
مایک تایسون نماد قدرت و خشونت در رینگ، پشت چهرهی خشمگین و پرهیاهوی خود، داستانی پر پیچ و خم دارد. زخمهای کودکی، نبود پدر، و مادری که درگیر اعتیاد و روابط آشفته بود، او را از همان ابتدا در مسیری پرخطر قرار داد. سالها، تایسون در جستجوی خانوادهای واقعی و حسی از تعلق، با خشم، تنهایی و غریزهی بقا زندگی کرد. مارک کریگل، نویسنده، روزنامهنگار و مفسر برجسته ورزشی که از مطرحترین چهرههای ژورنالیسم بوکس در آمریکا بهشمار میرود، در کتاب جدید خود با عنوان Baddest Man: The Making of Mike Tyson، روایت متفاوتی از زندگی «مایک آهنین» را نگاشته است.
کودکی مایک تایسون در سایه بیپناهی

مایک تایسون هیچگاه پدر واقعیاش را نشناخت و تا سالها با هویتی مبهم بزرگ شد. در ابتدا به او گفته بودند که پدرش یک راننده تاکسی اهل جامائیکا بوده، اما بعدها مادرش، لورنا، مردی به نام جیمی کرکپاتریک را بهعنوان پدرش معرفی کرد؛ مردی که در محلههای خشن بروکلین دهه ۷۰ میلادی به خوشپوشی، زنبارگی و سبک زندگی گنگستری شهرت داشت.
تایسون نوجوان بهوضوح به نسخه دوم علاقهمند بود. از نظر او، پسر یک «دلال محبت» بودن پرستیژ بیشتری داشت تا پسر یک راننده ساده؛ چون در فرهنگ خیابانی که با آن بزرگ شده بود، خشونت و قدرت نماد احترام بودند، نه شغل شرافتمندانه!

اما جیمی کرکپاتریک بهجز تأثیر موقت بر زندگی لورنا، هیچگاه در زندگی مایک نقشی نداشت. حضورش آنقدر کمرنگ بود که تایسون حتی تا زمان مرگ او هم مطمئن نبود که واقعاً پدرش بوده یا نه. این غیبت پدر، همراه با آسیبهای روانی که بهدنبال آن آمد، زمینهساز یک زندگی پر از خلأ عاطفی شد.

لورنا نیز، در نبود یک شریک واقعی و با بار سنگین سه فرزند، بهتدریج در زندگی خیابانی غرق شد. او به الکل و مواد مخدر روی آورد و درگیر روابطی شد که اغلب همراه با سوءاستفاده، خشونت و تحقیر بودند. تایسون در کودکی، از ترس، اغلب به تخت مادرش پناه میبرد. خودش بعدها در پادکستش اعتراف کرد که شبها صدای مردانی را میشنید که مادرش را مورد سوءاستفاده و آزار جنسی قرار میدادند. این تجربههای مکرر، نهتنها امنیت را از او گرفت، بلکه نگاه او به زن، رابطه و اعتماد را برای همیشه تغییر داد.
کاس داماتو؛ پدر جایگزین، نجاتدهنده یا معاملهگر؟

بعد از مرگ لورنا در سال ۱۹۸۲ بر اثر سرطان، مایک تایسون ۱۶ ساله تنها و بیپناه بود. در همین نقطهی بحرانی، سرنوشت او با مردی گره خورد که زندگیاش را برای همیشه تغییر داد: کاس داماتو، مربی افسانهای بوکس. داماتو به همراه همسر غیررسمیاش، کامیلا ایوالد، تایسون را در خانهشان در نیویورک پناه دادند و عملاً نقش پدر و مادر را برای او ایفا کردند.

اما رابطهی تایسون و داماتو چیزی فراتر از یک رابطه عاطفی ساده بود. داماتو در تایسون، نه فقط یک نوجوان آسیبدیده، بلکه فرصتی تاریخی میدید. او پیشتر قهرمان سنگینوزنی چون فلوید پترسون را تربیت کرده بود، اما پترسون در برابر سانی لیستون شکست خورده و رؤیای جاودانگی داماتو نیمهکاره مانده بود. حالا او با تایسون، یک نابغه بوکس با خشم مهارناپذیر، شانس دوبارهای یافته بود تا یک افسانه خلق کند.
ویدیویی از دوران اوج مایک تایسون که نشان میدهد وی فراتر از یک «انسان» بود!

