مایلز مالسون، بازیگر بریتانیایی که از فعالان چپ و حامی انقلاب بلشویک ها در روسیه بود، در دهه ۱۹۲۰ در اتاق مطالعه موزه بریتانیا حضور داشت که با یک کتابدار قدیمی وارد گفتگو شد. از کتابدار پرسید که آقای اولیانوف روسی را به یاد می آورد که در سال ۱۹۰۲، در اتاق L۱۳، پشت میز زیر گنبد مرکزی باشکوه اتاق می نشست، همیشه سر به زیر داشت و با خشم می خواند و می نوشت؟
کتابدار لحظه ای مات و مبهوت به مالسون نگاه کرد و سپس جواب داد: «آه، بله، یک نجیب زاده بسیار جذاب، کوتاه قد با ریش نوک تیز. خیلی خوب حرف می زد».
سپس با معصومیت تمام پرسید: «می دانی چه بر سرش آمد؟».
واقعاً چه بر سرش آمد؟
در آن زمان، این «نجیب زاده جذاب» در یک کودتای جسورانه، قدرت را در روسیه به دست گرفته بود، در یک جنگ داخلی بسیار خونین با تمام مخالفان جنگیده بود، دستور کشتار تزار و تمام خانواده اش را با خونسردی تمام صادر کرده، اتحاد جماهیر شوروی را تاسیس نموده، اولین دولت کمونیستی تاریخ (اما نه آخرین دولت)، و نیروی نظامی آن، ارتش سرخ کارگران و دهقانان را بنیان نهاده، و جهان را به شکلی زیر و رو کرده بود که دیگر هرگز مانند سابق نمی شد و نشد.
مجسمه او در هر شهری در روسیه قرار دارد و جسد مومیایی شده اش هنوز هم در مقبره ای در قلب شهر مسکو به نمایش گذاشته می شود، جایی که هر روزه موجی از مردم به دیدارش رفته و به مومیایی او ادای احترام می کنند.
منظور از آقای اولیانوف، ولادیمیر ایلیچ لنین بود که از سال ۱۹۱۷ تا زمان مرگش در سال ۱۹۲۴ حاکم مستبد و بی رحم اتحاد جماهیر شوروی بود.
امروز سالروز مرگ لنین و لحظه ای برای تامل در زمانی است که وی در لندن به سر می برد. او به همراه همسرش نادیا در اتاق های قدیمی در منطقه کامدن و کلرکنول زندگی می کرد و با گروهی از تبعیدی ها و روشنفکران سوسیالیست (که به خاطر عادات شخصی کثیف و ژولیده شان به شدت از آن ها متنفر بود) نقشه می کشید که چگونه انقلاب را به خانه بازگرداند در حالی که با آن پارانویای همیشگی، تلاش می کرد پلیس ها را قال بگذارد (اما در واقع سرویس امنیتی وقت بریتانیا حتی حضور لنین را در این کشور ثبت هم نکرده بود).
انگلستان یکی از چندین کشور اروپایی بود که لنین در طول ۱۶ سال تبعید از وطن در آن پناه گرفت، یک فراری از دست مقامات روسی که به درستی او را یک انقلابی خطرناک با طرح هایی برای سرنگونی دولت می دیدند. او در نوجوانی افراطی شده بود، زمانی که برادر بزرگترش به جرم توطئه برای کشتن تزار به دار آویخته شد.
جالب اینجاست که او و نادیا دوست داشتند به منطقه موسوم به گوشه سخنوران در هاید پارک بروند تا به جریان آزاد نظراتی که بی پروا در ملاء عام بیان می شدند گوش دهند – بسیار متفاوت و دور از سیاست سرکوب مخالفت ها و مباحثه هایی که او پس از حکومت بر روسیه آغاز کرد.
لنین همچنین سوار بر یک اتوبوس شش پنی به هایگیت رفت تا در کنار قبر یک تبعیدی سیاسی سابق در لندن بایستد: کارل مارکس، نویسنده مانیفست کمونیست و کسی که الهام بخش لنین برای انقلاب و تفکرات کمونیستی اش بود.
