در آستانه سال جدید احتمالا قصد داشته باشید با عیدی های خود خرید کنید و بهتر است در این میان خرید کتاب را نیز فراموش نکنید. این بخش از معرفی کتاب نزدیک به تاریخ رسمی آغاز نمایشگاه کتاب است و در ایام برگزاری این نمایشگاه نیز معرفیهای ویژهای از بازار نشر کتاب خواهیم داشت.
در معرفی کتاب روزیاتو سعی خواهیم کرد که کتابهایی در تمام ژانرها را انتخاب کنیم و تمام سلایق را در بر بگیریم. سعی میکنیم در هر مطلب کتبی در ژانرهای مختلف را انتخاب کنیم و آثاری را که برمیگزینیم به طور موجز معرفی کرده و نوشتهای هم از پدیدآورنده و یا مترجم اثر مربوطه در کنار کتاب خواهیم داشت. باید گفت که فرهنگ کتابخوانی در کشور ما همیشه رتبه پایینی داشته و وضع گرانی کتاب باعث شده که روز به روز کتاب از سبد خرید کالای مردم کمرنگتر بشود. گرانی کاغذ از یک سو مجالی به ناشران نمیدهد تا کتابها را ارزانتر برای مشتریان تهیه کنند و بازار کتاب همانند بسیاری از بازارهای صنایع کشور دچار یک آشوب شده است.
با این حال هنوز هم میتوان با کمی حساب و کتاب به این مساله پی برد که هزینه یک کتاب خوب که شاید ساعتها و روزها در کنار ما باشد و یاد و خاطرهاش تا چندین سال در کنج ذهنمان باشد؛ در خیلی از مواقع برابر با صرف یک وعده غذایی در خارج از منزل است. هنوز هم عده زیادی از کتابخوانان هستند که در این بازار گرانی دنبال آثار خوب میگردند و شاید بهتر است که بگوییم گزیده خرید کردن یکی از مسائل هر کتابخوان امروزی شده است.
چه بهتر که گاهی این وعده غذایی روح را ارج نهیم و تصور نکنیم که بازار اینترنت و شبکههای اجتماعی میتواند برای مطالعه ما کافی باشد.
۱- یادت نرود که نوشته یاسمن خیلی فرد
کیوان کامیاب بعد از پانزده سال دوری از وطن به ایران باز میگردد و با شخصیتهایی روبرو میشود که پیشتر در زندگانی او نقشهایی داشتند. این جمله کوتاه سوژه اصلی کتاب حجیم یادت نرود که است و باید اعتراف کرد که چنین سوژههایی در ذهن تک تک انسانها پیش میآید. خیلی از ما گاهی تصور میکنیم که اگر برویم ناپدید شویم و بعد از ده بیست سال به خانه و کاشانه خود بازگردیم چه اتفاقاتی برای اطرافیانمان رخ داده است. جوانترها به این مسائل فکر میکنند و برخی مسنترها این سوژه را لمس کردهاند.
نویسنده کتاب، یاسمن خلیلی فرد اما خود از نسل جوانی است که موقع نگارش این کتاب سی سال هم نداشته و با نهایت تعجب توانسته یک زندگی از دست رفته را با تمام ریزه کاریها و جزییاتش به تصویر بکشد. او روایت دانای کل را برای کتاب خود برگزیده و به زندگی تک تک اطرافیان کیوان کامیاب و خود کیوان میپردازد و از میانه قصه با یک پیچش ناگهانی و غیر قابل پیشبینی، مسیر داستان را به کلی عوض میکند.
یادت نرود که اولین رمان خلیلی فرد است که به گفته خودش دو باری از سوی ارشاد رد شد و با زحمات و تلاش فراوان توانست به مرحله چاپ برسد. او میگوید این رمان در اصل سوژه یک فیلمنامه بوده ولی امروز که کتاب را میخوانیم خوشحال میشویم که یادت نرود که تبدیل به یک رمان شد چرا که از نظر من تعدد شخصیت در آن میتوانست برای یک اثر سینمایی مشکل ساز باشد (البته سریال خوبی از دل این داستان میتوان ساخت!)
