز باشد: «در این حالت باید نقش دوست دختر طرف را بازی کنیم تا اینکه صرفا یک همخواب باشیم. این موارد هزینه بیشتری را برای مشتری میاندازد و ما هم باید بازیگر قهاری شویم. وقتی همان سرویس ویژه را قبول کردم دقیقا زمانی بود که روحم را هم همراه تنم فروختم.»
تصمیم میگیرد سکوت کند و زندگیاش را مرور کند. احتمالا به همان ۴۸ ساعت فکر میکند که سمت کردان با دو تن از مشتریان چند روزی را سپری کرده و حرفه اصلیاش را انتخاب کرده است. خودش نامش را حرفه میگذارد و زمانی که با او مخالفت میکنم که فاحشهگری حرفه نیست، سعی میکند با من وارد بحث شود: «هر کاری حتی آدمکشی و فروش مواد هم برای فردی که درون آن است حرفه به شمار میرود.» تسلیم میشوم و مجبور هستم با او موافقت کنم. ساناز از یک دانشجوی دارای شغل پارهوقت در سالن آرایشگاهی غرب تهران، تبدیل به فاحشهای میشود که شبها در کرج کار میکند و روزها هم از خانه بیرون میزند و به یک کافه میرود و کتاب میخواند: «نمیتوانم روزها در منزل بمانم، باید الکی بگویم میروم دانشگاه.» اینکه ساناز چرا درسهایش را رها کرده برای خودش هم مشخص نیست:
«فقط یک ترم باقی مانده بود تا مدرک فوق دیپلم نرم افزار را بگیرم ولی درس و دانشگاه را رها کردم و بیماری پدرم را علت این موضوع میدانستم. تمام مشکلاتی که برایم پیش آمد و هر آنچه که خودم را درونش غرق کردم به بهانه بیماری پدر بود و این بهانه برایم حکم کلاه شرعی داشت. سعی میکردم خودم را قانع کنم که مجبور بودم این کار را بکنم و جامعه مرا بازی داد؛ غافل از اینکه من خودم، خودم را بازی دادم.»
ساناز از معدود افرادیست که موقع حرف زدن با او متوجه میشوم که شخصا از چاهی که در آن افتاده پشیمان است و احتیاج به کمک دارد تا از آن خارج شود؛ کمکی که خودش میگوید حالا با وضعی که برایش پیش آمده خیلی دیر است. وضعی که او از آن دم میزند همان بیماری مقاربتی ایدز است که حالا ویروسش تمام بدنش را گرفته است. ساناز نمیداند این مریضی را از چه کسی گرفته چرا که مشتریان بسیاری بدون رعایت موارد بهداشتی با او آمیزش داشتهاند. او میگوید که توصیه مشتریاش که حالا تبدیل به همکارش شده را جدی نگرفته و در برخی مواقع قبول میکرده تا رابطه جنسی بدون رعایت موارد بهداشتی صورت بگیرد: «تصورم این بود که مشتریانم آدمهای متاهل هستند و به همین خاطر هیچکدامشان بیماری ندارند. سیستم کاریام این بود که فقط با افراد متاهل و سن بالا سروکله میزدم تا از این بیماری در مصونیت بمانم؛ غافل از اینکه از یکی از همانها این بیماری را گرفتم.»
میگوید شروع شناختش با بیماری با استفراغهای بیمورد و سردردهای مزمن و عجیب و غریب بوده و بعدها سرفههای شدید هم به سراغش آمدند. سرفههایی که او میکرده بسیار بلند بودند و گلویش را میخراشیدند و اول فکر کرده که وارد یک حساسیت فصلی شده، اما بعدها که سرفههایش ادامه یافته کمی نگران شده است. علایم بیماری ایدز در هر کس یک جور است و در ساناز به این اشکال خودش را نشان داده ولی برایم تعریف میکند که در برخی افراد هیچ نشانه خاصی وجود ندارد. ساناز تصمیم میگیرد که پیش دکتر برود و دکترها هم درد سرفهها و سردرد او را یک سری بیماریهای عجیب شناسایی میکنند: «دواهایی که دادند هیچ توفیری نداشت و بیخود به من میگفتند که حساسیت فصلی دارم و یا تنگی نفس.»
در نهایت به زور دوستش آزمایش ایدز هم میدهد و بار اول جوابش منفی در میآید ولی بنا به توصیه موسسهای که در آن تست داده، چند ماه بعد هم تست میدهد و متوجه میشود که دچار بیماری ایدز شده است: «در این فاصله چهل پنجاه روزه، من با چندین نفر بودم و احتمال اینکه ویروس را بدون آنکه بدانم به آنها هم منتقل کرده باشم هست. این مساله مرا دیوانه میکند.»