داماتو به تایسون نظم، انضباط و استراتژی یاد داد، اما چیزی که در عمق این رابطه جریان داشت، نوعی معامله بود: پسر نوجوان باید با همه وجودش بجنگد تا رؤیای جاودانه شدن مردی را محقق کند که پدرش شده بود. مارک کریگل، نویسنده کتاب، این رابطه را «اگزیستانسیالیستی و فاوستی» توصیف میکند؛ مثل اینکه داماتو از تایسون خواسته باشد: «من را جاودانه کن.» و پاسخ تایسون هم صریح و در عین حال تلخ است: «مگر نکردم؟»

تایسون از صمیم قلب باور داشت که داماتو او را از خیابان نجات داد. او بارها گفته که اگر داماتو نبود، سرنوشتش زندان یا مرگ بود. اما در همین حال، این رابطه باری سنگین هم بر دوش او گذاشت. از تایسون انتظار میرفت که نهتنها برنده باشد، بلکه اسطوره شود. هر مشت، هر ناکاوت، بخشی از معاملهای بود که بیشتر از آنکه بر پایهی عشق باشد، بر پایهی هدفسازی برای یک مرد پیر و تشنهی اعتبار بنا شده بود.

کریگل با سالها شناخت از تایسون، به این نکته اشاره میکند که تایسون هنوز هم شاید نتواند با این سؤال روبهرو شود: «این نجات، چه هزینهای برایم داشت؟» زیرا این نجات به قیمت تبدیل شدنش به موجودی ترسناک، تنها و از درون آشفته تمام شد.
خانواده دوم؛ از کوچه تا رینگ

برای مایک تایسون، خلأ عاطفی ناشی از بیپدری و آشفتگی خانوادگی هرگز پر نشد؛ فقط شکلش عوض شد. او که در کودکی در محلهی خشن و فقیرنشین برانزویل بروکلین بزرگ شده بود، اولین شکل از «خانواده» را در همان خیابانها یافت؛ جایی که قانون را بقا تعریف میکرد و احترام با ترس به دست میآمد. او خود گفته: «خیابانها خانوادهی اول من بودند».
اما ورود به باشگاه بوکس کاس داماتو در کتاسکیل، نقطه عطفی بود. در این باشگاه، تایسون نهفقط زیر نظر یک مربی بزرگ تمرین میکرد، بلکه در میان گروهی از نوجوانان مشتزن، برای اولینبار حس تعلق و رفاقت واقعی را تجربه کرد. آنها برای هم مثل برادر بودند؛ خشمهای مشترک، گذشتههای سخت و امید به آیندهای بهتر، آنها را به هم گره میزد. کریگل این جمع را خانواده دوم تایسون مینامد؛ خانوادهای ساختهشده با مشت و نظم و رنج مشترک.

با مرگ داماتو در سال ۱۹۸۵، دومین خانواده تایسون هم از هم پاشید. او که حالا به ستارهای در حال صعود تبدیل شده بود، بیش از پیش به دنبال جایگزینهایی برای تکیهگاه عاطفیاش میگشت. در همین دوران بود که دان کینگ وارد زندگیاش شد؛ پروموتر قدرتمند، با سابقهای تاریک و شخصیت مسلط، که با جذبه و نفوذش تایسون را جذب کرد.
افشاگری مایک تایسون از «پرفشارترین و سخت ترین» مسابقه اش در طول دوران حرفه ای خود

تایسون ابتدا در کینگ نوعی پدر یا راهنما میدید، اما به مرور رابطهشان به بهرهکشی مالی و سوءاستفاده روانی بدل شد. تایسون بعدها علیه او شکایتی ۱۰۰ میلیون دلاری مطرح کرد، گرچه فقط ۱۴ درصد آن را در نهایت دریافت کرد. این تجربه بار دیگر ثابت کرد که او همیشه به دنبال خانوادهای بود که هیچگاه نداشت، اما اغلب کسانی را بهعنوان تکیهگاه انتخاب میکرد که در نهایت از او سوءاستفاده کردند.
عشق و مادرِ جایگزین

مایک تایسون در طول زندگیاش بارها بهدنبال جای خالی مادر گشت؛ اما نه فقط در قالب دلتنگی، بلکه در شکلگیری روابطش با زنان، مشاوران و حتی روانشناسان. یکی از پرحاشیهترین و معروفترین این روابط، ازدواج او با رابین گیونز، بازیگر جوان و مطرح هالیوود در اواخر دهه ۱۹۸۰ بود.

