تقریباً دو سال از انتشار آخرین اپیزود سریال بازی تاج و تخت (Game of Thrones) می گذرد. برای برخی زخم پایان این سریال هنوز هم قابل احساس است اما در شرایطی که خاندان اژدها (House of the Dragon) در ماه آگوست سال جاری منتشر خواهد شد، طرفداران دنیای بازی تاج و تخت برای شیرجه زدن دوباره در وستروس آماده می شوند. بخشی زیادی از دلیل اینکه سریال بازی تاج و تخت بد به پایان رسیده به این واقعیت باز می گردد که نسخه سریالی از نسخه کتابی پیشی گرفته بود و خالقان سریال دیگر منبعی برای الهام گرفته و استفاده نداشتند. دیوید بنیاف و دی بی وایز از اقتباس از منابعی بسیار غنی، قوی و خیره کننده به یکباره به استنتاج از یکی از پیچیده ترین و عمیق ترین داستان های فانتزی تاریخ ادبیات رسیدند.
دلیلی وجود دارد که جرج آر آر مارتین هنوز هم ششمین رمان این مجموعه (یک دهه پس از شروع نسخه سریالی) را هنوز منتشر نکرده است. بدین ترتیب حتی با داشتن کمک مارتین نیز قابل درک است که شورانرهای سریال انتخاب های بحث برانگیز و اشتباهی انجام داده باشند، با توجه به دشواری هایی که در ارتباط دادن و جمع و جور کردن چنین داستان گسترده ای وجود دارد. چیزی که نابخشودنی است، تصمیم بدون توجیه آن ها برای قصابی کردن بسیاری از شخصیت های دوست داشتنی و قوی داستان و تبدیل کردن آن ها به شخصیت هایی بسیار فرعی و سرسری است. در ابتدا اعمال و انگیزه های این شخصیت ها نقش مهمی در داستان دارد اما در فصول پایانی عکس این عمل رخ می دهد. در ادامه این مطلب می خواهیم شما را با شخصیت های جذاب و مهمی در سریال بازی تاج و تخت آشنا کنیم که به شکل باورنکردنی به هدر رفتند.
۱۰- سندور کلیگین
این اتفاق زمانی رخ می دهد که نویسندگان بیش از حد به صحبت های کاربران در شبکه های مجازی و اینترنت گوش می دهند. رویارویی برادران کلیگین که از آن با عنوان Clegane-bowl یاد می شد به مهم ترین اتفاق داستان سریال بازی تاج و تخت در فصل هشتم و نهایی تبدیل شده بود. سندور «سگ شکاری» کلیگین یکی از محبوب ترین شخصیت های سریال بود. او به عنوان مزدور ترشرو و بدبین لنیسترها در داستان آغاز به کار کرد که نسبت به خشونت و مرگ بسیار بی تفاوت بود و اکثر دستورها را بدون لحاظ کردن دیدگاه های شخصی به انجام می رساند. در واقع، در ابتدا به نظر می رسید که او ایدئولوژی یا قطب نمای اخلاقی قوی ندارد اما ذاتاً انسان بیرحم و بی وجدانی هم نبود. در حالی که سریال به بررسی شخصیت سندور کلیگین می پرداخت، واضح بود که او علاقه زیادی به اربابان خود ندارد و بدون شک بیرحمی شیطانی آن ها را نیز نداشت.
البته که او پسر قصاب را در فصل اول داستان کشت اما او مردی با اخلاق پیچیده بود: شرایط او بسیار شبیه شرایط جیمی بود. او شخصیتی است که دلایلی برای متنفر شدن از او داریم اما با گذشت زمان چاره ای نداریم جز اینکه با او همدردی کنیم. زمانی که کلیگین به جافری می گوید که برود گم شود، دل همه ما را بدست می آورد. حتی زمانی که نویسندگی داستان در فصل هفتم در حال ورود به مسیری فاجعه بار بود نیز کلیگین هنوز برخی از بهترین لحظات سریال را به ما می دهد، به ویژه درگیری های لفظی اش با تورموند. اما با توجه به اینکه نویسندگان همیشه می خواستند انتظارات مخاطبان را دور بزنند، می توانستند به پایان متفاوتی برای شخصیت سک شکاری برسند، که از سرنوشت بسیار مورد انتظار درگیری کلیگین ها بهتر و جذاب تر می بود.
