با اینکه پیشتر در دیجیاتو همکاریهایی با مجموعه رعد داشتیم، ولی به شخصه تا امروز نتوانسته بودم از مجموعه خیریه رعد بازدیدی داشته باشم و رویداد رعد تاک دلیل موجهی بود برای اینکه بتوانم در یک روز بارانی، ترافیک را تحمل کرده و به پای صحبت توان یابانی بنشینم که از زندگیشان و امید جاری در آن میگویند.
رویداد رعد تاک به طور آزمایشی در تابستان امسال برگزار شد و صبح ۲۴ آبان ماه، اولین مراسم رسمی آن با نام رعدتاک ۱ در سالن همایش مجموعه رعد برگزار شد و میزبان تماشاگرانی بود که در بین سخنرانیها، میخکوب صحبتهای سخنرانان میشدند. اگر نتوانستید در این رویداد حضور داشته باشید، لذت بودن در آن را میتوانم با شما سهیم بشوم و برایتان دربارهاش بگویم، با روزیاتو همراه باشید.
۱۱ درصد جامعه را دریابیم
با ورود به مجموعه خیریه رعدتاک، بعد از گذشت حیاطی که باران پاییزی بوی خیس تن خاک را از باغچههای کوچک آن بلند کرده با چند توانیاب ملاقات میکنم که آمدهاند تا سخنرانی دوستانشان را بشنوند. محل همایش در طبقه فوقانی مجتمع قرار دارد و آسانسورهای مجموعه، توانیابانی که روی ویلچر هستند را به سالن میرساند و خودم هم با یکی از آنها در این چند دقیقه کوتاه عزمت از طبقه پایین به بالا همراه میشوم. به من میگوید که برگزاری چنین رویدادهایی برای همه قشرها لازم است و امیدوار است که صحبتهای مراسم امروز بتواند بازهم نگاه جامعه را به توانیابان عوض کند؛ نگاهی که از نظر او ترحم برانگیز نیست بلکه جدیدا شکل عجیبی به خود گرفته است.
رویداد با تاخیری چند دقیقهای آغاز میشود و مدیرعامل شرکت چارگون به عنوان مجری مراسم روی سن میآید. صدای رسای او انگاری که صدای همه توانیابان باشد و به نمایندگی از آنها حرف میزند. همانطور که قبلا پای صحبتهایش نشسته بودم، میدانم که موضوع را از مقایسه زنان با توانیابان آغاز میکند و همین کار را هم میکند. شاهین طبری در آغاز سخن خود میگوید:
«بارها گفتهام که توانیابان همان مسیری را در حال گذر هستند که زنان ایرانی ما در آن گام برمیدارند با این تفاوت که شاید کمی زنان جلوتر باشند چرا که زودتر در این مسیر جای گرفتهاند. زنان ایرانی ما هم از دیرباز حق و حقوق کمتری داشتند و برخی از آنها خودشان نیز تلاشی در احقاق این حق و حقوق نمیکردند. اما امروزه با نگاهی به آمار میتوانیم متوجه شویم که زنان به چه جایگاههایی رسیدهاند؛ به طوری که مطالبه آنها حالا از شغلهای برابر و حضور در اجتماع، به حضور در کابینه دولت و خانه مجلس رسیده و این مطالبات بازهم با گذشت زمان افزایش پیدا خواهد کرد. توانیابان ایران که ۱۱ درصد جامعه را تشکیل میدهند نیز در همین مسیر قرار گرفتهاند و جدی گرفته شدنشان را چند سالیست که فریاد میزنند و خوشبختانه افراد بسیاری در بین آنها هستند که در این راه فقط شعار نمیدهند و وارد عمل شدهاند و تلاش میکنند. امروز در این رویداد با سه نفر از این افراد آشنا میشویم و داستان زندگیشان را میشنویم.»
رعد تاک ۱ سه سخنران اصلی دارد، امیر رضاییان، مانی دهباشی، سعیده شبستانی. این سه تن هر یک داستانی را در دل سینهشان دارند که میخواهند آن را روی سن برای حضار مراسم روایت کنند. امیر عکاس بوده و در این حرفه فعالیت میکرده و در ایام جوانی خود دچار معلولیت پا شده و ویلچرنشین شده، سعیده در تکلم خود مشکل دارد و برنامه نویسی خوانده و مانی هم ورزشکار قهاری است که مقام چهارمین وزنه بردار دنیای توانیابان را از آن خود کرده است. با هم داستان این سه تن را مرور میکنیم. سرآغاز داستان از دریچه لنز دوربین امیر عکاس آغاز میشود.
