در این هفته از برنامه «کافه آپارات» با مجریگری فریدون جیرانی، سوسن پرور به عنوان مهمان برنامه حضور داشت. در ابتدای برنامه، جیرانی به تعریف و تمجید از ایفای نقش سوسن پرور در فیلم «بوتاکس» می پردازد و بعد از او می خواهد که به گذشته فلاش بک بزند و از دوران تئاترهای دانشجویی اش بگوید.
سوسن پرور در بخشی از گفتگویش با جیرانی خاطره ای را تعریف می کند از زمانی که در اختتامیه جشنواره فجر، در تالار وحدت مردی که مسئول سازماندهی مدعوین بوده با لحنی تحقیرآمیز رو به افرادی که داخل می شدند، می گفته: «شهرستانی ها بالکن!» پرور تعریف می کند که شنیدن این جمله با این لحن باعث حس تحقیر برای او شده و دلش شکسته. او با خنده می گوید: «مرد را صدا کردم و به او گفتم “امروز شما من را با این لحن داری به بالکن می فرستی! من روزی می آیم اینجا در حالی که بلیط جایگاه در دست دارم! ببینم آن روز با من چطور برخورد می کنی!»
او ادامه می دهد که آن روز او به بالکن تالار وحدت می رود اما گریه امانش نمی دهد و بعد از اندکی سالن را ترک می کند.
پرور می گوید مدتی بعد با یک نمایش تک پرسوناژ که نویسندگی و کارگردانی آن را به عهده داشته، به جشنواره فجر می رسد و در اختتامیه بلیط جایگاه در دستش بوده. او با خنده می گوید که در تالار وحدت دنبال آن مرد گشته ولی پیدایش نکرده.
او می گوید همواره باید تلاش می کرده تا «مهر شهرستانی بودن را از پیشانی اش پاک کند» و این بارِ گرانی بوده که همواره مجبور به تحملش بوده است.
سپس پرور از تست بازیگری ای می گوید که کارگردانش به خاطر این که فهمیده او شهرستانی است، برعکس تست بقیه بازیگران دوربین هندی کمی را که بازی ها را ضبط می کرده، خاموش کرده و بعد از این که وی از دلیل این موضوع از کارگردان پرسیده، کارگردان به او گفته: «به تو چه؟! اونی که من دلم بخواد ضبط می شه، اونی که دلم نخواد ضبط نمی شه!»
سوسن پرور می گوید زندگی وی پر است از چنین نمونه هایی. او می گوید تحقیرهایی را در زندگی تجربه کرده که به خاطر آن ها با کوچک ترین تبعیضی دلش به درد می آید.
با تمام این ها اما سوسن پرور از همه ی این اتفاقات پلی زده به موفقیت و از سن تئاترهای کوچک شهر اراک خودش را به پرده های بزرگ سالن های سینماها رسانده است.
بیشتر بخوانید:
فرهنگ
اموزش
اخلاق
معیارهای تربیتی
سقوط کامل جامعه و ملت و کشور
روزی که رفتم از تهران یه عصر زیبای شهریور بود.
وقتی میرفتم یه ادمی بودم برگشتم یک ادم دیگه.
به خود منم این جمله رو بارها گفتن. و همیشه تعجب میکردم دهاتی شهرستانی روستایی چرا بده؟
اما وقتی رفتم هلند، و buddy منو برد تو یه جلسه ی دانشجوهای بین المللی، همدیگه رو معرفی کردیم. تنها من از ایران بودم. بقیه هند المان ایتالیا فرانسه اایالات متحده کانادا چین ژاپن کنیا پاکستان استرالیا افغانستان پرتغال بلژیک و و و.
یه نقشه اوردن. با پونز.
رو محل سکونتمون پونز میزدیم. هیچوقت تهران زندگی نکردم فقط دانشجو بودم. نوبت من رسید پونز رو زدم جایی که روستای پدریمه.
چرا؟
قبل این دو دل بودم بگم تهران یا روستای پدری. قبل من ۱۲ نفری پونز زده بودن. و هیچکدوم مثلا از شهرهای بزرگ و شناخته شده نبودن. هیچکی از سیدنی نبود و اصلا براش اهمیتی نداشت سیدنی. از یه ناکجا اباد استرالیا بود که حتی اسمشو یادم نیست. و پدرش کشاورز بود. و وقتی از خودش حرف میزد، از محل زندگیش حرف میزد، هیچ خجالتی نداشت. با خوشحالی بدونه هیچ شرمی میگفت از یه شهرکی با چند هزار جمعیت اومده هلند. هیچ خجالتی نداشت وقتی میگفت رو زمین کشاورزی کمک پدرش میکرده. هیچ شرمی نداشت بگه مادرش گوسفند داشت و شیر گوسفند میدوشید پنیر درست میکرد.