۹- پادشاه شب
بعد از حدود ده سال فکر کردن در مورد ماهیت شیطانی و رازآلود وایت واکرها، چه چیزی نصیبمان شد؟ هیچ توضیحی در مورد منشأ آن ها، هیچ توضیحی در مورد انگیزه هایشان و تقریباً یک پایان کاملاً ناخوشایند و مأیوس کننده از سلطه وحشت آن ها. در کتاب های مارتین خبری از پادشاه شب نیست. وایت واکرها رهبر ندارند اما برای نسخه سریالی قابل درک است که یک نماینده همه جا حاضر شیطان صفت داشته باشد که تمام وحشتی که شخصیت ها با آن روبرو می شوند را ایجاد کند. همچنین ایده خوبی بود که شخصیت منفی بزرگی خلق کرد تا جان اسنو به عنوان قهرمان داستان با او روبرو شود. همه ما توافق داریم که پایان شخصیت پادشاه شب فاجعه بود اما لازم نبود چنین باشد. نویسندگان در کتاب های مارتین چیزهای بسیاری داشتند تا بتوانند دستکم کمی ما را با پیشینه این شخصیت آشنا سازند.
در کتاب های مارتین شخصیتی به نام Night’s King وجود دارد که هزاران سال قبل از وقوع داستان سریال وجود داشته است. بر اساس افسانه ها، او فرمانده ارشد نگهبانان شب بوده و تعدادی نوزاد را قربانی کرده، با یک وایت واکر مونث ازدواج کرده و جنایات هولناکی علیه مردمان شمال دیوار مرتکب شده است. در نهایت استارک ها و وحشی ها او را از قدرت به زیر می کشند. اما این احتمال نیز وجود دارد که این شخصیت از استارک ها بوده و بچه وایت واکر او جان سالم به در برده باشد. مارتین به ارتباط بین پادشاه شب و پادشاه نگهبانان شب اشاراتی داشته است اما هیچ یک از این جزییات توسط نویسندگان سریال بازی تاج و تخت استفاده نشد و بسیاری علت آن را برنامه ریزی برای ساخت اسپین آفی به نام Bloodmoon دانسته اند.
۸- آریا استارک
آریا یک گرگینه سرسخت کوچولو در داستان بازی تاج و تخت بود. تمایل ذاتی او به دوری از رفتارها و علایق زنانه باعث شد که شخصیتی جذاب در دنیایی پر از نقش های جنسیتی کلیشه ای باشد. البته شخصیت های زن قوی دیگری در سریال داشتیم- سرسی و ملکه ثورن که نباید سر به سرشان می گذاشتید- اما آن ها در محدودیت های نقشی زنانه در دربار عمل می کردند و برای رسیدن به خواسته هایشان دست به دسیسه و نقشه کشیدن می زدند به جای اینکه از قدرت و نیروی بدنی خود در عمل استفاده کنند. در آن سوی این سکه برین اهل تارث و یارا گریجوی را داشتیم که در وستروس شخصیت های مونث مطرود و نامتجانسی بودند. آریا نیز از همین شخصیت ها بود. او زنجیرهای جامعه مردسالار را پاره کرده و از بانویی در دربار به نیرویی حاکم در جایگاه خاص خود تبدیل شد.
از آنجایی که وی در دوران حضور در خانه نامیراها به شخصیتی فرعی تبدیل شد، ضروری بود که نقش مهم تری در ادامه سریال به او داده شود اما کشتن پادشاه شب؟ اصلاً قابل درک نیست و این اتفاق به یکباره و به شکلی غیرمنتظره رخ داد. هیچ چیزی در سریال رخ نداده بود که ما را متقاعد کند همه چیز برای چنین لحظه ای برنامه ریزی شده است. دور زدن انتظارات یک چیز است اما دور انداختن هفت فصل زمینه چینی به خاطر غافلگیر کردن مخاطبان خیلی بی مزه و ناخوشایند بود. آریا باید نقش مهمی در سقوط خاندان لنیستر می داشت زیرا تمام داستان او برای چنین پایان زمینه چینی شده بود. در واقع دلیل آموزش دیدن او نزد مردان بی چهره و ارجاع های متوالی به فهرست مرگش همین بود.