با این حال، او عملاً راهش را از مارکس جدا کرده و مسیر متفاوتی را در پیش گرفت که کاملاً با گفته های مرشدش در تضاد بود، کسی که تصریح می کردیک اقتصاد صنعتی پیشرفته، سرمایه داری قطعاً و دیر یا زود زیر بار تناقضات خود سقوط خواهد کرد، تا با سوسیالیسم جایگزین شود. لنین در تئوری با این نظر موافق بود، اما نمی توانست منتظر بماند تا تاریخ این کار را انجام دهد. این روند می توانست با یک فشار شدید و حمله سنگین انجام شود – فشاری که او و بلشویک ها مشتاق بودند فراهم کنند.
این موضوع نیز با باورهای مارکس که لنین خود را به آن ها باورمند می دانست در تضاد بود زیرا روسیه از کشور صنعتی پیشرفته ای که مارکس مطرح کرده بود، فاصله بسیاری داشت، و کشوری با اقتصاد عمدتاً مبتنی بر کشاورزی بود که بر اساس ایده های مارکس، اصلاً آمادگی انقلاب را نداشت.
روسیه سرزمینی در هرج و مرج بود که در جنگ جهانی اول از آلمان شکست خورده، سربازانش در تعداد میلیون نفری شورش کرده، از نظر اقتصادی به زانو درآمده و به طرز فجیعی توسط تزار مستبد نیکلای دوم رهبری می شد، تا اینکه او استعفا داد و گروهی از سوسیال دموکرات ها جایگزین او شدند که به همان اندازه او ناکارآمد و مستبد بودند.
لنین به این نتیجه رسید که اگر زمانی برای حمله وجود داشته باشد، همین الان است، فارغ از اینکه نظریه مارکس چه می گفت.
در اکتبر ۱۹۱۷ او همه چیز را به خطر انداخت تا قدرت را برای خود و حزب بلشویک به دست بگیرد. لنین سپس مانند همه تزارهای قبل از خود با بی رحمی و قساوت حکومت کرد، هفت سال رهبری او با حکومت تک حزبی، سرکوب خشونت آمیز مخالفان، قحطی هولناکی که به قیمت جان میلیون ها نفر تمام شد، سانسور همراه بود- تحریف مطلقی از بهشت سوسیالیستی که لنین ادعا می کرد ایجاد خواهد کرد.
کسانی هستند که به جای لنین، به جانشین او، استالین، به عنوان شیطان واقعی در تاریخ قرن بیستم روسیه اشاره می کنند و البته شکی نیست که سرکوب ها، خشونت ها، محاکمه ها، قتل عام ها و قصابی های ۳۰ ساله این هیولا به عنوان دیکتاتور اتحاد جماهیر شوروی بسیار بیشتر از لنین بود، خشن تر، وحشیانه تر و دیوانه وارتر از تحقیر زندگی بشر، کاملاً فراتر از درک منطق انسان. استالین در پارانویای خود، دوست و دشمن را به یک اندازه به قتل می رساند.
با این حال حقیقت – هر چقدر هم که برای کسانی که لنین را چهره قابل قبول کمونیسم می دانند ناراحت کننده باشد – این است که استالین تحت الحمایه و شاگرد لنین بود و سبک رهبری خود را از او آموخته بود.
لنین از همان ابتدا هیچ نگرانی در استفاده از وحشت به عنوان ابزاری برای کنترل مخالفان و توده مردم نداشت.
او نه تنها خشونت را تشویق می کرد، بلکه خواستار اعمال فعالانه آن نیز بود و برای از بین بردن دشمنانش برنامه ای مرگبار تنظیم می کرد تا انقلاب به اصطلاح پرولتاریایش موفق شود.
او «قدرت مهارنشده و استفاده از زور، نه قانون» را تصویب کرد و معتقد بود که بهتر است ۱۰۰ انسان بی گناه کشته شوند تا اینکه یک نفر که انقلاب را به خطر می اندازد آزاد بماند.
به گفته رابرت سرویس، مورخ در کتاب جدید خود به نام خون روی برف (Blood On The Snow)، تولد بیماری که در ۷۰ سال آینده روسیه را تحت سلطه اربابان کمونیست خود درآورد، نه با استبداد استالینی، بلکه در سال های اول پس از اکتبر ۱۹۱۷ تحت رهبری لنین رخ داد.