دریچهای به زندگی نو
امیر در مغازه پدرش کار میکرده، یک آتلیه عکاسی و با برادرش آنجا را میگرداندند. او و برادرش برای این آتلیه، برنامههای بلندمدتی را در نظر میگیرند و تصمیم میگیرند حالا که مدیریت مغازه را برعهده دارند، همگام با تکنولوژی روز دنیا جلو بروند و کاری سخت را آغاز میکنند: گذر از عکاسی سنتی به دیجیتال. این مرحله به قول امیر برای تمام آتلیهداران، مرحله طاقت فرسایی است ولی دو برادر با پشتکار و کوشش از آن گذر میکنند و تصمیم میگیرند که در کار خود منحصر به فرد باشند. برنامهای ۵ ساله برای رسیدن به اهدافشان میچینند و کار و بارشان آنقدر سریع پیش میرود که سر رسیدن چهار سال، میبینند از برنامه جلو هستند و همهچیز در بهترین حالت خود پیش میرود.
آنها در این سالها آتلیه خود را بزرگتر هم کرده بودند و حالا جایی چند طبقه را در اختیار داشتند که قسمتی از آن خدمات عکاسی انجام میداد و قسمتی هم مربوط به آتلیه عروس و دامادها و بخشی هم به دیگر خدمات نوین عکاسی میپرداخت. دو برادر وارد نقطه عطفی از زندگیشان شده بودند و قصد داشتند تا به زودی وارد مراحل جدیدی از بیزینسشان بشوند ولی حادثهای رخ میدهد که همه چیز را دگرگون میکند.
امیر، آنطور که خودش میگوید در همان ایام جوانی مدرک غریق نجاتی خود را هم گرفته بوده و شناگر قهاری بوده است. روزی از روزهای جوانی به همراه خانواده و فک و فامیل به سمت سد لتیان میروند تا در آنجا آبتنی کنند. در بین راه تمام تابلوهای خطر و هشدارهایی مبنی بر اینکه سد لتیان جایی برای آب تنی نیست را هم میبینند ولی امیر به آنها بیاعتنایی میکند. خودش با غمی در پس صدایش میگوید:
«با خودم میگفتم این هشدارها به من دخلی ندارد و برای تازهکارهاست. من غریق نجات هستم و نه تنها از پس خودم، بلکه از پس نجات دیگران در آب هم برمیآیم. میرویم و آبی میزنیم به بدن و کیفش را میکنیم، اما خب، نکردیم.»
او روی یک سکوی سنگی میرود تا در آب شیرجه بزند و روحش هم خبر ندارد که این سنگ از پایین شکسته و در حقیقت فقط تکهای از آن بیرون آب قرار دارد و در زیر آب و در ارتفاع کم، تکههای محکم و سرسخت دیگر آن وجود دارد. امیر با حرکات آکروباتیک شیرجه میزند و سرش محکم به صخرهای در زیر آب میخورد، صدای ترق ترق شکسته شدن استخوان گردن تا مغز استخوانش نفوذ میکند و صدای سوت مانندی در گوشش سوت میکشد. ثانیههایی بعد که به خودش میآید، هنوز آن صدای زنگ را در گوشش میشنود و سعی میکند که دست و پا زنان به روی آب بیاید، اما متوجه میشود که نمیتواند هیچ یک از اعضای بدنش را تکان دهد.
امیر وحشت زده میشود ولی بعد از چند ثانیه، به خودش میآید و به هر سختی و تلاشی که شده خودش را روی آب میکشد. دوستان و فامیل همراه او، با تصور به اینکه وی در حال شوخی و مسخره بازی هست، او را جدی نمیگیرند تا اینکه رنگ آب به سرخی میگراید و متوجه خون جاری از سر امیر میشوند. او را به خشکی کشانیده و در پتو میپیچند و به بالا میروند تا بتوانند به نقطهای برسند که موبایلهایشان آنتن دهد. بعد از زنگ زدن به اورژانس و رفتن به نزدیکترین درمانگاه، به آنها گفته میشود که اوضاع امیر خیلی خطرناک است و بهتر است سریعا به یک بیمارستان مجهز بروند؛ همین کار را میکنند.