یادت نرود که یک کتاب رمان قصه محور است و خلیلی فرد چندان در تکنیک نویسندگی و فرم تلاش نکرده اما این حرف بدین معنا نیست که نثر و نگارش کتاب مشکل دارد. او نثر روانی را برای رمان خود در نظر گرفته و در عوض قصه عمیقی داخل آن تزریق کرده است. یاسمن خلیلی فرد متن زیر را برای خوانندگان روزیاتو و علاقهمندان به کتاب یادت نرود که نوشته است:
«یادت نرود که … اولین کتاب من است.
طرح و ایده ی نوشتن آن در کلاسهای واحد دانشگاهی مبانی فیلمنامه نویسی به ذهنم رسید. تنها ۱۹ سال داشتم. طرح را که به استادم دادم از آن استقبال کرد و توصیه کرد بیشتر رویش کار کنم و به تدریج به فیلمنامه تبدیلش کنم.هرکس مرا بشناسد میداند علاقه اصلی من همواره سینما بوده است. هنوز هم هدف نهایی ام در زندگی سینماست اما وقتی به سبب برخی خطوط قرمز موانعی بر سر راه ساخت نسخه سینمایی از طرح اولیه ام قرار گرفت تصمیم گرفتم این ایده و طرح را به یک داستان بلند تبدیل کنم.
تبدیل یک طرح سینمایی به یک داستان بلند کار راحتی نیست خصوصاً برای آدمی کم تجربه. روزهای نگارش «یادت نرود که …» تلخ و شیرین بود. سخت و آسان. داستان من لحن غم انگیزی دارد. آدم هایش مثل همه ی آدم های دیگر با مشکلاتی دست و پنجه نرم می کنند و کنش و واکنش هایشان، برای منی که باید شخصیت هایشان را طراحی می کردم و شناسنامه شان را خودم صادر، بسیار دشوار بود. در عین حال تحقق یافتن رویاهای انسان به واقعیت همیشه شیرین است؛ شیرین و جذاب. وقتی این رویابافی همیشه خلق جهانی باشد که پیش تر وجود نداشته است و قرار است خودت همه چیزش را بنا کنی قطعاً دستیابی به آن شیرین تر و جالب تر است.
نام اولیه ی «یادت نرود که …»، «زمستان ابدی» بود. این نام را از آن جهت بسیار دوست داشتم که بار معنایی قوی ای داشت. بسیار تداعی گر فضای درونی داستان بود.
نگرفتن مجوز ارشاد، شاید بدترین اتفاقی باشد که برای یک نویسنده ی داستان اولی رخ می دهد. علاوه بر حال خرابی که آدم را به خود دچار می کند، احساس می کنی از همه ی دنیا عقب افتاده ای، فکر می کنی حالا کلی درها که قرار بود به رویت گشوده شوند دیگر بسته می مانند. بعد که کتاب و کتابهای نویسنده چاپ می شوند هرقدر هم که موفق از آب دربیایند به این تصور خواهی خندید. نویسندگی قرار نیست درهای زیادی را برای نویسنده بگشاید. باید روی زمین ایستاد، روی ابرها نمی توان درباره نویسندگی بیانیه صادر کرد. نویسندگی دست کم برای شخص من به رغم موفقیت های کتابهایم بیش از هر چیز ارضای یک حس درونی بوده است. نوعی آرامش درونی که حاصل خلق داستان است.
در سال ۹۳ در کمال ناامیدی، «زمستان ابدی» را تغییر نام دادم و با عنوان جدید «یادت نرود که …» به ارشاد فرستادم. «یادت نرود که …» از آن دسته نام های مدرن است. از آن عنوان های جدیدتر و غیرکلاسیک تر که البته کاملا هم برگرفته از فضای درونی قصه ی من است؛ مضمون اصلی داستان من گذشته و خاطرات و مرور آنهاست و به نظرم این عنوان جدید می توانست آن فضاسازی را به درستی تعریف کند.