نگرانیاش برای دیگران بیشتر از نگرانیاش برای خودش است و با توجه به فعالیت شغلی که انجام میدهد،این خصوصیت اخلاقیاش برایم غیرمنطقی به نظر میآید. ولی برایم علیت این موضوع را باز میکند: «من ازم گذشته و اسیر شدم و به معنای واقعی گند زدم. برای خودم چه نگرانی داشته باشم؟» ساناز زندگیاش را ته خط میبیند و باید به او ثابت کنم که اشتباه میکند. مراکزی که به رایگان مشاوره به بیماران ایدز می دهند را معرفیاش میکنم و درباره کمپینهایی که در این مکانها برگزار میشود برایش توضیح میدهم. با صبر و حوصله گوش میدهد اما در نهایت تیر خلاصی به من میزند: «اینها را میدانم ولی با کاری که در حال حاضر میکنم، نمیخواهم با آنها روبرو شوم.» کاری که ساناز میکند؛ هنوز همان فاحشگی است.
ساناز بعد از اینکه فهمیده بیمار است چندین و چندین بار از او خواسته شده تا به مجموعه بیماران ایدزی بپیوندد. خودش میگوید موسسه بیماریهای مقاربتی هنوز هم پیگیر کارهای اوست ولی او سعی کرده تا خودش را از دست آنها گم و گور کند و تا حدی در این کار موفق بوده است: «در زمان برقراری ارتباط جنسی با یک فرد مبتلا، احتمال درصد بسیار کمی (کمتر از سه درصد) وجود دارد که ویروس به فرد هم منتقل شود. این احتمال در دریافت بیماری از مرد به زن کمتر هم میشود ولی همین یکی دو درصد، زندگیام را سیاه کرد.»
ساناز بعد از اینکه متوجه بیماریاش میشود به بهانه همخانه شدن با یکی از همکاران و مشتری گرفتن در خانه تصمیم به ترک خانه میکند و خودش را مستقل میکند. خودش میگوید میترسیده که بیماری به هر طریقی به آنها هم منتقل شود: «میدانم که ایدز از بشقاب همدیگر غذا خوردن و این چیزها منتقل نمیشود، ولی در هر صورت من واهمه شدیدی داشتم تا مبادا کسی از خانواده کوچک وارد اشتباهی بزرگی که کردم بشود و با من به فعر این چاه فرو برود.»
مدتی کار را رها میکند و با پس اندازش امورات خود را میگذراند تا اینکه به اصرار یکی از مشتریان ثابتش دوباره وارد جریان میشود: «حالا به همه میگویم که ایدز دارم و به همین خاطرهم باید مراقبتهای ایمنی را چندین برابر رعایت کنند. عدهای شرایطم را قبول میکنند و عدهای هم نه.» اینکه چرا با وجود سنگی که به سرش خورده، هنوز به راه درست قدم نگذاشته، علامت سوال بزرگی را روی سرم ایجاد میکند. با مطرح کردنش پی همه چیز را به تنم میمالم و موضوع را با او در میان میگذارم و جوابش را میشنوم:
«بعد از ابتلا به این بیماری،مطمئن بودم که دیگر جایی به من کار نمیدهند مگر دروغ بگویم و بتوانم بروم سر کار. کار من مرا تبدیل به بازیگر خوبی کرده اما هنوز هم نمیتوانم درست دروغ بگویم. الان هم به هیچ کس جز مشتریانم نمیگویم که بیماری ایدز دارم، یک بار در منزل قبلیام یکی از همسایهها فهمیده بود و یکیشان زنگ زده بود ۱۱۰ گزارش داده بود که همسایه ما ایدز دارد، بیایید ببریدش! به همین خاطر مجبور شدم جابجا شوم.»