در یکی از بیمارستانهای مجهز مرکز شهر تهران به آنها گفته میشود که امیر نیاز به MRI دارد و بهتر است به یک مجموعه بروند تا این خدمات را داشته باشد. از همان غمی که در جملات قبلیاش شنیده میشد هنوز در صدایش مانده و به ما حضار میگوید: «همین جابجا شدنها بود که باعث شد مهرههای ستون فقرات و گردنم بیشتر و بیشتر مشکلدار شود.»
در نهایت قرار میشود که امیر همان شب جراحی شود و بیمارستان در همان وقت بامدادی، از آنها طلب دریافت کل وجه هزینه عمل را میکند؛ مبلغی که در آن وقت شب در دستان آنها نبود و بانکی هم باز نبود که بتوان کاری از پیش برد. فک و فامیل و همکاران دیگر به کمک میآیند و با تماس کاری با آنها، در نهایت هزینه عمل جور میشود و امیر به زیر تیغ جراحی میرود. خودش میگوید دیگر چیزی یادش نیست تا وقتی روی تخت بیمارستان به هوش میآید و هاله نور مهتابی را میبیند: «فهمیدم پس لااقل زنده ماندم!»
بازهم هرچه سعی میکند عضلاتش را تکان دهد نمیتواند و حتی با اینکه تلاش میکند تا حرف بزند، کاری از پیش نمیبرد. تمام زورش را میزند و یک بار پرستار را با صدای نحیفی صدا میزند. پرستار و دکتر پیش او میآیند و امیر متوجه میشود که باید زندگی جدیدی را شروع کند: زندگی روی صندلی ویلچر.
جوان بود و اصلا دلش نمیخواست تصور کند که تمام عمر باقی ماندهاش را باید روی صندلی ویلچر بنشیند، به تمام برنامهها و کارهایی که در نظر داشت برای آتلیه و حرفه عکاسیاش انجام دهد فکر میکند و از قبول واقعیت فلج شدنش طفره میرود. او را به مجموعه رعد معرفی میکنند و بعد از چند بار آمدن به اینجا، بازهم از واقعیت فرار میکند و خودش را کنج عزلت نشین میکند. حالا روزها در اتاقش میماند و کمتر کسی را ملاقات میکند و شبها بالشت خود را از اشک خیس میکند؛ دیگران هرچه با او حرف میزنند توفیری ندارد و امیر خودش را هم دیگر دوست ندارد.
روانشناسی بر بالینش میآورند و بارها و بارها با او حرف میزند تا امیر بار دیگر به خودش بیاید و از اسارت ذهن تاریکش رها شود. خودش میگوید که دوران اسارتش در افکار منفیاش، او را شکسته بوده و با کمک روانشناسش میتواند بار دیگر پا به مجموعه رعد بگذارد و این بار پا پس نکشد. امیر در کلاسهای آموزشی این مجموعه شرکت میکند و دورههای نرم افزارهای گرافیکی را طی میکند و در همین حین به مدیران مجموعه پیشنهاد تاسیس یک بوفه را میدهد؛ پیشنهادی که چندان با آن موافقت نمیشود تا زمانی که خودش آستین بالا میزند و مدیریت بوفه را برعهده میگیرد:
«یکی از بچههای رعد را در آنجا گذاشتیم و قرار شد که حقوقش را تمام و کمال به او بدهم. میدانستم به خاطر تردد کم آدم در این مجموعه، سود چندانی به دست نخواهم آورد اما هدفم اصلا مالی نبود، بلکه میخواستم کار جدیدی بکنم و در قبال زحماتی که رعد برایم کشیده بود، کاری کنم.»
با چندین جا تماس میگیرد و کسی حاضر نمیشود برایشان محصولات غذایی بیاورد و در نهایت این خود امیر است که میرود به بازار و خرید میکند. تمام این کارها امید و جان تازهای درون او میدمد و حالا بوفه رعد بسیار بزرگتر شده و چهار نیرو در آن فعال هستند و علیرضا هم کارهای خودش از قبیل عکاسی را خارج از مجموعه انجام میدهد و آنقدر توانسته بر ترسهای غلبه کند که با دوستانش به استخر هم میرود:
«عاشق شنا بودم و نمیشد از شنا کردن بگذارم. بار اولی که با دوستانم به استخر رفتم، تمام آدمهای داخل مجموعه به من خیره شدند و نگاه سنگینشان روی دوشم قرار گرفت. اما لبخند زدم و رسالتم را به عمل آوردم؛ سعی کردم تا باز هم به استخر بروم و آنقدر بروم تا این نگاهها به من و دوستان من کمتر شود. همینطور هم شد و حالا دیگر کمتر کسی چشمانش از دیدن من در استخر گرد میشود.»