۷- پیتر «انگشت کوچیکه» بیلیش
تغییر در تحسین نسبت به سریال بازی تاج و تخت با تغییر دراماتیک در حال و هوا و فضای فصول آخر سریال همراه بود. صحبت در مورد اژدهایان، زامبی های یخی یا حتی خشونت و صحنه های جنسی سریال نبود که ما را شیفته این داستان کرده بود- اگر چه این روایت ها کمک کننده بودند- بلکه این طرح ریزی و دسیسه های سیاسی و روایت هوشمندانه داستان بود که همه چیز را برای مخاطب جذاب کرده بود. در حدود فصل پنجم بود که حفره های داستانی شروع به نمایان شدن کردند و با فرا رسیدن فصل ششم این حفره های داستانی چنان وسیع شد بودند که حتی اژدهای یخی نیز نمی توانست آن ها را پنهان کند. نویسندگی هوشمندانه راه را برای مناظر کامپیوتری و خدمت رسانی به مخاطبان تنبل فراهم کرد.
لیتل فینگر یکی از اصلی ترین دسیسه چین های داستان بود. یک روش برای تفسیر کتاب های مارتین این است که درگیری مرکزی داستان در مورد روابط بین لیتل فینگر و لرد واریس است. در شرایطی که نویسندگان دیگری منبعی برای اتکا نداشتند (یا از منبع اصلی فاصله گرفتند) ادامه سرنوشت شخصیت ها به بن بست رسیده بود. وقتی داستان شخصیتی دیگر مانع یا اثری بر روایت کلی داستان ندارد، چطور هفت فصل شخصیت پردازی او را به یک نتیجه نهایی می رسانید؟ ظاهراً راهی وجود ندارد. نویسندگان تصمیم گرفتند یک درگیری اجباری بین آریا و سانسا ایجاد کنند تا آخرین لحظه باشکوه لیتل فینگر را خلق کنند. اما آخرین نقشه و دسیسه لیتل فینگر نیز مانند آخرین سکانسش در سریال بسیار ضعیف و شکست خورده بود.
۶- جیمی لنیستر
اگر چه داستان جیمی بعد از عملیات نجات غیرمنطقی اش در دورن رو به افول گذاشت، سرنوشت این شخصیت هنوز هم از جذاب ترین ها بود. او کسی بود که درگیری بین لنیسترها و استارک ها را موجب شد. جیمی بود که بچه ای بی گناه را از لبه پنجره به سمت پایین هل داد، او را فلج کرد و بعدها نشان داد که هیچ پشیمانی از کارهایش ندارد. بله همه ما در ابتدا توافق داشتیم که او یک شخصیت منزجر کننده و منفور است. اما رفته رفته او به یکی از محبوب ترین و مهم ترین شخصیت ها در نزد مخاطبان تبدیل شد که بسیاری برایش دل می سوزاندند. هر چه می خواهید به نویسندگان سریال بازی تاج و تخت بگویید اما آن ها کار فوق العاده ای در تغییر دیدگاه مخاطب نسبت به شخصیت جیمی انجام دادند.
خودشیفتگی، غرور و دمدمی مزاج بودنش نسبت به همه چیز در نهایت در ذاتش به عشق و علاقه قلبی اش به سرسی باز می گشت. با جدایی شان- و البته تحقیر و تواضعش بعد از اینکه دستش را از دست داد- جیمی دیدگاه تازه ای نسبت به دنیا پیدا کرد و به عنوان مخاطب، ما نیز با او همدردی می کردیم، علیرغم تمام کارهای هولناکی که قبلاً انجام داده بود. باز هم می گویم که نویسندگی این شخصیت فوق العاده بود. اما چه شد؟ در واقع نویسندگان هیجان و قدرت نویسندگی خود در مورد او را از دست دادند. هر چیزی در مورد او بهتر از مرگ زیر آوارهای کینگز لندینگ بود. حتی کشتن او در نبرد وینترفل بسیار اثرگذارتر بود زیرا می توانست به آن اپیزود مقداری وزن احساسی بیشتر بدهد.
