سانی لیستون (Sonny Liston) یکی از سرسخت ترین و قوی ترین بوکسورهایی بود که دنیای بوکس تا به حال به خود دیده است. با قد ۱۸۵ سانتی متر و بیش از ۹۰ کیلوگرم عضله خالص، بیخود نبود که به او لقب “خرس بزرگ” (The Big Bear) داده بودند، و این لقب به خوبی قدرت او در رینگ را نشان می داد. لیستون از سال ۱۹۵۳ تا ۱۹۷۰ در دسته بوکس سنگین وزن فعالیت می کرد، و تمام این ۱۷ سال را صرف تلاش برای کسب افتخار در برابر بزرگ ترین مردان این دسته وزنی کرد. اما مهم نبود که لیستون در داخل رینگ با حریف چه کند و چند مشت بزند، وی هرگز نتوانست و نمی توانست گذشته ناخوشایندش را ناک اوت کند.
۱۰- دوران کودکی دشوار
سانی لیستون در شرایطی به دنیا آمد که هیچ کس به آن حسادت نمی کند. او بیست و چهارمین کودک از ۲۵ فرزند خانواده و یک کودک دیگر به معنای شکم دیگری برای سیر کردن بود. لیستون ها فقیر بودند، بیش از حد توان کار کرده و حقوق ناچیزی در مقایسه با این همه تلاش دریافت می کردند و حتی قبل از وقوع رکود بزرگ نیز به سختی زندگی می گذراندند. هنگامی که آن ها در سال ۱۹۱۶ به آرکانزاس نقل مکان کردند (قبل از تولد سانی)، مادر سانی، هلن، تنها ۱۶ سال داشت. پدرش نزدیک به ۵۰ سال سن داشت. آنجا، خانواده لیستون برای رشد پنبه و بادام زمینی به عنوان کشاورزانی اشتراکی روی زمین سخت کار می کردند.
آن ها سه چهارم از هر محصولی که بدست می آوردند را برای مردی که زمین خود را از او اجاره کرده بودن، می فرستادند و بدین ترتیب خانواده در حال بزرگتر شدن آن ها بیش از پیش برای امرار معاش روزانه با دشواری مواجه بود. و درست زمانی که اقتصاد آمریکا سقوط کرد، سانی کوچولو بدنیا آمد. هنگامی که سانی هنوز خردسال بود، مادرش از خانواده جدا شد و سانی را به سرپرستی پدرش، توب، رها کرد. سانی هشت ساله بود که پدرش او را به جای مدرسه به کار فرستاد. توب معتقد بود که اگر کودکان «به اندازه کافی بزرگ باشند که سر میز شام بروند، به اندازه کافی بزرگ هستند که به مزرعه بروند». اما این بدترین بخش ماجرا نبود. سانی بعدها گفت: ” تنها چیزی که پیرمرد من [پدرش] به من داد کتک زدن بود». حتی در اوج حرفه مشت زنی، سانی هنوز هم زخم شلاق هایی را که در کودکی از پدرش خورده بود، روی تنش داشت.
۹- نه سنش مشخص است و نه زادگاهش
سانی اغلب حدس می زد که تاریخ تولدش چیزی حدود ۱۹۳۲ یا ۱۹۳۳ باشد، اما هرگز از این تاریخ مطمئن نبود. او حتی نمی دانست دقیقاً در چه شهری در ایالت آرکانزاس متولد شده است. لیستون یک بار گفته بود که وقتی به دنیا آمد، یک نفر نام و تاریخ تولدش را روی یک درخت قدیمی در زمین اجاره ای خانواده شان حک کرده بود. او در ادامه گفته است: «مشکل این است که آن ها درخت را قطع کردند». تنها واقعیت برای او این بود که در بحبوحه رکود بزرگ، فقیر و سیاه پوست بود و هیچ کس اجازه نمی داد او این موضوع را فراموش کند. سانی هرگز به مدرسه نرفت و به همین خاطر هرگز خواندن را یاد نگرفت. این حقیقت بعدها وقتی لیستون برای خودش اسم و رسمی دست و پا کرد، به سوژه ای برای روزنامه نگاران تبدیل شد، اما این بوکسور افسانه ای هرگز اجازه نداد که این موضوع مانع رسیدن او به جایی شود که می خواست بدان دست یابد.