مرداد ۹۳، در حالی که از خیر مجوز گرفتن کتابم گذشته بودم و در حال نوشتن داستانی دیگر بودم به من خبر دادند که «یادت نرود که …» مجوز گرفته است. طبیعتاً خبر خوشحال کننده ای بود. پروسه ی چاپ کتاب در نشرهای شلوغی مثل «چشمه» همیشه بیشتر از نشرهای معمولی تر طول می کشد و این شد که آبان ۹۴، «یادت نرود که …» منتشر شد و در حال حاضر چاپ هفتمش هم تمام شده و به زودی به چاپ هشتم می رسد.
شخصیت های اصلی این رمان میانسال اند و وقتی کتابم چاپ شد من تنها ۲۴ سال داشتم. بسیاری از مخاطبان کتابم، حدس می زدند زنی ۴۰-۵۰ ساله باشم و وقتی صفحه مجازی ام را می دیدند یا خودم را در مناسبتی، مراسمی، رونمایی و جشن امضایی بسیار تعجب می کردند.
«یادت نرود که …» با تمام تلخ و شیرین هایش، با تمام سختی هایی که برایش کشیدم همچون فرزند اولی ست که همیشه دوستش خواهم داشت. حتی اگر سالها بگذرد و کتابهای بهتری بنویسم.»
۲- شانتارام نوشته دیوید گریگوری رابرتز
خواندن رمان شانتارام در این دور و زمانه کار هرکسی نیست،همانطور که نوشتنش و ترجمه کردنش هم کار هر شخصی نیست. با رمانی بیش از هزار صفحه روبرو هستیم که در سه مجلد به طبع چاپ رسیده است و نویسنده آن هم ناشناس است! ریسک ترجمه و چاپ چنین کتابی در اوضاع بازار نشر فعلی کشور بسیار بالاست اما در نهایت باید گفت که خریدن این ریسک به جان ناشر و مترجم، باعث شده که خوانندگان ایرانی با یکی از بزرگترین رمانهای چند سال اخیر آشنا شود.
داستان شانتارام بر اساس زندگی واقعی دیوید گریگوری رابرتز است، مردی که به معنای تام زندگیاش یک پا فیلم سینمایی بوده و اگر سیر زندگانی خود را به رشته تحریر در نمیآرود، خیانت بزرگی به خود و بشریت کرده بود! دیوید فراری از زندان بوده و وارد دنیای زیرین گانگستری هندوستان میشود و در جهان زیرزمینی عجیب و پر از رمز و راز این کشور مدتها زندگی میکند. کتاب او تبلور کاملی از هندوستان است و از بالاترین نقاط فرهنگی این کشور تا فرومایهترین و پستترین مکانها و آداب این کشور را به تصویر میکشد. شانتارام بخشهایی از هند را نشانمان میدهد که کمتر در بالیوود دیدهایم و با حالت اتوبیوگرافی خود، یک داستان واقعی از کشوری پر از عجایب را به مخاطب تحویل میدهد.
دیوید گریگوری رابرتز از پس نوشتن زندگینامه خود به خوبی برآمده و قصهای که به شریانهای این شرح حال نویسی اضافه کرده، لحن مناسب و روایتی قوی دارد و حوصله سر بر نیست. او با اینکه به عنوان نویسندهای پرکار شناخته نمیشود و شانتارام اولین و تنها کتابش به شمار میرود اما توانسته قدرت نویسندگی خود را ثابت کند و ضرباهنگی بسیار مناسب برای رمان طولانی خود خلق کند تا خواننده را همراه با زندگی اسرار آمیز خود به دنبال خویش بکشاند.