ساناز البته سعی خود را نکرده تا وارد یک کار آبرومندانه شود و تصور اینکه حالا به خاطر این بیماری نمیتواند هیچ کاری کند، دوباره به این بازی تن داده است. این موضوع را برای او بازگو میکنم و سکوتی تحویلم میدهد که بسیار سنگین است. سکوتی که با یک خداحافظی زیرلبی و صدای قدمهای دور شدنش به اتمام رسید. او در برابر دیدگانم ریزتر و ریزتر شد، همانطور که وجدان در درون قلبش همین مسیر را رفت و ریزتر و ریزتر شد. ساناز بهانههای عجیبی را برای خود سمبل کرده و به کارش ادامه میدهد و غمی که درون چهرهاش وجود دارد منشا مشخصی ندارد. اینکه او برای چه غمگین است با توجه به سبک زندگی که انتخاب کرده میتواند صدها دلیل داشته باشد ولی مهمترین آن بدون شک بیماری ایدز است که ذره ذره او را به کام مرگ فرو میکشاند و او بیشتر از هرکس که فکر میکنم از مرگ میترسد تا مبادا مجبور به دادن تاوان شود.
خودش میگوید نقشهای متفاوتی را در کارش بازی کرده و بنا به تقاضای مشتریانش، در قالب کاراکترهای متعددی فرو رفته تا بتواند آنها را راضی نگهدارد اما هیچکدام از این کاراکترها دختری نیست که خانوادهاش را رها کرده باشد و کارش تا این حد پیرش کرده باشد. این کاراکتر در اسارت سینه ساناز در آمده و کنار قلبی که ریز ریز شده، هر شب گریه میکند.
بیشتر بخوانید:
دلبرکان غمگین شهر من، روسپیهای تهران چه میگویند؟ [بخش اول]
دلبرکان غمگین شهر من، روسپی های تهران چه میگویند؟ [بخش دوم]
دلبرکان غمگین شهر من، روسپی های تهران چه میگویند؟ [بخش سوم]
منتظر قسمت بعد …
چند روز پیش به شوخی دوستم میگفت کاش دختر بود میتونست حداقل خودفروشی کنه
وضعشون چندان مناسب نیست از نظر اقتصادی. متعلق به طبقه ی اجتماعی هستن که تقریبا له شدن. دیگه حتی جدول خیابونم گیر نمیاد بره کلنگ دستش بگیره بکنه. خودش و مادر و پدرش با یه حقوق نهصد هزار تومن بازنشستگی دارن سر میکنن
منم دانشجو و یه زندگی بخور نمیر با کلی قرض و قوله
این حرف دوستم تمام وضعیت و تقریبا پایه و ریشه ی قربانی ها رو توضیح میده. وضع مملکت خرابه. اوضاع اقتصادی خرابه. مردم ندارن. درامد نباشه چیکار باید کرد؟ یه شب نمیشه گرسنه موند امان ادمو میبره. خودم دانشجوام بارها شبا گشنه موندم. دور از خانواده تو خوابگاهم که حتی اجاره این خوابگاه برا من خداتومن پوله
تو اروپا مهد ازادی شما برا پول رابطه داشته باشی جرم کردی و شدیدا برخورد میشه. ایناییم که میبینین رابطه دارن همشون از ته دل و رضایت دو طرفن.
اما نمیدونم کشورمون تو کدوم دسته قرار میگیره. معلوم نیست متعلق به کدوم دنیاییم
سلام
در دردناک بودن این مطلب که شکی نیست
فقط میخواستم بگم احتمال انتقال ایدز از مرد به زن بیشتر از انتقال از زن به مرده برخلاف چیزی که اینجا نوشتین
سلام.خدایا خودتت کمک کن این وضعیت غیر اخلاقی بیشتر از این نشود ومردم شریف ایران با ابرو زندگی کنند واز مسعولین محترم هم خواهش می کنم به موارد پنهان جامعه که نشآت گرفته از فقر وعدم عدالت هست توجهنمایند که فرزندان آینده کشور غنی ایران در رفاه وبدونه استرس زندگی کنند آمین یا ربالعالمین ……
انسان برای زنده موندن هرکاری میکنه. این شرایط برای من هم پیش آمده ،اون موقع آدم ارزشها و زیر پاهاش له میکنه دیگه هیچ چیز مهم تر از خود آدم نیست. این نوع زندگی رو مدیون حکومت هستیم
من فکر میکنم پذیرفته که اینجوریه زندگیش با این فکر اشتباه: قسمت من هز بدنیا آمدن فاحشگی هست بالاخره بمن فاحشگی نکنم یکی دیگه هست ! این یک عادت و سرگرمی شده” . امید به ازدواج و بچه اون و بیشتر به این سمت سوق میده .اما با همه این احوال کاش تمامی فواحش چ مرد چ زن مسائل بهداشتی و رعایت کنم گناه زن اون مرد متاهل چیه که باید نابود بشه. بالاخره هممون تو ی وجب خاک باید بریم کمی وجدان و انسانیت داشته باشبم.