وقتی ۱۳ ساله بود، به این نتیجه رسید که به اندازه کافی در مزارع پنبه کار کرده و دیگر از اذیت و آزارهای هر روزه پدرش خسته شده بود، بنابراین نقشه ای کشید: صبح روز بعد، قبل از بقیه از خواب بیدار شد و تمام صبح را صرف چیدن گردو از درخت شوهر خواهرش کرد. او گردوها را به مرکز شهر برد و آن ها را فروخت و پول کافی برای یک بلیط یک طرفه به سنت لوئیس، میزوری، جایی که مادرش زندگی می کرد، به دست آورد. اما بدون آدرس، لیستون فقط یک پسر روستایی بود که در یک شهر بزرگ گم شده بود. تنها پس از چند روز و با کمک گرفتن از شانس و اقبال بود که به خانه مادرش رسید. وقتی لیستون خانه مادرش را پیدا کرد، مطمئن بود که زندگی اش در حال بهتر شدن است. اما اشتباه می کرد.
۸- سارقی با پیراهن زرد
زندگی لیستون با مادرش در سنت لوئیس، سختی متفاوتی نسبت به زندگی در مزرعه بود که وی با آن آشنایی داشت، اما همچنان یک زندگی سخت بود. سانی به هر طریقی که می توانست کار می کرد و در نوجوانی در شهری زندگی می کرد که هم رنگ پوستش برایش دردسرساز می شد و هم دورانی که برای زندگی در این شهر انتخاب کرده بود. اگر چه لیستون سعی می کرد به مدرسه برود، نمی توانست درس بخواند و با وجود سن کمش، کوهی تنومند بود، بنابراین در نهایت مدرسه را ترک کرد و شروع به کارهای عجیب و غریب در اطراف محله اش کرد. هر چه می توانست را می فروخت. لیستون در محل کار وارد دعواهای متعددی می شد و سپس کار جدیدی پیدا کرد. او در بازار محلی مرغ تمیز می کرد و هفته ای ۱۵ دلار درآمد داشت. لیستون خود در این باره گفته است: «در روزهای خوب، غذا می خوردم… اما غذا خوردن عادت سختی است که بتوان ترکش کرد».
طولی نکشید که چک حقوق ناچیز او دیگر برای سیر کردن شکم و گذران زندگی اش کافی نبود. زمانی که سانی ۱۶ ساله بود، به همراه چند کودک دیگر در محله اش از فروشگاه های مواد غذایی سرقت می کرد. هر چه سنش بالاتر می رفت، این جرایم افزایش یافت. سرانجام در یکی از شب های سرد ژانویه در سال ۱۹۵۰، سانی با یک هفت تیر در دست و در حالی که یک پیراهن زرد و سیاه شطرنجی به تن داشت وارد یک غذاخوری و تمام مبلغلی که در دخل غذاخوری بود را به سرقت برد: ۳۷ دلار. سرقتی با عجله بود. سانی و اعضای گروه سرقتش پس از تقسیم پول با راننده و ۲ همدستشان، از یک خیابان پایین رفته و در کم تر از ۲۰ دقیقه بعد از سرقت اول، برای دومین سرقت وارد یک فروشگاه روغن خودرو شدند. آن ها بعد از این سرقت، برای جشن گرفتن به یک کافه رفتند، در حالی که نمی دانستند پلیس در تعقیبشان است. پلیس ها حتی نامی هم برای سانی و پیراهن شطرنجی بزرگش داشتند: “سارق پیراهن زرد”. وقتی اواخر آن شب سانی تلوتلوخوران از کافه بیرون آمد، پلیسی در انتظار او بود. لیستون دستگیر شده و پنج سال در زندان ایالتی میزوری به سر برد.