می توان گفت که لنین نیز از همان الگویی پیروی می کرد که توسط تزارها تنظیم شده بود، تزارهایی که بی رحمی و حکومت استبدادی آن ها برای قرن ها روسیه را تعریف و نابود کرده بود. با این حال لنین که در صندلی خود در موزه بریتانیا نشسته بود، تصور می کرد که می تواند روسیه ای بهتر، صلح آمیزتر و برابرتر بسازد – اما چیزی که در واقعیت مسجل شد اعمال قدرت در آن کشور پهناور و عزم لنین برای مجبور کردن مردم بی میل به صف کشیدن برای آرمان ها و خواسته ای او بود، به هر قیمتی، تا او را به تزاری تبدیل کند که تنها نام تزار را یدک نمی کشید اما به اندازه پیشنیان خود بیرحم و ویرانگر بود.
و وحشتی که لنین ایجاد کرد تنها به روسیه محدود نشد. سرویس می نویسد: «دولت وحشت تک حزبی و تک ایدئولوژی شوروی، توتالیتاریسم را ترویج می کرد. کمونیسم شوروی حق ثبت اختراع برای نوعی از سیستم حکمرانی را در اختیار دارد که هم توسط چپ و هم راست افراطی پذیرفته شد و الگویی اساسی برای قدرتی بود که نازی ها بعدها در آلمان از آن استفاده کردند». لنین خیلی کارها انجام داد که باید مسئولیت آن ها را متوجه وی دانست. نخستین فرمان او برای به دست گرفتن کامل قدرت، بستن روزنامه های مخالف بود. نکته خنده دار دیگر این بود که او در زمان تبعید، روزنامه ایسکرا (جرقه) را که یک روزنامه رادیکال قاچاق شده به روسیه بود و مخفیانه در میان اعضای حزب بلشویک توزیع می شد، ویرایش کرده بود.
او از روی تجربه با قدرت مطبوعات آشنا بود و به همین دلیل بلافاصله آن ها را سرکوب کرد.
سپس لنین سازمان چکا (Cheka)، کمیسیون مبارزه با ضد انقلاب، شایعه پراکنی و خرابکاری را تاسیس کرد که یک نیروی مخفی پلیس متشکل از اراذل و اوباش بود و وظیفه داشت هر کس را که به مشروعیت انقلاب شک داشت، را مرعوب کرده و در صورت لزوم اعدام کند. به دستور لنین بود که اتحاد جماهیر شوروی به عنوان یک دولت پلیسی شروع به کار کرد و برای هفت دهه بعد به همین شکل باقی ماند.
هنگامی که دهقانان در برابر اشتراکی سازی های زمین هایشان مقاومت نموده و سعی کردند غلاتی را که برای فروش پرورش داده بودند، برای خود نگه دارند، روستاها بدترین شکل خشم او را تجربه کردند. دستور او لنین مقامات دولتی یک منطقه برای مقابله با این دهقانان چنین بود: «آن ها را اعدام کنید. کمتر از ۱۰۰ کولک [ کشاورزان ثروتمند روستایی ]، مردان ثروتمند و خون آشام پذیرفتنی نیست – و اطمینان حاصل کنید که اعدام کاملاً در برابر دیدگان مردم انجام شود».
روستاهایی که علیه قدرت شوروی قیام کردند به آتش کشیده شدند. خانواده های هر کسی که مخالف رژیم بود به عنوان گروگان به اردوگاه های کار اجباری منتقل شدند. لنین حتی استفاده از گاز سمی علیه گروه های دهقانان شورشی را مجاز دانست.
در اختیار گرفتن کنترل غلات توسط دولت منجر به قحطی گسترده ای در روسیه شد، حدود دو میلیون نفر از گرسنگی مردند و مردم مستاصل به آدمخواری روی آوردند. داستان های هولناکی از مادرانی وجود داشت که یکی از کودکان خود را می کشتند تا به بقیه اعضای خانواده غذا بدهند. پاسخ لنین به این قحطی این بود که استفاده از کلمه «قحطی» را در مطبوعات ممنوع کرد.