امیر بعد از آنکه به زندگی تازهاش خو میکند، چشمانش باز میشود و میبیند که برخی از دوستان توان یابش ازدواج کردهاند و تصمیم میگیرد تا همسری برای خود برگزیند. خانوادهاش دختری را به او معرفی میکنند که حالا همسر زندگی اوست. آنها زندگی دارند که به گفته علیرضا بدون اشکال و آسان هم نیست، ولی عشقشان آن را نگهداشته و بهترین اتفاق زندگیاش یعنی ازدواج با عشقش، توانسته زندگی او را دگرگون کند.
دختر تنهای گذشته و برنامه نویس امروز
سعیده داستان خودش را با لحن ادیبانهتر خود بیان میکند و در تمام مدت سخنرانیاش خودش را شخص سوم مفرد خطاب میدهد. او دختری بوده که از بچگی با مشکلی که هماکنون دارد به دنیا آمده و به خاطر کار پدرش که کارمند بانک بوده و متعهد، بارها و بارها مجبور شده تا مهاجرت کند. هیچ وقت نتوانسته چند سال را در یکجا سپری کند و تا دوستانی پیدا میکرده و یا به معلمی خو میکرده، مجبور به ترک آن منطقه میشدند. سعیده خودش قبل از اینکه به مدرسه برود از خانوادهاش سواد خواندن و نوشتن یاد گرفته بود و از بچگی دوست داشت معلم فیزیک شود.
سال ۱۳۶۹ بود که سعیده وارد دبستان شد و همین دوران پنج ساله را در چهار شهر مختلف گذراند. در دوران پایانی دبستان به یک شهر جنگ زده به اسم گیلانغرب میروند و در مدرسهای درس میخواند که میز و صندلیهایش ترکش خوردهاند. ناظم مدرسه اما با سعیده دوست میشود و باعث میشود که او از مدرسه فراری نشود. بعد از آن به بروجرد و دوباره به کرمانشاه برمیگردند و در این بین برخی مدارس با دیدن ظاهر سعیده، پرونده او را هم انکار میکردند. متفاوت بودن سعیده باعث میشد که در برخی مدارس او را ثبت نام نکنند و مادر سعیده همواره در کنار دوران تحصیلیاش کنار او بود تا پسرفت درسی پیدا نکند.
سعیده وارد دبیرستان میشود و برادر کوچکترش به دنیا میآید و با وجود اینکه سعیده حالا ۱۵ سالی از عمرش گذشته و دیگر بچه نیست، ولی به برادرش حسود میکند؛ حسادتی که البته بعدها میخوابد. او در دوران حساس پیش دانشگاهی با خانوادهاش به تبریز میروند و در آنجا معلمان آذری حرف میزدند و سعیده که از حرفهای آنها چیزی متوجه نمیشود، نگران درسش میشود و سعی میکند خودش به تنهایی در خانه درس را بخواند. در نهایت در کنکور علمی کاربردی شرکت میکند و در رشته کامپیوتر جهاد دانشگاهی پذیرفته میشود.
سعیده بار دیگر مجبور میشود با پدرش به تهران بیاید و دوباره مجبور میشود که از تمام دوستان دانشگاهیاش و استادانش خداحافظی کند. او کارشناسیاش را در دامغان میخواند و به دور از خانواده. امری که اکثریت آن را محال میدانستند، اما او خلاف آن را ثابت کرد و توانست با کمک برخی دوستان و اساتیدش دانشگاه را بگذراند: «فهمیدم زندگی کتاب و مدرک نیست و بسیار فراترها از این چیزهاست.»
پدر و مادر او از تهران به همدان میروند و سعیده هم بعد از تمام شدن دانشگاهش به آنها ملحق میشود ولی در همدان هیچکس آن را استخدام نمیکند تا اینکه در نهایت با کسی آشنا میشود و قرار میشود تا با یکدیگر یک برنامه تامین اموال را بنویسند. پدرش اما ناگهان به تهران منتقل میشود و تمامی برنامهها به هم میریزد؛ سعیده هم بیخیال رسیدن به این رویا میشود و تصمیم میگیرد در کارشناسی ارشد هوش مصنوعی شرکت کند. در تهران هم سعی کرد در جایی کار کند و هیچجایی او را نپذیرفت تا اینکه با مجموعه رعد آشنا شد و به کلاس کارورزی تایپ این مجموعه رفت.