شانتارام رمان کمتر دیده شدهای در بازار نشر کشور است که با ترجمه روان و عالی سولماز بهگام همراه بوده و خوشبختانه حتی یک سطر از کتاب نیز دچار ممیزی و حذف نشده است. در شانتارام با اثری روبرو هستیم که علی رغم بزرگی، در آن گم نمیشوید و دست در دست نویسنده قهار آن (که در حقیقت قهرمان داستان نیز به شمار میرود) در کوچه پس کوچههای هندوستان قدم میزنید. با او خوشحال میشوید و میترسید و گریه میکنید و از تعجب شاخ در میآورید.
مترجم این اثر برای خوانندگان روزیاتو و علاقهمندان به کتاب متن زیر را در اختیار ما قرار داده است:
«با اینکه بسیاری شانتارام را یک سفرنامه میپندارند اما این اثر فراتر از یک خودنگاری در باب تجربیات پُر فراز و نشیب سفر است. شانتارام، روایتی است صادقانه از زبان فردی که در پاسخ به انتخابهای فردی خویش دست به بختآزمایی با زندگیاَش میزند. آزمودن بخت برای رسیدن به فردایی بهتر. این اثر بر اساس زندگی واقعی دیوید گریگوری رابرتز، از زبان او و به قلمش خودش نوشته شده است. در زندگی واقعی، او از دیوارهای بلند یک زندان فوق امنیتی بالا میرود، خود را به آن سوی حصارها میرساند و میگریزد اما زندان واقعی او چیزی نیست جز نفسش زیرا که مدام وی را در وضعیتی دوگانه و پرچالش میاندازد و او هر بار ناگزیر به انتخابی دیگر است. شاید بتوان گفت که زندانی که او از دیوارش بالا رفت و گریخت و پایش را به هندوستان کشاند، مصداقی باشد از زندانی که نفس برای آدمی عَلَم کرده و هر روز با توقعات اشتباه، باورهای پوچ و افکار مسموم، برج و بارویش را پیرامون آدمی مستحکمتر و بلندتر بنا مینهد. زندان نفس آدمی، همان چیزی است که هر کدام از ما را از آزمودن خودِ حقیقیمان و رسیدن به آرزوهای برحقمان دورتر میکند تا جایی که همه، همان باورها و افکاری را از آنِ خود میدانیم که نفسمان، این زندانبان قهّار برایمان بنا کرده است.
اگر شخصیت اول این روایت بیمانند را مصداقی از روح آدمی فرض کنیم، باید بگویم روح هربار که او به گمانش به آزادی رسیده و از بند باید و نباید آن رها شده، در دم مرتکب بزرگترین اشتباه میشود چرا که ماجرای نفس بیتردید این نیست که آدمی دیگر با هیچ چالشی مواجه نشود و پس از رهاشدن از بند نفس خویش به زندگی بیدغدغه و سرشار از آرامشی دست مییابد. اما اگر بنا را بر این بگذاریم که همچون دانای کلّ این اثر هر بار معضلی جدید و کارزاری نو بر سر راه رستگار زیستن آدمی، خود نشان میدهد، درست آن است که هر چالشی را با آغوش باز پذیرا بود بیآنکه در تلاش برای گریختن از آن کوشید. فرار هرگز نتیجۀ درستی در اختیار انسان نگذاشته و حتی راوی اصلی این اثر پس از گذشت پانزده سال از فرارش از زندان تصمیم میگیرد تا خود را به مقامات بینالمللی معرفی نماید و مجازات جرمش را که سرقت مسلحانه بوده پذیرا شود و تنها آن زمان که دوباره پس از سالها به زندان بازمیگردد دست به قلم میشود تا خاطرات سالها گریختن خود را مکتوب نماید. درواقعیت او پس از فرار از زندان، کاملاً اتفاقی پایش به هندوستان میرسد و قصدش این بوده تا پس از چند روز گشت و سیاحت در این سرزمین عجایب به آلمان برود اما پس از ده سال، از همان خاک خودش را به مقامات بینالمللی معرفی میکند تا دوباره به زیر سقف بتونی زندان بازگردد و حسابش را با خودش، پیرامونش و جهان درونش تسویه کند زیرا که طیّ سالهای اقامتش در هندوستان به اهمیت مفاهیمی پی میبرد که پیشتر در نظرش محلی از توجه برایش نداشتند.