۵- جان اسنو
کلیت اوج شخصیت جان اسنو بر اساس درگیری او با وایت واکرها طراحی شده بود. تمامی رشد شخصیتی او و آموزش های نظامی اش به نمایشی بزرگ با وایت واکرها منجر می شد. در طول فصول ابتدایی سریال بازی تاج و تخت، او تنها کسی بود که خطر دشمن واقعی را درک می کرد که همان واکرها بودند. اما بعد از خیانت اطرافیان، مرگ و بازگشتش به زندگی جان اسنو انگار سریال نمی دانست با او چه کند. برای طرفداران کتاب های مارتین، سرنوشت جان اسنو هنوز مشخص نیست. آخرین باری که از او در کتاب های مارتین می شنویم این است که بدن او از ضربات شمشیر سوراخ سوراخ شده است. از آن به بعد طرفداران در مورد احتمالات پس از این ماجرا تئوری پردازی می کنند. احتمالاً او وارد کالبد گرگینه خود، شبح، خواهد شد و به شکلی به زندگی بازخواهد گشت.
اما احتمال تاریک تری هم وجود دارد. شخصیت پادشاه شب در کتاب های مارتین احتمالاً از خاندان استارک است که با یک وایت واکر مونث ازدواج می کند. اگر این موضوع واقعیت داشته باشد، احتمالاً فرزند استارکی او رابطه ای با واکرها خواهد داشت. سرنخ های متعددی توسط مارتین در داستان گنجانده شده که نشان می دهند بدن جان اسنو به زندگی باز خواهد گشت اما نه توسط ملیساندر بلکه توسط واکرها. شاید حتی او کسی باشد که رهبری واکرها در پیشروی به سمت وستروس را بر عهده داشته باشد. بدین ترتیب سوالات بسیاری از نویسندگان سریال بازی تاج و تخت خواهید داشت: چرا همه این ماجراها نادیده گرفته شده اند؟ آیا جان اسنو مظهر زنده آتش و یخ است، که خونی تارگرینی/واکری دارد؟ آیا استارک ها در واقع شخصیت های منفی داستان هستند؟
۴- رووس بولتون
اگر چه سرنوشت های بدتری برای شخصیت های سریال وجود داشت اما رووس بولتون به شکل باورنکردنی کمتر در متن داستان مورد استفاده قرار گرفت. خیانت خونسردانه، حساب شده و بدون پشیمانی او به استارک ها باعث شد جایی در میان منفورترین شخصیت های سریال داشته باشد اما مرگ او چندان اوج و جذابیتی نداشت. این کار تنها به این دلیل صورت گرفت که نویسندگان می خواستند تمرکز کاملاً بر روی رمزی به عنوان شخصیت منفی اصلی آن بخش از داستان، فراتر از لنیسترها باشد. نویسندگان کار فوق العاده ای در مورد شخصیت رمزی انجام دادند، درست تا زمان مرگش همه به بیرحمی و حساب شدگی تصمیم های او اذعان داشتند اما شرایط در کتاب های مارتین بسیار متفاوت و البته جذاب تر است. جدای از یورون گریجوی (که در ادامه به او خواهیم پرداخت)، رووس بولتون مهم ترین تهدید علیه شمال است.
