تجربه زیر، از زبان مادری شاغل با ۳ فرزند است که میخواهد در عین درگیری با استرسها و چالشهای تربیت فرزندان با اختلاف سنی زیاد، روی حضور ذهن، ارتباط صمیمانه و الگو بودن در روابط تمرکز کند:
بهعنوان مادری شاغل با سه فرزند، همیشه در حال مدیریت همزمان خانه، کار و مدرسه هستم. اخیراً زندگی بسیار شلوغ شده و مسئولیتهای مادری، به ویژه با تولد کوچکترین عضو خانواده، تمامی ندارند. هر سه فرزندم پنج سال اختلاف سنی دارند. کائل تقریباً ۱۱ ساله، کیارا شش ساله و کنزی ۱۴ ماهه است.
گاهی اوقات کمک گرفتن از خواهر یا برادر بزرگتر مفید است؛ اما از طرف دیگر، چون هر سه در مراحل مختلفی از رشد هستند و نیازهای متفاوتی دارند، کار دشوار میشود. در حالی که پسر بزرگترم به بازیهای رایانهای علاقهمند است، دختر وسطیام میخواهد برایش لاک بزنم و آرایش کنم و نوزادم شبانهروز به من نیاز دارد.
بنابراین، این کار اصلاً آسان نیست!
من میخواهم هر کدام از آنها احساس دوست داشته شدن و خاص بودن داشته باشند، اما پیوسته با اضطراب مادری و این افکار که «من مادر خوبی نیستم» درگیرم.

یک صبح معمولی
وقتی فرزندان با اختلاف سنی زیاد دارید، کارهای روزمره میتوانند به معضلات بزرگ خانوادگی تبدیل شوند. هفته اول بازگشت به مدرسه، با تلاش ما برای عادت کردن به برنامه جدید، پُر از استرس بود. صبحها کمی آشفته و درهم بودند، به عنوان مثال باید برای بچههای بزرگتر ناهار آماده میکردم و اسموتیهای «ویژه» (چون هر دو طعم متفاوتی میخواهند) درست میکردم. یکی از آنها نان وافل گرد و دیگری وافل مربع دوست دارد، و با اینکه همیشه آماده کمک هستند، شرایط میتواند نامنظم شود.
در عین حال، باید به نوزادم غذا بدهم و همه چیز را به تکههای بسیار کوچک برش بزنم؛ در حالی که خودم هم سعی میکنم کمی قهوه بنوشم تا بیدار شوم. و نباید فراموش کنم که پوشک کنزی را عوض کنم و بطریهای آب بچهها را دوباره پُر کنم!
تمام تلاشم را میکنم تا ذهنم در لحظه باشد و کاری کنم که احساس دوست داشته شدن کنند، چون تا اواخر بعدازظهر آنها را نخواهم دید؛ اما ذهنم درگیر هزاران چیز دیگر است.
مسئولیتهای والدین تمام نمیشوند
یادم نمیآید که آیا تکالیفشان را داخل کولهپشتی گذاشتند یا نه. حالا هم دیگر دیر شده است. امیدوارم که گذاشته باشند! هنگام خروج از خانه، آنها را میبوسم و در آغوش میگیرم و پدرشان آنها را به مدرسه میرساند.
ناگهان، ساعت ۷:۰۵ صبح است و کارمان را انجام دادیم! خب، بیشتر اوقات موفق میشویم، یا حداقل تلاش میکنیم. صادقانه بگویم، من نگران دیر رسیدن آنها نیستم، بلکه نگران این هستم که صبحمان چطور گذشت.
من معتقدم شروع درست روز برای آنها حیاتی است، البته این موضوع برای همه ما صدق میکند. و میدانم که نقش بسیار مهمی در این امر دارم. من میتوانم کل حالوهوای محیط را تعیین کنم و انرژی منفی یا مثبتی به فضا ببخشم.
گاهی اوقات خسته هستم یا مانند یک والد مضطرب رفتار میکنم، اما به خودم یادآوری میکنم که میتوانم موفق شوم. به خودم میگویم:
چند دقیقه بیشتر تحمل کن. صبور باش. مثبت بمان. نفس بکش.