یک دهه بعد، استالین به خاطر قحطی های خودساخته دهه ۱۹۳۰ که در آن پنج میلیون نفر کشته شدند، بدنام شد، کسی که گرسنگی را به عنوان ابزاری برای زانو درآوردن اوکراین در قالب یک ژینوساید به کار گرفت، جنایتی که هنوز هم به نفرت عمیق بین مسکو و کی یف دامن زده است. اما در زمان لنین هم همین اتفاق افتاده بود، هر چند در مقیاسی کوچک تر.
لنین به ندرت در مواجهه با کسانی که حکومت بلشویک را به چالش می کشیدند، عقب نشینی می کرد. وقتی «مشکل گشای من»، لقبی که لنین به شاگرد و مریدش استالین داده بود، ضد انقلابیون مظنون را ریشه کن کرد، لنین او را تشویق کرد که «بیرحم» و «بدون شقفت» باشد.
استالین پاسخ داد: «مطمئن باشید دست ما نخواهد لرزید».
و دست هایش هیچ وقت نلرزید. لنین که با شورش دهقانان در منطقه تامبوف مواجه شده بود، به رهبر چکا دستور داد: «نابودی به سریع ترین شکل ممکن (و عبرت آموز) کاملاً ضروری است».
نیروهای “روس سفید” که گروهی پراکنده و بی نظم بودند که تلاش می کردند بلشویک ها را بیرون برانند (و اگر بی کفایتی و درگیری های داخلی شان نبود می توانستند موفق شوند) به طرز وحشیانه ای شکست خوردند، ده ها هزار نفر قتل عام شدند، بسیاری از آن ها از تیر چراغ برق آویزان شدند تا عبرتی برای جمعیت وحشت زده و ناراضی روسیه باشند.
این دلیل خوبی است که مورخ آنتونی بیور تصریح کرده است: «بلشویک ها در زمینه رفتارهای غیرانسانی بیرحمانه شان، شکست ناپذیر بودند». با محکم کردن چنگالش بر قدرت، لنین، به عنوان خداناباوری که دین را به عنوان «افیون توده ها» رد می کرد، نگاه انتقام جویانه خود را معطوف کلیسای ارتدوکس کرد. این کلیسا در زمان تزارها بسیار قدرتمند بود؛ اما لنین آن را ملغی کرد و زمین ها و ثروت وسیع و عظیم آن را به کنترل خود و دولتش درآورد.
۳۰ اسقف و بیش از ۱,۰۰۰ کشیش کشته شدند، چشم های یک اسقف اعظم از حدقه درآمده و گوش هایش پیش از تیرباران شدن بریده شد، اسقف دیگری به صخره ای بسته شده و به رودخانه انداخته شد.
در طول ۱۵ سال بعد، ۹۷ درصد کلیساها (به علاوه کنیسه ها و مساجد) تعطیل شدند. و این آخرین نکته خنده دار در سبک حکمرانی لنین است – زیرا در زمان مرگ او مرده ای بسیار مقدس، مومیایی شده و محترم بود – روسیه در زمان بلشویک ها عملاً مذهب قدیمی را با یک مذهب جدید – لنینیسم – جایگزین کرد.
با این حال، دوران لنین رو به پایان بود. در سال ۱۹۱۸، او خوش شانس بود که از یک سوء قصد جان سالم به در برد، جایی که یک زن مسلح تنها، سه گلوله به سمت او شلیک کرد که یکی از آن ها با فاصله ای میلیمتری از کنار شاهرگ قلب او گذشت.
لنین به سرعت بهبود یافت (در حالی که چکا به نمایندگی از او نه تنها از زن مسلح انتقام گرفت، او را بدون محاکمه اعدام کرد، بلکه هزاران مخالف دیگر را نیز اعدام نود) و خیلی زود به پشت میز کار خود بازگشت. اما بعد از این سوء قصد نیز لنین اصلاً از فعالیت هایش نکاسته و استراحت نکرد؛ بد غذا می خورد، بد می خوابید، ورزش نمی کرد یا بسیار اندک و به شدت وضع سلامتی اش رو به وخامت بود.