رمزی اگر چه نقشی کلیدی دارد اما نفر و تهدید اصلی نیست. او بسیار بیرحم تر و خشن تر است اما از پدرش باهوش تر نیست. پدرش که هنوز در داستان مارتین نمرده است این را می داند و از رمزی به عنوان یک عروسک برای انجام کارهای کثیفش استفاده می کند. نقش او شبیه شخصیت کوهستان نیست: او برگ برنده روس بولتون است. به نظر می رسد که باید رووس بیشتر از پسرش عمر کند. در کتاب های مارتین، رووس در وینترفل نشسته و رمزی نیز در آستانه افتادن در دامی است که استنیس برای او پهن کرده است.
۳- تیریون لنیستر
بدبینی هوشمندانه تیریون لنیستر، در ترکیب با شخصیت تحقیر شده و علاقه اش به خوشمزگی او را به یکی از محبوب ترین شخصیت های سریال بازی تاج و تخت تبدیل کرد. تیریون یکی از بزرگ ترین و بهترین شخصیت های ژانر فانتزی و کلیت تلویزیون است که به قدرت نویسندگی مارتین و توانایی های بازیگری پیتر دینکلیج اشاره دارد. اما اعتبار این شخصیت هم بدون لکه های ناخوشایند نیست. فصول اول تا چهارم، در به تصویر کشیدن شخصیت تیریون بی نقص عمل کرد. از شروع به عنوان یک مرد باهوش بیخیال و باده نوش با علاقه ای فراون به فسق و فجور، او به سرعت از منطقه امنش اخراج می شود. اما با استفاده از هوش بالایش، تیریون توانست از اعدام شدن در ویل فرار کند، با گروهی از مردمان وحشی بیرحم دوست شود، از حیله های سیاسی برای تضمین جایگاه خود در کینگز لندینگ استفاده کرده و نقش مهمی در دفاع از شهر در برابر نیروهای استنیس داشته باشد.
اما بعد از این ماجراها بود که همه چیز در مورد این شخصیت نیز شروع به سقوط کرد. با فرا رسیدن فصل چهارم، جایگاه او در کینگز لندینگ دیگر مثل سابق نبود و وقتی دادگاه رسیدگی به مشارکتش در قتل جافری فرا رسید، همه چیز تاریک به نظر می رسید. اما هنوز هم تصمیم های شخصیت او منطقی به نظر می رسید. نویسندگان سریال تیریون را در دادگاه ها و مخمصه های بسیاری قرار دارند تا او تمام تجربه لازم برای تبدیل شدن به مشاوری کارآمد برای دنریس را داشته باشد. همه این فراز و نشیب ها برای این بود که او در نهایت قدرت و اثرگذاری خود را ثابت کند. اما اینطور نبود زیرا هر تصمیم که او بعد از رسیدن به میرین گرفت نشان داد که دیدگاه و احساس پدرش نسبت به او درست بود: او یک عیاش مست و بدردنخور بود.
۲- بنجن استارک
دستکم سرنوشت شخصیت بنجن استارک در سریال مشخص شد و بر اساس آنچه که دیدیم او همان شخصیت رازآلود Coldhand بود. اگر چه این موضوع در کتاب های مارتین تایید نشده و احتمالش هم نمی رود اما بازگشت بنجن در قالب این شخصیت منطقی به نظر می رسید. شخصیت های بسیاری در فصل ششم وجود داشت که نویسنده ها باید به آن ها می پرداختند و پرداختن به شخصیت بنجن یا همان دست سرد بسیار آسان تر از ساختن و معرفی کردن یک شخصیت جدید به داستان بود. مشکل این بود که این شخصیت هیچ کاری نمی کرد.
دوران حضور بنجن در آن سوی دیوار می توانست به عنوان ابزاری برای دادن اطلاعات لازم و بیشتر به جان اسنو برای شکست دادن وایت واکرها یا دستکم اطلاعات بیشتری در مورد ماهیت آن ها مورد استفاده قرار گیرد. اما در این برهه از داستان، بنجن خود نیمه واکر بود که می توانست نقش مهمی در حل حفره های داستانی و سوالات مخاطبان در مورد واکرها داشته باشد. اما نویسندگان تنها او را برای نجات جان اسنو پس از عملیات خنده دارش در آنسوی دیوار بازگرداندند. این سکانس بسیار بی معنی بود، آن هم با استفاده از شخصیتی که به وضوح به هدر رفت.