۷- بوکسور و سارق خودرو
به گفته جورج یانگ، سانی لیستون با مدرک لیسانس در رشته دعوا به زندان رفت و با دکترای بوکس بیرون آمد. او مثل هر زندانی دیگری شروع به کار کرد و تا جایی که می توانست به بهترین شکل دوران حبسش را گذراند. در رختشورخانه زندان کار می کرد، مثل هر زندانی دیگری غذایش را می خورد و به ندرت دردسر درست می کرد. اما زمانی که یک کشیش زندان به نام پدر آلوا استفنز توجه ویژه ای به او کرد، همه چیز تغییر کرد. شاید سانی در آن زمان این موضوع را نمی دانست، اما آن لحظه مسیر زندگی اش را تغییر داد. پدر استفنز از او خواست که بوکس را امتحان بکند. خیلی زود زندان متوجه توانایی های بوکس سانی شد. یکی دیگر از زندانیان، یک دزد ماشین به نام سم اولاند که سابقه بوکس داشت، سانی را زیر بال خود گرفت. آن ها با هم زمینه را برای هر چیزی که سانی در حرفه بوکس آینده اش نیاز داشت، فراهم کردند.
سانی از یادگیری الفبا امتناع کرد، اما کافی بود یک مشت یا تکنیک را به او نشان می دادید و در انتهای روز او آن را به بهترین شکل انجام می داد. سانی اولین پیروزی بزرگش را زمانی کسب کرد که پدر استفنز یک مبارز سنگین وزن محلی به نام ترومن ویلسون را برای مبارزه با لیستون در زندان متقاعد کرد. این اولین مسابقه لیستون با یک مبارز واقعی بود و او هر چیزی که داشت را در این مبارزه رو کرد. تنها چهار راند طول کشید تا ویلسون التماس کند که مبارزه را تمام کنند و گفت: «بهتر است مرا از این رینگ خارج کنید. او مرا خواهد کشت».
۶- ماشین کشتار
در سال ۱۹۵۲، سانی با کمک پدر استفنز و به صورت مشروط آزاد شد، که به هیات عفو قول داد که سانی را درگیر بوکس می کند تا او را از ارتکاب دوباره جرم دور نگه دارد. پس از یک دوره آماتور کوتاه که کمتر از ۱۱ ماه به طول انجامید، سانی به عنوان یک بوکسور حرفه ای به جرگه بزرگان راهه یافت. اولین مبارزه حرفه ای او در ۳۳ ثانیه به پایان رسید. تنها چیزی که برای پیروزی در این مبارزه لامز بود یک مشت بود تا حریف را از پا در بیاورد. از آن لحظه به بعد، به نظر می رسید که لیستون کاری جز کار خوب و نیک نمی تواند انجام دهد. مربی او، جانی توکو، او را یک “ماشین کشتار” در رینگ نامید. پس از اولین ناک اوت، لیستون ۹ پیروزی پی در پی را تجربه کرد تا در نهایت یک مسابقه ویرانگر ۸ راندی با مارتی مارشال را به حریف واگذار کرد.
اما مهم نبود که لیستون در رینگ چقدر سرسختانه مبارزه می کرد، در دنیای واقعی توان مبارزه و پیروزی نداشت. در محله سنت لوئیس، پلیس دائماً او را زیر نظر داشت. پلیس ها اغلب در خیابان او را متوقف و بازجویی کرده و برای پیدا کردن اسلحه تفتیشش می کردند. لیستون شهرت و سابقه ای داشت که نمی توانست از دستش فرار کند. در سال ۱۹۵۶، زمانی که او یک مشت به سمت یک پلیس پرتاب کرد و اسلحه اش را دزدید، بدترین اتفاق ممکن برایش رخ داد. او ۹ ماه در یک کارخانه به عنوان دوران حبس مشغول به کار شد و به نظر می رسید که حرفه بوکسش به یک دیوار آجری برخورد کرده است. اما همانطور که سانی از قبل می دانست، اگر دیواری در مقابلتان باشد، باید آن را فرو بریزید.