هندوستان و افغانستان که دستمایههای مکانی اصلی این اثر برای پردازش وقایع هستند هر دو در بطن خود نمادی از معنویت نهفته دارند. شاید اگر او به جای هندوستان به آلمان یا انگلستان میرفت هیچیک از این رخدادها برایش اتفاق نمیافتاد و او به تحول محض معنوی نائل نمیشد. از اینرو به گمانم دستمایۀ مهم دیگر این اثر، معنویات است. به ضرس قاطع باید گفت برای گریختن از نفس و رهایی از شرارتی که میتواند به ما القا کند بایستی به معنویات دیگرگونه بذل توجه کرد. این مهم به وسیلۀ اراده، اهتمام و استمرار میسّر میشود و البته توجه به نشانههایی که هر روز از جهان پیرامون به ما القا میشود. در سایۀ یک نگرش معنوی و غیرزمینی است که میتوان بر غم، درد، خشم و حتی سایر کیفیتهای بشری که ناگزیر در مسیر حیات ما ریشه دواندهاند فائق آمد.»
۳- مردمک های قرمز نوشته جیران ماهتابی
جیران ماهتابی دختری است از ایل و تبار ترکمن و خودش هم در گنبدکاووس زندگی میکند. او جوانی است ۲۷ ساله که کتاب خود را در سال گذشته بعد از زنگ زدن به ۱۴۲ ناشر توانست چاپ کند چرا که ناشرین کشور به فروش اولین کتاب فانتزی-ترسناک بومی او اعتماد نداشتند. نشر موج که سابقه خوبی در چاپ فانتزیهای بومی دارد و سلیقه جالب توجهی هم دارد، به کتاب روی خوش نشان میدهد و آن را منتشر میکند و حالا بعد از انتشار کتاب میتوان گفت که تمامی ناشرین قبلی، عملا اشتباه بزرگی را مرتکب شدهاند.
مردمکهای قرمز کتاب بی نقصی نیست و مشکلات ریز و درشتی دارد. حتی میتوان در برخی صفحات به نحوه سطحی نگارش جیران ماهتابی خرده گرفت که اصول اولیه نگارش هم در آن رعایت نشده اما این بخشها قسمت کوچکی از کتاب حجیم او را شکل میدهند و به اصطلاح گاف یا همان اشتباه سهوی به شمار میآیند. بن مایه داستان کتاب به خودی خود جذاب است و از آنجا که با یک فانتزی-ترسناک بومی روبرو هستیم؛ میتوان شجات جیران ماهتابی را برای نگارش چنین اثری ستود.
کتابهای نسل جوان امروزی به دو دسته تقسیم میشوند، یا تاثیر گرفته از نویسندگان خارجی همچون کافکا و آلبرکامو، آثاری به شدت غمگین با مضامین فلسفی هستند (که البته مخاطب خاص خودش را دارند) و یا کتابهایی بسیار سطحی از یک رابطه عاشقانه هستند. دسته دوم کتابها به وفور در بازار نشر الکترونیک و چاپی سر و کلهشان پیدا شده و آنقدر نگارش نازل و محتوای تکراری دارند که باید به حال برخی از آنها گریست. جیران ماهتابی اما در این میان مسیری دیگر را انتخاب کرده و تصمیم گرفته داستانها و افسانههای ترکمن را با سوژهای که در ذهن داشته ترکیب کند و نتیجه کار را یک اثر ترسناک-فانتزی بومی شسته رفته تحویل مخاطب دهد.