۱- یورون گریجوی
یورون هرگز در سریال بازی تاج و تخت شخصیت کامل و بی نقصی نبود. او تنها یک دزد دریایی باهوش با ریش و سبیل قصابی و علاقه فراوان به خشونت بود. در کتاب های مارتین اما او اصلی ترین شخصیت منفی داستان و یکی از حساب شده ترین و شرورترین شخصیت های کتاب های فانتزی است. وقتی پای زندگینامه یورون گریجوی به میان می آید، مارتین همه چیز را از قبل در اختیار نویسندگان سریال قرار داده بود. یورون شخصیتی مرموز و شرور است که منادی نابودی است. ظاهراً از منشأ و شرایط واکرها به خوبی اطلاع داد و با کلاغ سه چشم نیز مرتبط است. او شیپوری از شاخ دارد که می تواند اژدهایان را فرا خوانده و ملوانان کشتی او را مردانی لال و هیولاها تشکیل می دهند. هدف او تنها فتح وستروس و ازدواج با دنریس نیست، بلکه هدف او محقق کردن آخرالزمان و تبدیل شدن به خداست.
دیگر از یک شخصیت منفی چه می خواهید؟ همانطور که در کتاب ها نیز آمده، او را پادشاه جزایر آهنین و شمال نامیده اند که سواحل جنوبی وستروس را به تسخیر خود در می آورد و ناوگانی را مامور بازگرداندن دنریس و اژدهایانش می کند. او قرار است نوعی جادوی مرتبط با خون انجام دهد که شامل کشتن گروهی از مردان و زنان مقدس است و احتمالاً ارتشی از کراکن ها (هشت پاهای غول پیکر) را نیز فرا می خواهند. برخی تئوری ها بر این باورند که کارهای یورون باعث حمله واکرها می شود. اما آن چیزی که در سریال می بینیم کاریکاتوری بسیار ضعیف از آن چیزی است که در کتاب های مارتین می آید.
بیشتر بخوانید:
از دقیقترین و عالمانهترین نوشتههایی است که تا بحال درباره گیم آو تراونز خواندهام، دست مریزاد بر جناب علی پناهی
همون سریال کیمیا خوبه !!!
والا دیگه بیش از حد از سریال ایرادات الکی گرفتین
اون هم بهترین سریال دنیا
??
کتاب رو بخونی میفهمی تازه بیشتر ایرادات رو نگفتن
خیلی از جاهای سریال واقعن جای ابهام داشت ی نمونش وقتی ک روس بولتن برین و جیمی رو دستگیر کفرستادشون کینگزلندیگ چرا برین ب وفاریش شک نکرد میتونست ب بانو استارک نامه بفرسته و بگه ک روس بولتن ب راب استارک وفادار نیست ویا وقتی ک راب استارک لرد کارستارک رو اعدام کردبا این کارس نصف افرداش رو از دست داد اون
گرچه عقیده دارم میخواستن سریع سرو ته سریال به هم بیارن ولی نوشته ها از نظرم عمقی نبود که خوب بخاطر همون زود به سرانجام رساندن بود در مورد یه شخصیت باید گفت هیچ شخصی بجز آریا نمیتونست پادشاه شب رو از پیش رو برداره به قول برن در زمان و مکان مناسب بود?در اصل باید مینوشتی دلیل آموزش دیدنش پیش مردان بی چهره دقیقا برای نابود کردن پادشاه شب بود?اونم با خنجری که از برن میگیره? توجه کن از پیش رو برداشتن …و اینکه مطلبی که در مورد جان نوشتید و بازم از نظر من جان آرزوهای هست و بچه دنریس و جان بر جهان میتازد? مطلبی که در مورد جان و وایت واکرها نوشتید ۰۰پادشاه شب۰۰ رو یکم سوق بدین به طرف برن??
داداش چقدر حوصله نوشتن داریا
اتفاقات فصل هشت خیلی سریع اتفاق افتا این سریال میتونست تا ده فصل ادامه پیدا کنه