از رویای کارشناسی ارشد هوش مصنوعی به تایپ کردن در رعد قانع میشود تا بتواند وارد بازار کار شود و آن را لمس کند، همین دوران کارورزی تبدیل به یک نقطه عطف زندگی سعیده میشود و حالا با افرادی آشنا شده بود که حرفهای جدیدی به او میزدند. واژگانی همچون تلاش و کوشش و تو میتوانی را برای بار اول شنید و دوران کارورزی تایپش را تبدیل کرد به دوره چهارساله برنامهنویسی. یک برنامه ارسال پیامک برای مجموعه رعد مینویسند و اولین کارش را جدی شروع میکند. در کلاسهای هوش هیجانی شرکت میکند و اعتماد به نفسش را بالا میبرد تا اینکه از طریق رعد با شرکت چارگون آشنا شد و الان هم در آنجا سه سال است که به عنوان Developer مشغول به کار است:
«در مسیر زندگی یاد گرفتم تا زندگی کنم، هرجوری شد زندگی کنم و از هیچ چیز نترسم. الان هم اینجا ایستادم تا در برابر چالش ترسم در برابر کنفرانس غلبه کنم. اگر هم خوب حرف نزدم، مرا ببخشید ولی این برای من یک موفقیت بود.»
قهرمان جهان بودن
مانی دهباشی هیچ وقت فکر نمیکرده که زمانی زندگیاش جوری شود که مردم برای شنیدن آن در یک رویداد حاضر شوند و به حرفهایش گوش دهند. او مثل همه بچههای دیگر به دنیا آمده و بعد از برادر بزرگترش، دومین فرزند خانواده است. ۴۵ روز بعد از به دنیا آمدنش در داخل شکم او یک غده چربی یافت میشود و بررسیهای دکتر نشان میدهد که این غده چیز خاصی نیست و میتوان آن را در آورد. عمل جراحی روی او انجام میشود و جراح با بیدقتی خود، رگهای عصبی پا به مغز را با تیغ جراحی قطع میکند. با همین خطای پزشکی که در کسری از ثانیه رخ میدهد، نوزاد ۴۵ روزه فلج میشود و مانی از همان نوزادی قبل از انکه راه رفتن بیاموزد به زندگی دیگری وارد میشود.
در همان نوزادی، پدر داروسازش مانی را پیش حرم امام رضا میبرد و او را به پنجره فولاد امام رضا دخیل میبندد و نام دومش را عبدالرضا به معنی بنده رضا میگذارد. دکترهای مختلف و جراحیهای مختلف در کشورهای گوناگون انجام میشود و مانی اما کماکان معلول میماند: «همه اینها گذشت و میگذرد. ما حتی از آن دکتر هم که اشتباه پزشکی کرد گذشتیم. باید زندگی ادامه مییافت.»
معلولیت مانی باعث میشود که او بسیار تنها شود و دوران بچگی پسرانگیاش را در تنهایی سر میکند، نه خبری از گل کوچیک هست و نه دوچرخه سواری و نه هیچ دوستی. تا اینکه در کودکی با شخصی به نام علی آشنا میشود: «آرزو میکنم همه شما یکی از این علیها در زندگیتان داشته باشید. ۲۵ سال از دوستی ما میگذرد و علی همچنان پشت من است و بهترین دوست من و مثل هانی، برادر بزرگم او را دوست دارم.»
مانی در مدرسه عادی ثبت نام میکند و هیچ یک از بچهها و همکلاسیهایش با او کنار نمیآمدند و دوستی پیدا نکرد. پدر و مادرش در این دوران با او بودند و پدرش او را کول میکرد و به سر کلاس میبرد و مادرش در پشت در کلاس درس میایستاد تا هر مشکلی اعم از دستشویی رفتن اگر پیش بیاید، کنار فرزندش باشد.
زمان میگذرد و مانی به دوران بلوغ میرسد و تصمیم میگیرد تا زندگیاش را کمی تا قسمتی تغییر دهد. عصا به دست میگیرد و تابوی ترسش را کنار میگذارد و با عصا راه میرود. با همین عصا تجربههایی را کسب میکند که برای برخی از ما شاید آسان باشد، ولی برای او یک تجربه ناب و دنیای جدید است: قدم زدن با دوستان، کوه رفتن، بستنی خریدن در خیابان و… کارهای کوچکی هستند که مانی از انجام آنها ذوق میکند و زندگیاش را نو میبیند.
