فرزندان، عزیزترین و دوست داشتنی ترین دارایی تمام پدر و مادرها در دنیا هستند. به همین دلیل، والدین همواره سعی می کنند بهترین امکانات را برای فرزند خود فراهم آورند تا وی کمبودی در زندگی احساس نکند. اما گاهی اوقات، شرایط به گونه ای پیش می رود و اتفاقاتی رخ می دهد که نمی توان جلویش را گرفت. در برخی موارد نیز پدر و مادرها خودشان سرنوشت بچه ها را تغییر می دهند.
موضوعی که قصد داریم به آن بپردازیم، مقداری عجیب و دلهره آور است. بارها و بارها خبرهایی مبنی بر گم شدن بچه ها و یا ناپدید شدن آن ها را شنیده ایم. در برخی موارد، آن ها به درون جنگل ها راه می یابند و با شرایط ترسناکی بزرگ می شوند. این که با وجود خطرات بسیار زیاد و حیوانات درنده، آن ها چطور توانسته اند با طبیعت خو بگیرند، یکی از سوالات بحث برانگیز در این زمینه است.
آن ها برای مدت ها از جامعه دور مانده اند. در ادامه همراه ما باشید تا ۱۰ مورد از عجیب ترین بچه هایی که در جنگل بزرگ شده اند را با یکدیگر بررسی کنیم.
کامالا و آمالا
کامالا و آمالا، ۹۵ سال پیش توسط یک مبلغ مذهبی به نام «رورند جوزف سینگ» در جنگل های میدناپور هند یافت شدند. وی این دو دختر هشت و دو ساله را از یک گرگ گرفت. آن ها چهار دست و پا فرار می کردند، زوزه می کشیدند و هیچ علاقه ای به تعامل با انسان ها نداشتند.
آمالا بعد از یک سال و کامالا نیز پنج سال بعد، توانستند ۵۰ کلمه را یاد بگیرند. سرگی آرولز محقق فرانسوی، حدس می زند که بسیاری از جنبه های داستان آقای سینگ، احتمالا ساختگی بوده است. ظاهرا وی با این کار قصد داشته برای یتیم خانه اش سرمایه جذب کند.
جانِ «ارباب»
داستان این فرد، به سال ۱۶۴۴ میلادی باز می گردد و توسط «سِر کِنِلم دگبی» گزارش شده است. وی از مردی ۲۱ ساله سخن می گفت که هنگام دزدیدن غذا از مزرعه اش، به دام افتاده است. این فرد در سن ۵ سالگی هنگام جنگ های داخلی، به درون جنگل فرار کرده بود. او سالهای بعدی عمرش را میان درختان سپری کرده و خودش را با میوه ها و ریشه گیاهان زنده نگه داشته بود.
مِمی لی بلانک
وی که به «دختر وحشی» مشهور بوده، نخستین بار در دهکده سونگی فرانسه دیده شد. هنگامی که یکی از ساکنین دهکده قصد داشته با استفاده از سگش او را بترساند و به جنگل باز گرداند، این دختر بچه با ضربه ای سریع سگ را هلاک می کند. وی سرانجام دستگیر شد و اهالی آن را به جای دیگری منتقل کردند.
در سال ۱۷۳۱، یک نجیب زاده برای آموزش دختر فرستاده شد. او همیشه دوست داشت به محل زندگی اولیه اش باز گردد. دختر وحشی با قرار دادن قورباغه در بشقاب غذایش، دیگران را حسابی وحشت زده می نمود.
او با نام «ماریا آنجلیک مِمی لی بلانک» غسل تعمید داده شد. وی طی ۱۰ سال توانست زبان فرانسوی را تا حدودی یاد بگیرد و بعدها نیز زندگی نامه اش و چگونگی رسیدن به فرانسه توسط کشتی برده ها را توضیح داد. محققان اعتقاد دارند که وی احتمالا در منطقه «ویسکوسین» فعلی به دنیا آمده بود.
پسر یوزپلنگی
داستان «پسر یوزپلنگی» در نوشته های «استوارت بیکر» پرنده شناس و افسر پلیس بریتانیایی یافت شده است. مقاله ای که در اول ژانویه ۱۹۲۱ میلادی از وی منتشر شده، داستان نظارت آقای استوارت بر استخر کارگران اجباری در جاده ای نزدیک به یک دهکده را روایت می نمود. ظاهرا یک مرد به آقای بیکر نزدیک شده و گفته است که اگر او مجبور به کار کردن شود، هیچ کس نمی تواند از پسر وحشی اش مراقبت کند و او به جنگل باز خواهد گشت.