او از قصههای مادربزرگان ترکمن و افسانههایی چون زهره طاهر، شاه صنم غریب الهام گرفته و مضمون اروپایی خون آشام را نیز وارد داستانش کرده و حاصل کار را معجونی عجیب و غریب کرده که بر خلاف ترکیب نامانوسش، طعم خوبی دارد. مردمکهای قرمز داستان دختری ساکن گنبد کاووس است که معشوقش خون آشام است، این سوژه شاید مخاطب فانتزی دوست را یاد سری کتاب گرگ و میش بیندازد، ولی باید گفت که روند داستان کتاب کاملا متفاوت از این سری پیش میرود و داستان رفته رفته اصالت بیشتری پیدا میکند. بخشی از کتاب را در قسمت زیر بخوانید:
«خم شد و محتوای مشک را درون دهان جرن خالی کرد. خون بود! جرن تهوع داشت و سعی کرد مانع شود اما نمیتوانست از خوردن اجتناب کند. باید نفس می کشید و آن را فرو داد. نمیتوانست باور کند چیزی با چنین قدرتی بتواند دردهایش را تسکین دهد انگار آبی روی آتش ریخته باشند. تمام بدنش تمنای آن مایع غلیظ و لذتبخش را داشت. خون آشام مشک را از دهان او دور کرد و دوباره درد به وجودش حمله ور شد.»
جیران ماهتابی آینده خوبی در زمینه نوشتن کتابهای فانتزی خواهد داشت و عنصر ترس را با اینکه نتوانسته آنچنان که باید در میان جملاتش به تصویر بکشد اما از خوانش نثر او این برمیآید که با نویسندهای آگاه و مسلط به قصه گویی روبرو هستیم. او متن زیر را برای علاقهمندان کتاب و خوانندگان روزیاتو نوشته است:
«از بچگی همیشه کتاب خواندن برایم مهمتر از همه چیز بود. مهمتر از بازی کردن، کارتون دیدن، مهمانی رفتن و حتی درس خواندن!همیشه دغدغه نوشتن یا اینکه آیا می توانم بنویسم را در ذهنم داشتم. ایده مردمک های قرمز وقتی به ذهنم رسید که دیگر از کارهای نیمه کاره داستان های پرداخت نشده و دفترهای نیمه پر شده اتاقم خسته شده بودم. هیچ کدام از آنها پایان نداشتند و یا شاید تا آن زمان من خودم را قبول نداشتم. تا الان هر کتاب و یا فیلمی که از خون آشام ها خوانده و یا دیده بودم تابع یک سری قوانین خاص بودند که بیشتر آنها بعد از کتاب دراکولای برام استوکر روند سنتی پیدا کرده بود و همه از همان قوانین پیروی میکردند.
دوست داشتم دنیای خودم را داشته باشم. با قوانین و تازگی هایی که خودم خلق کردم کتابی بنویسم اما کمی در مورد بازخوردها نگران بودم. تعدادی از مخاطبان گفته بودند که مردمک های قرمز مانند دیگر کتاب های خون آشامی است و تازگی ندارد اما خوب باید در نظر بگیریم که یک چیز در همه خون آشام ها برابر است و آن هم این است که آنها خون می خورند! این بارزترین مشخصه آنهاست، نمیتوانم بگویم که روزی روزگاری خونآشامی زندگی می کرد که شیر میخورد! اما تعداد مخاطبینی که نکته بین بودند کم نبود و از تغییر قوانین و ایجاد ابعاد تازه استقبال کردند.
شخصیت کتاب دختر ترکمنی است که در زمان حکومت نادر شاه در ترکمن صحرا زندگی می کرد اما در شب نامزدی اش توسط چند خون آشام روس تبدیل به خون آشام شده و نامزدش کشته می شود. او اکنون با عمر طولانی و قدرت های جادویی در ترکمن صحرا از قلمرو خود محافظت میکند. او که سه قرن سوگ مرگ عشقش را در سینه دارد ناگهان عکس او را در گوشی دیگری از جهان دیده و زندگی اش دگرگون می شود.»
همش رمانه که!