۵- توقف ناپذیر
سانی که به تازگی برای دومین بار از زندان آزاد شده بود، به فیلادلفیا در پنسیلوانیا نقل مکان کرد تا بار دیگر حرفه بوکسش را شروع کند. اما شانس زیادی نداشت. مدیر سابقش ورشکست شده بود، دنیا او را به عنوان یک مرد خشن بی سواد می دید، و پلیس به ارتباط او با جان ویتال، از اعضای مافیای سنت لوئیس مشکوک بود. حتی در فیلادلفیا هم او با قانون مشکل پیدا کرد و پس از مقاومت در برابر دستگیری، به مدت سه ماه از بوکس محروم شد. اما لیستون راهش را به داخل رینگ باز کرد، همان طور که یک روباه دزدکی وارد لانه مرغ ها می شود.
زمانی که او در ماه مه ۱۹۵۵ در سومین مبارزه متوالی خود پیروز شده بود، جهان آماده بود تا بار دیگر به لیستون “خرس بزرگ” توجه کند. سپس چهارم و پنجم برد او از راه رسید و ناگهان روباه یک به یک جوجه ها را از لانه بیرون می کشید. در طول نه سال بعد، سانی حتی یک مسابقه را هم نباخت. او توقف ناپذیر بود. هنگامی که در سال ۱۹۶۲ با فلوید پترسون، قهرمان سنگین وزن وارد رینگ شد، ۲۶ پیروزی متوالی در کارنامه خود داشت و در مجموع ۳۴ پیروزی را از ۳۵ مبارزه به دست آورده بود. مبارزه با فلوید پترسون کمتر از یک راند طول کشید و در آن ثانیه های سرنوشت ساز، سانی عنوان قهرمانی سنگین وزن جهان را به دست آورد.
۴- اولین مبارزه با محمد علی کلی
سانی که هنوز از عنوان قهرمانی کسب شده اش سرمست بود، پس از بازگشت قهرمان سابق برای بازپس گیری عنوانش، بار دیگر فلوید پترسون را شکست داد. این مبارزه نیز مانند مبارزه اول با ناک اوت در راند اول به پایان رسید. این پیروزی باعث شد همه بگویند هیچ کس نمی تواند خرس بزرگ را شکست دهد. سپس کاسیوس کلی از راه رسید. کلی که خیلی زود با نام دیگری شناخته شد، یک جوان تازه کار اهل کنتاکی بود که تنها سه سال بود که بوکس می کرد تا اینکه به مصاف سانی رفت. کلی با کم تر از ۲۰ مبارزه در رزومه اش، به سختی برای سانی لیستونِ اکنون کهنه کار، پادشاه ناک اوت با گذشته خلافکارانه اش، حریفی مناسب به نظر می رسید. شرط بندی ها شانس را ۷ – ۱ به نفع سانی ثبت کرده بودند؛ اما سانی از همان ثانیه های اول راند اول می دانست که حریف شایسته ای را ملاقات کرده است.