از ژاپن بود. میخندید و تعریف میکرد. میگفت از یه روستای چند صد نفره اومده. بدونه هیچ شرمی میگفت پدرش با تراکتور جاده ها رو تو زمستان برفروبی میکنه و باقی سال یا زباله ها رو جمع میکنه یا چمن کوتاه میکنه. چون کارگر شهرداری بود.
از چین بود کشاورز . برنج میکارن. مرغ پرورش میدن. فکر میکنم این دانشجو از فرهنگ و جامعه ایی شبیه ما اومده. معذب بود.
از کنیا اومده. با افتخار میگفت روستا نشینه. وقتی دانشگاه پایتخت کشورشون قبول میشه همه روستا میان تبریک بگن. با لهجه ی خاص خودش میگفت روستاشون حتی جاده نداره و حتی نمیدونه کجای نقشه هست چون هیچ جاده ایی به روستاشون نبود و نمیتونست پیدا کنه.
از افغانستان بود. به فارسی بعدا سلام علیک کردیم. تهران دانشگاه رفته بود. بعد رفته بود افغانستان بورسیه گرفته و اومده بود هلند. چنان با اشتیاق حرف میزد از روستاشون. و چنان از کار در کارگاه کفش در تهران حرف میزد. انگار این شغل ها برترین شغل های دنیا هستند.
از کانادا بود. از یه شهر چندصد هزار نفری. کشاورز. ذرت میکارن و گاوداری دارن. میگفت درسهایش تمام شود ۱ سال کار میکند ۱ سال میخواهد با دوچرخه دور دنیا بگردد. چنین ارزوی زیبایی. چه ساده. چه مردمانی که با چنین ارزوی ساده ایی زندگی میکنند.
از ایتالیا بود از یک شهرک چند صد نفری. انگور میکارن پدر مادرش و با انگور از اون نوشیدنی درست میکنن درست میکنن. یه بیماری داشت که خوب حرف نمیزنی. اما همه صبور. بدونه مسخره کردن.
تهران، ایران اما.
کودکی مو به یاد دارم. روستای پدری. تابستان هایی که صبح زود میرفتم تا به الاغ حاجی برسم. تا برم سر زمینش و هویج از زمین در بیاریم. هویجها رسیده بودن. حاجی صبر نمیکرد. ۱ دقیقه دیر میرسیدی با الاغش میرفت. صبر نمیکرد. چندبار دویم اما حتی وای نمیستاد.
ما گندم میکاشتیم و گندم رو نمیشد خورد. نمیشد با دست دونه دونه در اورد و باهاش بازی کرد.
اولین بار ساکن شهر شدم وقتی که دانشگاه دولتی استانمون قبول شدم.
عجیب بود. میگفتن روستایی. دهاتی. مسخره دونستن روستایی و دهاتی رو تجربه کردم. بین مرکز استان نشینی و روستا نشینی مرز وجود داشت. یک مرز زشت که بالای اون ادم خوب هست. اگر پایین این مرز باشی بهت میگن ادم بد.
تهران اولین بار ساکن شدم. خیابان کارگر بود. ساکنین اونجا همین مرز رو داشتن. و ایندفعه اون مرکز استان نشین هم پایین مرز حساب میشد و ساکنین تهران اونو ادم بدی میدونستن.
وقتی اون عصر تابستونی رفتم، دلهره داشتم. رسیدم دلهره داشتم. اما هفته ی اول همه ی دلهره ها تموم شد.
دیدم در غرب مرز ندارن. این مرزها رو ندارن.
حتی کشورهای همسایه این مرزها رو ندارن. مردم این کشورها اجازه ندادن چنین مرزهایی ایجاد بشه.
مردم خودشون جلوی این مرزهای زشت رو گرفتن.
کشور من اما فرق میکنه. در کشور من مردم هستن این مرزها رو ایجاد میکنن. برای ایجاد حس برتری خواهی. برای گوشزد کردن اینکه برتر هستن. مردم من اینقدر با این زشتی خو گرفتن که نیاز به وجود مردمی انور مرز دارند تا برتری خود را داد بزنند. و این ملت با دستان خودش این مرز را تعیین میکند. مرز بین شهری روستایی و پایتخت نشین و شهرستانی و این مردم انقدر در این منجلاب فرو رفته اند که پایین شهر بالا شهر ایجاد کرده اند.
این منجلاب کثیف و زشت انقدر بزرگ شده که مرز بین محله های یک قسمت از شهر گذاشته اند. دو کوچه ی اینور محل خوب هست و مردمی که انجا زندگی کنن برتر و بهتر از ان دو کوچه ی انور محل هستند.
مردم من برای ۴ کوچه در یک محل نیز مرز درست کرده . تا بدین گونه زشتی های خود را فریاد بزنند.
همون کاست هند .
ممنون چقدر زیبا نوشتین