حضور ذهن نیاز به تمرین دارد
هرچه بیشتر نسبت به این موضوع آگاه باشم، با اراده بیشتری حواسجمع و حاضر خواهم بود. این چیزی است که هر دقیقه از روز آن را تمرین میکنم.
اما لطفاً فکر نکنید که این امر به صورت طبیعی به وجود میآید، چون اینطور نیست! این یک فرآیند مداوم است.
یکی از کارهایی که به من کمک میکند، تغییر دادن انرژیام است؛ با توجه به زبان بدن خودم و نوع ارتباطم با فرزندان در لحظاتی که قبل از رفتن به مدرسه داریم. بعداً بیشتر در مورد این موضوع توضیح میدهم.
وظایف مادری در اواخر صبح
بعد از رفتن بچههای بزرگتر، روزم را با نوزاد ادامه میدهم: برش دادن غذای بیشتر به تکههای ریز، جمع کردن دائمی تکههای کوچک از روی زمین (زیرا هر وقت تصمیم میگیرد دیگر غذا نمیخواهد، بشقابش را پرت میکند)، و ناگهان دوباره باید به خودم یادآوری کنم: «نفس بکش، تو میتوانی».
بالاخره اولین جرعه قهوهام را مینوشم. چطور به این زودی سرد شد؟ مسئولیتهای مادری به ندرت اجازه میدهند که قهوهام را داغ بنوشم.
مقداری لباسها را تا میکنم و روی پلهها میگذارم تا به خودم یادآوری کنم که آنها را بالا ببرم، اما معمولاً برای چند روز همانجا میمانند؛ چون هر بار که از پلهها بالا میروم، دستهایم از قبل پُر است.
روز بسیار شلوغ بوده است و حالا باید به فکر کار باشم. من یک مادر شاغل هستم و ایمیلهای زیاد و محتوای فراوانی برای ویرایش دارم. مدیریت کار و خانواده به طور همزمان آسان نیست. کارم را شروع و با خودم فکر میکنم:
اوه صبر کن، مگر الان وقت ناهار است؟ چطور ممکن است؟ باشه، احتمالاً باید چیزی بخورم.
شروع به گشتن یخچال میکنم و میفهمم که فراموش کردهام مرغ را از فریزم دربیاورم. عالی شد.

برای حضور داشتن وقت بگذارید
سپس، نگاهم به پایین میافتد و یک جفت چشم زیبا را میبینم که به من خیره شدهاند. کنزی هر جا که میروم، دنبالم میآید. در حال چهار دست و پا رفتن است و در هر فرصتی که پیدا میکند، به پایم میچسبد. او به ده هزار کاری که باید انجام دهم، اصلاً اهمیت نمیدهد؛ فقط مرا میخواهد.
او میخواهد با من ارتباط برقرار کند؛ میخواهد بداند که من کنارش هستم. بنابراین، در آن لحظه به خودم یادآوری میکنم که توقف کنم. توقف میکنم و او را در آغوش میگیرم. توقف میکنم و او را بو میکشم. توقف میکنم و به او لبخند میزنم.
در آن لحظه، از این که خودم را آنقدر مشغول کنم که از چیزهای خوب غافل شوم، سر باز میزنم. از تمرکز روی لیست کارهای در انتظار، خودداری میکنم. همیشه آسان نیست، اما با تمرین در آن بهتر و بهتر شدهام. و متوجه شدهام که استرس کمتری دارم، چون این لحظات را برای به دست گرفتن کنترل انتخاب میکنم.
احتمالاً والدینی بدون استرس وجود ندارد، اما این لحظات کمککننده هستند. وقتی به خودم یادآوری میکنم که یک روز دلتنگ این روزها خواهم شد، من کنترل اوضاع را در دست میگیرم. و میدانم که دلتنگ خواهم شد! چون همین حالا هم دلتنگ میشوم، برای بچههای بزرگترم.
تقریباً ۱۱ سال است که مادر هستم و با اینکه متخصص نیستم، این را میدانم: زمان خیلی سریع میگذرد. قبل از آنکه متوجه شوید، دیگر برای شستن موهایشان کمک نمیخواهند و آنقدر سنگین میشوند که نمیتوانید آنها را در آغوش بگیرید. بله، روزها طولانی هستند؛ اما سالها به راستی کوتاهند.