او با ضربه مشت خود می توانست آجرها را به پودر تبدیل کند، اما کاسیوس کلی سریع تر از آن بود که او بتواند یکی از مشت هایش را روی بدن او وارد کند. و با هر ضربه ای که لیستون از دست می رفت، کلی دو یا سه ضربه درست در جای مناسب فرود می آورد. با پیشرفت مسابقه، زدوخورد بین دو غول بوکس ادامه داشت و هر بار یکی از دیگری بهتر عمل می کرد. سانی در راند چهارم پیش افتاد، اما کلی پیشتازی خود را در راند پنجم پس گرفت. در راند ششم، هر دو مرد خسته، کوفته و خونین و آماده برای پایان دادن به جنگ بودند. و سپس اتفاقی که فکرش را نمی کردند رخ داد. سانی هرگزبرای راند هفتم حاضر نشد. جمعیت ساکت شد و سپس با غرشی از روی خشم از جا برخاست. از سال ۱۹۱۹ هیچ قهرمان سنگین وزنی اینچنین مسابقه را ترک نکرده بود. کاسیوس کلی که بعدها نامش را به محمد علی تغییر داد، در سن ۲۲ سالگی عنوان قهرمان سنگین وزن بوکس جهان را کسب کرده بود.
۳- دومین مبارزه با محمد علی کلی
هیچ کس نمی دانست چرا لیستون در راند هفتم تصمیم به کناره گیری گرفت. سانی نیز مطمئناً چیزی نمی گفت. کاری که می کرد تمرین بود و تمرین. در عرض یک سال، او دوباره به نبرد با کلی رفت و این بار قصد ترک مسابقه را نداشت. کلی در این زمان رسماً محمد علی شده بود. او پس از پیروزی غافلگیرکننده مقابل سانی لیستون، به عضویت جمعیت اسلامی پذیرفته شده بود. سانی هر روز صبح ۸ کیلومتر دویدن را آغاز کرد و ساعت ها را در باشگاه می گذراند و یکی پس از دیگری حریف های تمرینی اش را ناک اوت می کرد. او آماده، متمرکز و در بهترین شرایط جسمانی بود. قرار بود این مبارزه در بوستون برگزار شود، اما در آخرین لحظه باید محل را جابه جا می کردند. سالن های بسیاری بررسی شد، اما نتیجه قطعی به دست نیامد. به نظر می رسید که به دلیل ارتباطات مرموز لیستون با مافیا و روابط تازه کشف شده علی با جمعیت اسلامی، هیچ کس نمی خواست میزبان این مبارزه باشد. سرانجام مکان مبارزه به یک پیست هاکی دبیرستانی در لویستون، مین منتقل شد و تاریخ مبارزه تعیین گردید.
هر دو مبارزه آماده بودند اما مبارزه قرار بود همه را شوکه کند. تماشاگران هنوز روی صندلی هایشان ننشسته بودند که علی با یک ضربه برق آسا به سانی ضربه زد و مرد بزرگ روی زمین افتاد. هیچ کس باورش نمی شد. در حالی که سانی روی تشک غلت می زد و علی بالای سر او ایستاده بود و فریاد می زد: “بلند شو و بجنگ، بازنده”، داوران تلاش می کردند ثانیه های حضور او روی تشک را محاسبه کنند. بعد از ۱۲ ثانیه پرتنش، آن ها پایان مسابقه را اعلام کردند. علی در راند اول با ناک اوت پیروز شده بود و قهرمان سابق را که هرگز در عمرش با یک مشت ناک اوت نشده بود با ضربه ای که کم تر کسی آن را دید از پای درآمد. این یک پیروزی بحث برانگیز بود، و هنوز هم افرادی هستند که ادعا می کنند تبانی شده بود. احتمالاً هیچ وقت واقعیت ماجرا را نخواهیم فهمید.
۲- آخرین مبارزه
سانی پس از شکست در دومین مبارزه خود به محمد علی، بوکس را به مدت یک سال ترک کرد. او در سال ۱۹۶۶ بازگشت، شاید به امید احیای اعتباری که از دست داده بود، و برای مدتی به نظر می رسید که این اتفاق ممکن است رخ دهد. او ابتدا به سوئد رفت و چهار حریف را مثل آتش سوزی کالیفرنیا در باد شدید سوزاند. بعد از آن به سراغ حریفان داخلی رفت و حتی تا آنجا پیش رفت که گفته می شد حاضر است دوباره با علی بجنگد. او هرگز این فرصت را به دست نیاورد، اما با ۱۴ پیروزی متوالی به مسیر بازگشت خود ادامه داد. آخرین شکستی که او تا به آن زمان تجربه می کرد در ۶ دسامبر ۱۹۶۹ و زمانی بود که با لئوتیس مارتین مبارزه کرد.