در آغاز سال ۱۹۲۱، لنین یک مرد بیمار بود – تنگی نفس، درد در پاها، سردرد، خستگی و بسیاری ناخوشی های دیگر آزارش می داد. پزشکان مسمومیت ناشی از سرب موجود در گلوله هایی که در سوء قصد مذکور به سمتش شلیک شده و هنوز در بدنش بودند را عامل این بیماری ها می دانستند اما علیرغم اینکه این تشخیص چندان موجه و معتبر نبود، لنین تحت عمل جراحی قرار گرفت تا یکی از گلوله ها را از شانه اش خارج کنند.
به نظر می رسید که حالش خوب شده است اما یک ماه بعد از حال رفت، بر اثر سکته مغزی که او را فلج کرده و قدرت صحبت کردنش را مختل کرد… و البته قدرت ذهنی اش را – هنگامی که از او خواسته شد ۱۲ را در ۷ ضرب کند، نتوانست جوابی دهد.
نوشته های او دیگر خوانا نبودند، اما لنین همچنان تقلا می کرد، هر چند شرایط وخیم او از همه پنهان نگه داشته می شد، غیر از حلقه نزدیک به خودش.
سکته های دیگری نیز در راه بود که باعث شدند لنین توان صحبت کردن را از دست بدهد. هوشیاری اش مختل شده بود، نمی توانست راه برود و اکنون دیگر در یک صندلی چرخدار می نشست، در حالی که تنها لبخندی کودکانه روی صورتش نقش بسته بود. او از استالین خواهش کرد که او را با زهر از این فلاکت نجات دهد اما استالین نپذیرفت. البته لنین لحظه هایی از آسودگی خاطر و خوشی نیز داشت. در ۱۸ ژانویه ۱۹۲۴، او یک روز را روی یک سورتمه سوار بر اسب برای گردشی روستایی گذراند اما سه روز بعد به کما رفت و در حالی که همسرش نادیا در کنارش بود، درگذشت.
چند روز قبل، در جلسه مشترک رهبران شوروی، به دروغ به نمایندگان اطمینان داده شد که حال او رو به بهبودی بوده، آن ها نیز ایستاده و فریاد زده بودند:« زنده باد رهبر پرولتاریای جهان، رفیق لنین».
با مرگ لنین تصمیم آگاهانه ای نه تنها برای زنده نگه داشتن نامش، بلکه برای بالا بردن جایگاهش به آسمان ها گرفته شد.
قرار نبود جسد او طبق معمول سوزانده شود، بلکه مانند متعلقات و بقایای یک قدیس برای نمایش مومیایی شد. در کنار دیوار کرملین مقبره ای چوبی – که بعدها به مرمر و سنگ ارتقا یافت- ساخته شد تا زیارتگاهی برای پیروان لنین باشد.
به عنوان احترام نهایی، نام لنین رسماً با فیلسوفی که الهام بخش او بود، مرتبط شد و مارکسیسم به عنوان مارکسیسم – لنینیسم از نو نامگذاری شد.
صد سال بعد، چگونه باید او را ارزیابی کنیم؟
زندگی نامه نویس لنین، ویکتور سباستین، به خوبی جزییات مشارکت لنین در تاریخ را اینگونه می نویسد: « او یک هیولا، یک سادیست یا شرور نبود. او بی رحم نبود: بر خلاف استالین هرگز در مورد جزئیات مرگ قربانیانش سوال نمی کرد تا از آن لحظه لذت ببرد.او هرگز مانند دیگر دیکتاتورها لباس نظامی نمی پوشید. اما او سیستمی بر اساس این ایده ساخت که ترور سیاسی علیه مخالفان برای هدفی بزرگ تر توجیه پذیر است. سپس توسط استالین به کمال رسید، اما ایده ها متعلق به لنین بود. بدترین کار او این بود که مردی مانند استالین را در موقعیتی قرار داد تا روسیه را پس از او رهبری کند. این یک جنایت تاریخی بود».
در مانیفست کمونیستی، درخواست مارکس از کارگران جهان این بود: «متحد شوید- چیزی برای از دست دادن ندارید جز زنجیرهایتان». میراث لنین این بود که با بستن محکم تر این زنجیرها نسبت به هر زمان دیگری، به آن ها خیانت کنید.
بدون نظر