برادرش، هانی به خاطر وضعیت معلولیت مانی، از خدمت نظام وظیفه معاف میشود و در ازای این معافیت، دو سال به مانی کولی میدهد. مانی این قول برادرش را با خنده یادآوری میکند و میگوید: «خانه ما طبقه سوم بود و هانی واقعا سر حرفش ماند. دو سال تمام مرا تا بالا میبرد، به هر حال به خاطر من دو سال از سربازی معاف شده بود!»
در دوران دبیرستان با دوستانش به باشگاه بدنسازی میرود، البته در ابتدای امر دوستانش فقط تمرین میکردند و او نظارهگر بود تا اینکه تصمیم میگیرد خودش هم وارد ماجرا شود و با کمک استاد راهنمای باشگاه بدنسازی محلهشان، تمارینی را آغاز میکند و بعد از یکی دو سال کمی روی فرم میآید. یک روز در کنار مادرش به دیدن اخبار ورزشی مشغول میشوند و قهرمانان پارالمپیک لندن را میبینند که در بینشان افراد ایرانی هم حضور دارد. مادر پس سر کله مانی میزند و میگوید: «اینها یک چیزی شدند. یاد بگیر.» مانی چه میکند؟ مانی یاد میگیرد.
تلنگر مادر مانی را به خودش میآورد و تصمیم میگیرد حالا که کمی روی فرم آمده و بدنش ورزیده شده، در یک رشته ورزشی مثل وزنهبرداری شرکت کند و وارد تیم ملی شود. راهش را کج میکند و میرود به دفتر اصلی و سراغ رییس را میگیرد و به او میگویند که ورود به تیم ملی به این راحتیها نیست. آدرس باشگاهی مخصوص توانیابان را میگیرد که واقع در خیابان فردوسی است و بعد از ورود به آنجا اعلام میکند که برای تمرین آمده و میخواهد به تیم ملی کشور برود. مربی او، مانی را باور میکند و همان روز اولی که مانی ۴۵ کیلوگرمی، پرس سینه ۹۰ کیلویی را میزند، او را معجزه میخواند.
آقای حسنی، مربی مانی، یک روز با نامه دعوت به تیم ملی پیش او میآید و مانی از خوشحالی بال در میآورد: «تا روزی که نامه دعوت به تیم ملی را نگرفته بودم، به مادرم درباره تمرینهای سختم و قصدم برای ورود به تیم ملی چیزی نگفته بودم. وقتی با نامه رفتم خانه و همه چیز را به او گفتم، فهمید که یک چیزی شدم و بالاخره برای خودم کسی شدم! حرف او مرابه اینجا رساند.»
توضیح: ویدئوی بالا را مانی برای حضار پخش کرد که موزیک ویدیوی مختص مراسم پارالمپیک ریو است و دیدنش خالی از لطف نیست.
مانی حالا هفت دوره قهرمان و رکورد دار مسابقات ایران و کشوری است و در ابعاد بینالمللی نیز مقام چهارم جهان را در رشته وزنه برداری به دست آورده است. صدای او پر از زندگی است و هیچ غم و اندوهی در آن دیده نمیشود. اگر صدای مانی را بشنوید، به هیچ وجه نمیتوانید حدس بزنید که او توانیاب است و انرژی ساطع شده در کلامش، جادویتان میکند. او کارشناسی کامپیوتر خوانده و کارشناسی ارشد مدیریت کسب و کار الکترونیک را نیز گرفته است و در حال حاضر در کنار وزنهبرداریاش، در یکی از شرکتهای بزرگ IT ایران مشغول به فعالیت است:
«هیچ وقت جمله سربازی که بدون پاهای خود از جنگ برگشت را فراموش نمیکنم: من همیشه فوتبالیست خوبی بودم، ولی بعد از گریههای شبانهام فهمیدم که خدا میخواهد بهترین شطرنجباز باشم.»
شایان ذکر است در این رویداد چهره مطرحی همچون دکتر محمد کمالی عضو هیأت علمی دانشکده علوم توانبخشی دانشگاه علوم پزشکی ایران، محمد اسماعیل شیخ قرایی مدیر انجمن معلولان پارس، شایان مصلح بازیکن اهل فرهنگ و ادب فوتبال کشور، برخی مسؤولان فدراسیون وزنه برداری و بسیاری از ورزشکاران و علاقهمندان به رویدادهای اجتماعی حضور داشتند.
بدون نظر