پسر این مرد بر روی چهار دست و پا راه می رفته و چشم های عجیبی داشته است. بر اساس داستان روایت شده، این پسر توسط یک یوزپلنگ دزدیده شده و همه گمان می کردند جانش را از دست داده است. سه سال بعد، پسر یوزپلنگی در کنار توله های این حیوان پیدا شد.
لوبو؛ دختر گرگی رودخانه شیطان
در سال ۱۸۳۵ میلادی، مهاجرانی به نام جان و مولی دِنت، در حال عبور از بخشی از تگزاس بوده اند که امروزه به نام «رودخانه شیطان» شناخته می شود. همسر یکی از آن ها باردار بوده و هنگام طوفان دچار درد زایمان می شود. شوهرش قصد داشته کمک بیاورد که صاعقه به وی اصابت می نماید.
ناجیان بعدها خانم دنت را مرده پیدا می کنند؛ آن هم در حالی که فرزندش به دنیا آمده است. نوزاد از دست رفته بود و گرگ ها منطقه را احاطه کرده بودند. بنابراین هیچ گاه جستجو به صورت کامل انجام نگرفت. ده سال بعد، پسری در سن فیلیپه، دختری را می بیند که با دسته گرگ ها همراه شده، با آن ها شکار می کند و همراشان غذا می خورد. شواهد اندکی درباره این داستان وجود دارد.
پیتر؛ پسر وحشی
پیتر در سال ۱۷۲۵، در جنگل هرتزوُلدِ شمال آلمان پیدا شد. این پسر تقریبا ۱۲ ساله، بسیار ژولیده بود و بر روی چهار دست و پا راه می رفت. بعد از سپری کردن یک دوره اصلاحی، او به جورج، دوک هانوفر واگذار شد. وی قصد داشت به او البسه و غذای مناسب بدهد و نام پیتر را برایش انتخاب کرد، اما تلاش های وی به جایی نرسید.
بعد از گشتن در دادگاه های اروپا و تبدیل شدن به چهره ای مشهور، پیتر به حومه شهر انتقال یافت تا به صورت گمنام زندگی اش را بگذراند. او در سن ۷۲ سالگی درگذشت و هیچ گاه نتوانست بیشتر از یک تا دو کلمه سخن بگوید.
دینا سانیچار
داستان این مرد، شبیه به قصه آمالا و کامالاست. او در یک غار همراه با گرگ ها پیدا شد؛ این بار در منطقه بولاندشار هند. شکارچیان در ابتدا گمان می کردند که او یک حیوان است، اما خیلی زود متوجه شدند که پسری شش ساله رو به رویشان قرار دارد. وی ابتدا به یتیم خانه ای در آگرا منتقل گشت، اما هرگز نتوانست خودش را با جامعه انسانی وفق دهد. دینا سانیچار در سال ۱۸۹۵ درگذشت.
مارینا چاپمن
وی در سال ۱۹۵۴ از خانه اش ربوده شد و در سن ۵ سالگی در جنگل رها گشت. مارینا توانست پنج سال همراه با میمون های کاپوچین زندگی کند و زنده بماند. او بعدا توسط شکارچیان نجات داده شد و اکنون در انگلیس زندگی می کند. خانم چاپمن کتابی به نام «دختر بی نام» را منتشر نموده و در آن سرگذشت خود را شرح داده است.
کودکان گرگی جنگ جهانی دوم
در پایان جنگ جهانی دوم، بچه های آلمانی به خاطر ظاهر عجیب و رها بودن در خیابان ها، در کشورهای شوروی و لهستان با عنوان «کودکان گرگی» شناخته می شدند. در سال ۱۹۴۵، بسیاری از آن ها در جنگل ها و خیابان های منطقه پراسیا سرگردان بودند و پیشروی های ارتش سرخ یتیمشان کرده بود. کودکان زیادی بر اثر سرما و گرسنگی جانشان را از دست دادند. برخی از آن ها نیز توسط اهالی دلسوز لیتوانی، در مناطق روستایی پذیرفته شدند.
کاسپِر هاسِر
داستان این شخص در سال ۱۸۲۸ میلادی شکل گرفته است. یک پسر نوجوان که به طور ناگهانی در خیابان های نورمبرگ دیده شد، به پلیس محلی گفت که مدت زیادی در یک اتاق زندانی بوده است. بعدها یک ناظم مدرسه به آن تدریس کرد و دریافت که وی پسر باهوشی است. آقای هاسر در سال ۱۸۳۳ درگذشت؛ بدون آن که معمای ظاهر شدنش در خیابان حل شود.
او قبل از مردن، اظهار داشت که یک غریبه، بسته ای حاوی یک پیغام مرموز به وی داده و سپس چاقویی را درون سینه اش فرو کرده است. معمای ظاهر شدن و مرگ ناگهانی آقای هاسر، با وجود گذشت سال های زیاد، همچنان به صورت یک راز باقی مانده.
بدون نظر