تایسون بیاختیار مجذوب زیبایی، شهرت و اعتمادبهنفس گیونز شد. اما مارک کریگل در کتابش اشاره میکند که تایسون فقط به خود رابین جذب نشده بود، بلکه رابطه پیچیده او با مادرش نیز در این جذب شدن نقش مهمی داشت. مادر رابین زنی بسیار کنترلگر، سلطهطلب و تأثیرگذار بود و درست همان ویژگیهایی را داشت که در ذهن تایسون از مادر غایبش حک شده بود. به باور کریگل، تایسون نهتنها با وجود شخصیت سنگین مادر رابین جذب او شد، بلکه تا حدی بهخاطر همان حضور قدرتمند این زن در زندگی دخترش، به رابطه کشیده شد. او بهدنبال امنیتی میگشت که فقط مادران تأثیرگذار به فرزندانشان میدهند، حتی اگر آن مادر کنترلگر باشد.

اما این جستجوی ناخودآگاه تنها به رابین گیونز ختم نشد. در زمانی که تایسون با اتهامات سنگینی در دادگاه مواجه بود و مجبور به حضور نزد روانشناس قانونیاش، مریلین موری، شده بود، لایههای پنهان آسیبپذیریاش آشکار شد. در گفتوگویی که بعدها توسط موری نقل شد، تایسون با صداقت کودکانهای به او گفت: «الان دارم میفهمم که یه مامان لازم دارم… میتونی مامان من باشی؟»

در این جملهی ساده، حجم عظیمی از خلأ عاطفی نهفته است. تایسون، مردی که بهخاطر خشونت و قدرت فیزیکیاش شناخته میشد، در برابر یک روانشناس، درست مثل همان کودک تنها و ترسیدهای ظاهر شد که سالها پیش در تخت مادرش میخوابید.
از شکست تا رستگاری

برخلاف روایتهای تکراری و سطحی که سالها در رسانهها از زندگی مایک تایسون ارائه شده، مارک کریگل در کتاب جدید خود تلاش کرده تصویری عمیقتر، انسانیتر و دور از کلیشههای رایج ترسیم کند. در این کتاب، تمرکز نه بر داستانهای پرآبوتاب همیشگی مثل عشق او به کبوترها، ناکاوت شدن تاریخیاش توسط باستر داگلاس یا محکومیت جنجالیاش به جرم تجاوز در سال ۱۹۹۲ است، بلکه بر سیر درونی و تکامل انسانی تایسون از یک کودک گمشده تا مردی بالغ و آگاه تمرکز دارد.
گریهی دلخراش مایک تایسون پس از مرگ دختر ۴ سالهاش + ویدیو

کریگل خودش اعتراف میکند که در ابتدا تمایلی به نوشتن درباره تایسون نداشته، چراکه تصور میکرد همهچیز پیشتر گفته شده است. اما وقتی در سال ۲۰۱۲ با تایسون ۴۶ ساله روبهرو شد، دیدگاهش تغییر کرد. او دیگر تنها هیولای خشمگین رینگ بوکس نبود؛ بلکه انسانی واقعی بود، با زخمهایی که هنوز با خود حمل میکرد، اما حالا ساکتتر، تأملبرانگیزتر و زنده مانده بود.

کریگل به نکتهای مهم اشاره میکند: اینکه همه اطرافیان تایسون، از دوستان تا دشمنان و حتی خود او، زمانی بر این باور بودند که او زنده نمیماند، یا کارش به زندان ختم میشود یا در مرگی زودهنگام جانش را از دست میدهد. اما خلاف این پیشبینیها، تایسون امروز در ۵۸ سالگی مردی آرام است که در صحنهای تاثیرگذار در ابتدای کتاب، در کنار زمین تنیسی در کنار اقیانوس ایستاده و نظارهگر تمرین دختر ۱۲ سالهاش با مربی خصوصی است.
مایک تایسون پیش بینی کرد که به زودی خواهد مُرد: «تاریخ انقضایم نزدیک شده است!»

برای کریگل، این تصویر چیزی فراتر از یک صحنهی ساده خانوادگی است؛ این دستاورد نهایی تایسون است. نه کمربند قهرمانی، نه جاودانه کردن داماتو، بلکه زنده ماندن. نجات یافتن از محیطی که او را بلعیده بود. داشتن فرزندی که بتواند در امنیت بازی کند، چیزی بود که خود تایسون هرگز تجربه نکرد.
بدون نظر