با فرزندانتان صادق باشید
احساس میکنم از ما بهعنوان یک مادر انتظار میرود که در همه چیز بینقص باشیم، هرگز خسته نشویم، روزی سه وعده غذا بپزیم، فرزندانمان را از وسایل الکترونیکی دور نگه داریم، فعالیتهای روزانه برنامهریزی کنیم و خانهای بدون نقص داشته باشیم؛ این لیست ادامه دارد.
با وجود اینکه شخصاً تلاش میکنم بهترین مادر ممکن باشم، این انتظار غیرواقعی است. استرس خانواده روی همه ما تأثیر میگذارد و دلایل زیادی وجود دارد که ممکن است اضطراب مادری را تجربه کنیم؛ تغییرات خانوادگی، درگیری خانوادگی یا تغییرات در ساختار یا برنامه خانواده. من به این درک رسیدهام که خسته بودن اشکالی ندارد. نیاز به استراحت داشتن اشکالی ندارد، و اینکه به آنها بگویم چه احساسی دارم نیز اشکالی ندارد.
من فقط یک انسان هستم، و شما هم همینطور. صادق بودن هم به کاهش استرس مادری کمک میکند. گاهی اوقات فرزندانمان را دستکم میگیریم، اما آنها خیلی بیشتر از آنچه که ما فکر میکنیم، درک میکنند.
من یاد گرفتهام که در مواجهه با تغییرات خانوادگی، استرس خانوادگی یا دوران پراسترس، تا حد امکان با آنها صادق و شفاف باشم. به خودم اجازه آسیبپذیر بودن میدهم، و این کار به آنها کمک کرده که یاد بگیرند چگونه احساسات خود را به روشهای سالم مدیریت و پردازش کنند. ایجاد یک فضای امن برای اینکه احساساتشان را بیان کنند و الگو بودن از طریق رفتار، برای ما بسیار مهم است.
الگو بودن در رابطه
ما یاد گرفتهایم که اطمینان از قوی و سالم بودن ازدواجمان به کل خانواده کمک میکند. من و همسرم در ابتدا روی رابطه خودمان کار میکنیم. ما معتقدیم که برای اینکه والدین عالی باشیم، اول باید یک ازدواج عالی داشته باشیم.
ما یاد گرفتهایم که با چالشها، درگیریها، استرسهای خانوادگی و ناامنیهای خودمان کنار بیاییم و آنها را بهبود بخشیم، و این به فرزندانمان کمک کرده که از رفتار ما الگو بگیرند. نشان دادن اینکه چگونه با تغییر کنار بیایند یا چگونه با استرس خانوادگی مقابله کنند، در تجربیات خودشان، حتی در مورد مشکلات خواهر و برادری یا روابط مدرسه، به آنها کمک میکند.
اشکها پذیرفته شدهاند
ما یک جمله معروف در خانه داریم:
اشکها پذیرفته شدهاند.
با این جمله به فرزندانمان یادآوری میکنیم که احساساتشان هنگام گذراندن دوران سخت واقعی است. احساسات دلیلی برای وجود دارند. ما مطمئن میشویم که آنها میدانند بیان احساسات اشکالی ندارد و ما همیشه برای گوش دادن آمادهایم.
ما همچنین «بررسی وضعیت» انجام میدهیم که یک گفتگوی کوتاه است که در آن در مورد احساساتمان به صورت عاطفی، جسمی و روحی صحبت میکنیم. این شروعکننده گفتگو است تا به ما به عنوان والدین کمک کند از آنچه که آنها را آزار میدهد، آگاه باشیم.
گاهی اوقات این مسائل، مشکلات خواهر و برادری یا سایر چالشهای خانوادگی هستند. هر رفتار یا بدرفتاری از جایی نشأت میگیرد. مهم است بدانیم که آیا چیزی وجود دارد که باید حلوفصل شود.
داشتن ارتباط شفاف و مداوم کلید کشف ریشههای احساسات فرزندان بوده و به ما کمک میکند که بتوانیم از آنها حمایت کنیم. همچنین به ما کمک کرده که با تغییر کنار بیاییم یا در مورد سایر استرسهایی که در زندگیشان دارند، مطلع شویم.





بدون نظر