این تنها چهارمین بار در عمرش بود که می باخت، و همین موضوع او را مشتاق تر می کرد تا ثابت کند که هنوز چیزی را که برای موفقیت لازم است را دارد. در سال ۱۹۷۰، زمانی که قراردادی برای مبارزه با چاک وپنر در جرسی سیتی امضا کرد، شانس خود را به دست آورد. وپنر یک تفنگدار دریایی سابق بود که نسبتاً تازه وارد دنیای بوکس شده بود، اما سانی قرار نبود مانند اولین مبارزه اش با علی غافلگیر شود. او با هر دو مشتی که تاب می خورد وارد مبارزه شد. لیستون پس از ضربه سختی که در راند اول خورد، آهسته اما مطمئن وپنر را خرد کرد و شکست داد. در حدود راند هفتم، چشم چپ وپنر ورم کرده بود. در راند هشتم خون از گونه هایش جاری شد. و در راند نهم، داور مبارزه را متوقف کرد. خون زیادی در رینگ ریخته شده بود. لیستون به اتفاق آرا پیروز اعلام شد، و وپنر برای زدن ۷۲ بخیه به بیمارستان فرستاده شد. این آخرین لحظه بزرگ زندگی سانی لیستون بود.
۱- قرارداد با یک مرد مرده
زمانی که بوکسور کانادایی، جورج چووالو قراردادی را برای مبارزه با سانی لیستون امضا کرد، سانی یک هفته بود که مرده بود. همسرش جسد او را در خانه شان در لاس وگاس پیدا کرد. او در زمان مرگ شوهرش به دیدار خانواده اش در سنت لوئیس رفته بود. گزارش رسمی مرگ، دلیل مرگ او را علل طبیعی خواند، اگر چه کارآگاهان یک بادکنک پر از هروئین را در نزدیکی جسد پیدا کرده بودند. روی یکی از بازوهای سانی علائم متعدد سرنگ دیده می شد، که منجر به این گمانه زنی آشکار شد که او در اثر مصرف بیش از حد مواد مخدر مرده است. اما نظریه های دیگری نیز مطرح شدند. به گفته یکی از دوستان نزدیک او، سانی ترسی بیمارگونه از سرنگ داشت. برخی دیگر نیز این موضوع را تایید کرده اند.
این برای کسی که زندگی اش را با دریافت مشت های سهمگین از برخی از سرسخت ترین مردان جهان گذرانده بود، حرف های زیادی برای گفتن داشت. اما این تئوری را مطرح کرد که شاید کسی سانی را کشته و سپس صحنه جنایت را طوری دستکاری کرده که به نظر برسد او در اثر مصرف مواد زیاده روی کرده است. حتی شاهدی وجود دارد که حاضر است در این باره شهادت دهد – در سال ۲۰۱۳، مردی مدعی شد که پسر یک آدمکش مافیایی است که سانی را کشته است. چرا؟ کسی نمی داند. شاید حتی راست هم نباشد. به نظر می رسد که مقدر شده بود مرگ او به همان اندازه دوران کودکی و نوجوانی اش پر از رمز و راز باشد. برای مردی که روی سنگ قبرش ساده و بی آلایش نوشته شده است، “یک مرد”، سانی لیستون قطعاً پیچیدگی های بیشتری نسبت به آنچه دنیا در موردش درک کرد، داشت.
چه داستان جذابی از مردی که همگان ازش متنفر بودند هم به خاطر سو پیشینه و هم چهره ی ترسناکش,منطقی بود در اون دوران مردم به سمت جوانی جذب بشند که خوش چهره بود و بلد بود قشنگ تر صحبت کند یعنی محمد علی کلی.